داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

همسایه (قسمت هفدهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت شانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت شانزدهم)

چند‌ساعتی‌گذشت‌و‌دوباره
صدای‌باز‌شدن‌قفل‌در‌چوبی..
روی‌مبل‌نشستم‌و‌منتظر‌ماندم‌.
با سینی‌غذا‌داخل‌شد‌‌و‌گفت:
یه‌چیزی‌خریدم‌برات‌که‌نمیری‌
از‌گشنگی!
آرام‌گفتم:ممنون.
نزدیک‌تر‌آمد‌و‌با‌سینی‌‌روی‌
زمین‌نشست،گفت:نمیدونستم
چی‌دوست‌داری‌ولی‌کیه‌که به
کباب‌نه‌بگه؟
آب دهانم را قورت دادم‌و‌روی‌
زمین‌نشستم،‌ریشخندی‌به‌من‌زد
و‌گفت:گشنت‌بود‌نه‌؟
سرم‌رو‌کمی‌تکان‌دادم‌و‌گفتم:ممنون.
ظرف‌کبا‌ب‌را‌از‌پلاستیک‌در‌آورد‌و‌
نان‌‌سنگگ را‌توی‌‌سینی‌گذاشت،
پیاز‌را‌با‌مشتش‌له‌کرد‌و‌وسط‌سینی‌
گذاشت.
گفت:خب،بفرما‌خانوم‌دکتر‌.
لبخندی‌کوتاه‌زدم‌و‌گفتم:اول‌
صاحبخونه.
تک‌خنده‌ای‌کرد‌و‌گفت:چیه‌،میترسی
توش‌چیزی‌ریخته‌باشم؟
برای‌خودش‌لقمه‌ای‌گرفت‌و‌درهانش‌
گذاشت‌،لقمه‌را‌که‌قورت‌داد‌گفت:
خب‌حالا‌بفرما!
لقمه‌ای‌‌کوچک‌برای‌خودم‌گرفتم‌،
قبل‌از‌اینکه‌بخورم‌گفتم:تاحالا‌
دقت‌نکرده‌بودم‌ولی‌،من‌اسم‌
شما‌رو‌نمیدونم؟
گفت:نمیدونی‌چون‌من‌نخواستم
بدونی‌،بهتر‌،اسم‌به‌چه‌درد‌ت‌میخوره؟
گفتم:ولی‌شما‌حتی‌آدرس‌مطب‌من‌رو‌
هم‌بلدید.
گفت:خب‌،اسمتو‌که‌نمیدونم.
گفتم:نمیدونید؟
گفت:میدونم‌ولی فرض‌میکنیم
که‌نمیدونم‌،واسه‌همینه‌خانوم‌دکتر
صدات‌میکنم.
لقمه‌ی‌کباب‌را‌در دهانم‌گذاشتم‌و‌جویدم،
با‌قورت‌دادنش‌حس‌کردم‌،نیاز‌دارم‌تا‌
بیشتر‌بخورم‌،لقمه‌ای‌دیگر‌برای‌خودم‌گرفتم،
اما‌نمیخواستم‌‌‌وقت‌را تلف‌کنم‌،‌پس‌همانطور
که‌برای‌خودم‌لقمه‌میگرفتم‌گفتم:من‌شما‌رو‌چی
صدا‌کنم؟
لقمه‌ی‌داخل‌دهانش‌را قورت‌داد‌و‌گفت:چیه؟
باز‌چه‌نقشه‌ای‌توی‌سرته؟
گفتم:منظورت‌چیه‌؟نقشه‌چیه؟
ریشخندی‌عصبی‌زد‌‌و‌گفت:من‌شما
روانشناسا‌رو‌میشناسم،یدفه‌مهربون‌
شدی‌،؟میخوای‌اطلاعات‌مغزم‌و‌بریزی
بیرون؟
پس‌قبلا‌چند باری‌‌پیش‌روانشناس‌رفته‌
و‌مشخص‌بود‌که‌خاطره‌ی‌خوبی‌از‌آنها‌ندارد.
گفتم:اینطور‌نیست،من‌اینجا‌گیر‌افتادم
و‌واقعا‌گشنم‌بود،‌کمی‌از سینی‌فاصله
گرفتم‌و‌گفتم:ممنونم‌به‌خاطر‌غذا.
گفت:سیر‌شدی؟
گفتم:برای‌اینکه‌از‌گشنگی‌نمیرم
همینقدر‌کافی‌بود.
و‌دوباره‌شروع‌کرد‌برای‌خودش
لقمه‌گرفتن،‌نگاهش‌نمیکردم‌‌ولی‌
متوجه‌سنگینی‌نگاهش‌میشدم،
شاید‌چون‌،تمام‌مدت‌فرش‌را‌نگاه‌میکردم‌،
گفت:چیزی‌توی‌فرش‌دیدی؟
گفتم:یکم‌‌به‌نظافت‌احتیاج‌داره
ولی‌زیادم‌بد‌نیست.
گفت:دیگه‌ببخشید‌دیگه‌قصر‌‌و‌ندیمه
نداشتیم.
نگاهش‌کردم‌‌که‌گفت:چه‌عجب‌سرت‌
رو‌بالا‌آوردی‌.
