برای مطالعه قسمت پانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت پانزدهم)
بایدچیکارمیکردم،سردرگموترسیده
بودم،چیزیبهذهنمنمیرسید،انگار
سالهادرسخواندنوتجربههمگی
بهیکبارهبربادرفتهبودومندرمقابل
ایناتفاقاتناتوانبودم؛
باصدایبسته شدندرکمیازجاپریدم،
اینصدایدرحیاطبود،واینبهاینمعناست
کهاو،ازخانهبیرونرفتهبود،نبایدفرصت
راازدستمیدادم،سریعبلندشدموبه
سمتدرچوبیرفتم،بااحتیاط،دررا
کمیهولدادم،قفلنبود،دربهآرامی
بازشد،لبخندیکوتاهزدمواز اتاق
خارجشدم،ولیگویااینهزارتوی
پیچدرپیچتمامینداشت.
بیرونازاتاقراهروییبودباسه
اتاقدیگر،یکیازاتاقهاکنارهمین
اتاقیکهدرآنبودم،قرارداشتودواتاق
دیگرروبهرویآنها،راهروتاریکبود
وجوسنگینیداشت،آبدهانمراقورت
دادموبهسمتاتاقروبهروقدمبرداشتم؛
اایناتاقهممثلاتاقدیگربااینتفاوتکه
بهجایتلوزیون،آشپزخانهایکوچکداشت
ویکپنجره،ودریبهسویحیاط.
روزنهها یامیددر دلمجرقهایزدوسریعبه
سمتدررفتموباامیدواریدستگیرهیدررا
فشردم،بابازنشدندر،جرقههایامیدکمرنگتر
شدبادستبهدرزدموباتمامتوانمدادزدم:
کمک،کمکمکنیدکسیهست؟؟
بااینامیدکهشاید همسایههاصدایمنرا
بشنوندوبهدادمبرسند،البتهاگرهمسایهای
درکاربود،نمیدانستمکهآنمردمرابههمان
خانهیخودشبردهیا،درخانهایدیگردر
محلیدورافتاده.
اینگونهنمیشد،نگاهیبهاطرافکردم،باید
شیشهیدررامیشکستم،یکلیوانازآبچکان
برداشتموآمادهیکوبیدنلیوانبهشیشهیدر
شدم،اماهمینکهمیخواستملیوانرابالاببرم
صداییازپشتسرمگفت:اینطوریزخمی
میشیخانومدکتر.
ازترسجیغیزدمولیوانازدستمافتاد.
اونرفته بود،پسصدایدر….
گفت:میخوایشیشهیدرخونهیمنرو
بشکنی؟فکرکردیچونتوییخسارتشو
نمیگیرم؟
مِن مِن کنانگفتم:م..من..ک..پو..لی..اینجا
ندارم…برم….قول میدم…خسارتتو…
هرچقدر…هم….بشهبدم.
خندیدوگفت: واقعا فکرکردی انقدر
احمقم که بدون اینکه درروقفلکنم
برم؟؟
روزنههایامیدبهصورتقطراتاشک
ازچشمانمیکیپسازدیگریپایینآمدند،
سریعازصورتمپاکشانکردم،تادوباره
دیوانهنشود،بالحنیآمرانه وتلخگفت:
برگرداتاقت.
ازجایمتکاننخوردم،که گفت:نشنیدی
چی گفتم؟
گفتم:برگردمکهچی؟تاکیمیخوایمنو
حبسکنی؟بعدشچی؟اصلاخودت
میدونیمیخوایچیکارکنی؟
دادزد:بهتوربطیندارهگمشوتو!
گفتم:لطفا،لطفابزارمنبرم!
گفت:لطفالطفالطفا،ازعصبانیت
صورتشبهسرخیمیزد،دستیبر
سرشکشیدوگفت:ترسیدینه؟
ارامگفتم:نبایدبترسم؟
گفت:قدماول برایرسیدن
بهخواستههاتاینهکهنترسی،
باصدایبلندترگفت:نهاینکه
زرتیبزنیزیرگریهوزرزرکنی
ولمکنین،لطفابزاریدبرم،
خانوادممتظرمن،منمیترسم
منفقطیهبچهامم.
اینهاحرفهایمننبود….
عصبیمشتیبهدیوارزدو
بهسمتمآمد،دستمرامحکم
گرفتوبهزوربهطرفاتاق
برد،تقلابرایرهاییاز
دستشبیفایدهبود،
ازآنچهفکرمیکردموبه
نظرمیرسیدپرزورتربود،
داخلاتاقپرتمکرد،طوری
کهنتوانستمتعادلمراحفظ
کنموبهزمینافتادم.
گفت:اگهیهباردیگهبدون
اجازهیمنپاتوازاتاقبیرون
بزارییهکاریمیکنمکهحتی
جنازتمنتوننپیداکنن.
وبعددررا بستوقفلکرد.
اززمینبرخاستمورویمبل
نشستم،بدنمدرد میکردو
بهشدتگرسنهبودم،.
حرفهایشمرا بهفکرفروبرد،
انگاراودرآن اتاقبامنحرف
نمیزد،بلکهبا شخص دیگری
بود،شاید خودشدر گذشته
اش،بیشک ،اینکهمرادزدیده
بودبی دلیل نیست،شاید
میخواسته،بااوصحبتکنم
امانهازجانبمشاور،بلکه
بهعنوانیکآدمیکهاز
خودشضعیفتراستو
ناتوانتر،آنموقعهمداشت
ازگذشتهیاینخانه میگفت،
جرقهایدرذهنمزده شد:درسته
همینه……
بایدبهتررفتارمیکردم،رویمبل
درازکشیدموبهاینفکرکردم
کهچهبایدبکنم…….
برای مطالعه قسمت هفتدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هفدهم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.