به‌طرف‌دیگری‌نگاه‌کردم‌که‌گفت:
ننه‌بابات‌شهرستانن؟
عصبی‌نگاهش‌کردم‌که‌خندید،
گفت:ندیدم‌تاحالا‌با‌گوشیت‌،تماس
بگیرن.اصلا‌ننه‌بابا‌داری‌یا‌…..
گفتم:‌خودت‌چی؟
خنده‌ی‌‌روی‌لبهانش‌محو‌شدو
ازجایش‌بلند‌شد‌،سینی‌را‌برداشت
و‌ازاتاق‌خارج‌شد.
کلافه‌دستی‌بر‌پیشانی‌ام‌کشیدم‌و‌به
پایه‌‌ی‌مبل‌تکیه‌دادم.
آیا اشتباهی مرتکب‌شده‌بودم؟
حرفی‌زدم‌که‌نباید‌میزدم؟
سعی‌کردم‌به‌این‌فکر‌کنم‌که‌کارم‌
ایراد‌داشته‌یا‌بی‌ایراد‌،دفعه‌ی‌بعد
باید‌چه‌بگویم؟
آن‌شب‌تاصبح‌به‌این‌سوال‌ها‌فکر‌
کردم‌،لحظاتی‌خواب‌چشمانم‌را‌
میربود‌،اما‌به‌محض‌بیدار‌شدن‌،
دوباره‌فکر‌میکردم‌،جالب‌بود‌
آن‌شب‌پس‌از‌مدتها‌اولین‌بار‌بود‌
که‌خواب‌یا‌بهتر‌است‌بگویم‌کابوس
ندیدم،‌شاید‌برای‌این‌بود‌که‌‌اکنون‌در‌
خود‌کابوس‌هایم‌بودم.
به‌سمت‌در‌چوبی‌رفتم‌و‌به‌آن‌ضربه‌
زدم‌،نه‌برای‌باز‌شدن‌،به‌حالت‌در‌زدن
برای‌اینکه‌او‌بیاید،‌همینطور هم‌شد‌
در‌را‌باز‌کرد‌و‌گفت:چیه؟
گفتم:باید‌برم‌‌سرویس!
کمی‌نگاهم‌کرد‌و‌گفت‌:
دنبالم‌بیا.
وارد‌اتاقی‌که‌کنار‌اتاق‌آشپزخانه‌دار‌بود
شدیم‌،‌این‌اتاق‌از‌اتاق‌های‌قبلی‌خیلی بزرگتر‌بود‌،دو‌پنجره‌ی‌بزرگ‌رو‌به حیاط
داشت‌و‌یک‌سرویس‌جداگانه‌ی‌حمام‌و
دستشویی‌.
به‌طرف‌سرویس‌اشاره‌کرد‌و‌گفت:
لفتش‌نده‌.
سری‌تکان‌دادم‌و‌به‌آن‌سمت‌رفتم،
آبی‌به‌دست‌و‌صورتم‌زدم‌،نمیدانستم
چه‌مدت‌است‌که‌اینجا‌هستم؟یک‌،دو‌
یا‌‌حتی‌سه‌روز؟
نمیدانستم‌پدر‌و‌مادرم‌در‌چه‌حالی‌
هستند!
اگر‌بیش‌از‌این‌تاخیر‌میکردم،
مشکوک‌میشد،بنا‌براین‌‌‌سریع‌بیرون
رفتم‌،برخلاف‌جاهای.دیگه‌ی‌خونه‌این
اتاق‌و‌سرویس‌‌بهداشتی‌‌،تمیز‌و‌مرتب‌بود‌،
گفتم:این‌اتاق‌چه‌تمیزه‌؟
گفت:چیه‌دوست‌داری؟اگه دختر‌خوبی
باشی‌میارمت‌اینجا!
چیزی‌نگفتم‌،‌به‌اتاق‌اول
که‌رسیدیم‌گفت:گشنت‌نیست؟
گفتم:یکم‌!
گفت‌:هروقت‌حس‌کردی‌داری‌‌از‌گشنگی‌
میمیری‌خبرم‌کن‌!
و‌دوباره‌‌در‌اتاق‌را‌بست.
‌با‌این‌خیال‌که‌دوباره‌تا‌چند
ساعتی‌پیدایش‌نمیشود‌،به‌سمت
مبل‌رفتم‌و‌دراز‌کشیدم‌،اما‌هنوز‌
سرم‌به‌دستگیره‌ی‌مبل‌نرسیده‌
بود‌که‌در‌باز‌شد‌و‌داخل‌شد،
سریع‌نشستم‌و‌چون‌انتظارش
را‌نداشتم‌پرسیدم:چی‌شده؟
لیوانی‌در‌دستش‌بود،به‌سمتم‌
آمد‌و‌لیوان‌را‌روبه‌رویم‌گرفت:
تا‌ته سر‌بکش!
گفتم:این‌چیه؟
جدی‌تر‌گفت:بگیرش!
لیوان‌را‌از‌دستش‌گرفتم‌و‌
دوباره‌پرسیدم:این‌چیه؟
قبل‌از‌اینکه‌حتی‌کلمه‌ای‌دیگر
از‌دهانم‌بیرون‌بیاید‌،‌اسلحه‌اش
را‌به‌سمتم‌نشانه‌گرفت‌و‌آن‌را‌آماده‌ی
شلیک‌کرد….

برای مطالعه قسمت هجدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هجدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *