داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تاکسی

نویسنده: متین علی قانعی

روز سختی داشتم و هوا هم خیلی سرد بود . مترو جهنم شده بود ؛ هر کسی به دنبال کار خودش بود و اصلا کسی به کسی اهمیت نمی داد . از آن طرف ایستگاه صدای داد و فریاد می آمد . پسرکی روی لباس مردی شیر کاکائو ریخته بود و مادر پسرک با مردِ عصبانی درگیر شده بود و جمعیتی دورشان حلقه زده بودند . بعد از کُلی راه رفتن توانستم از مترو خارج بِشَوَم ، حالا بعد از آن کابوس با سردی هوا و برف رو به رو شدم ؛ برفی که مانند تیری در تن آدم فرو می رفت ، تن را می دَرید و دَر می آمد !

بلاخره با هزار بد بختی ای که بود خودم را به خیابان رساندم و منتظر تاکسی شدم . ده دقیقه ای صبر کردم تا تاکسی آمد ؛ راننده نگاهی به من کرد و متوجه شد که می خواهم سوار شوم ، جلوی من ایستاد ، در را باز کردم و گفتم : « سلام قربان ! خسته نباشید » راننده با لبخند گفت : « سلام زنده باشید ، بفرمایید تو ! » سریع نشستم و در ماشین را بستم ؛ خودم را در ماشین جمع کردم تا گرمَم بشود . راننده چند دقیقه ای صبر کرد اما کسی سوار ماشین نشد ؛ لیوان شیشه ای از داشبُرد برداشت و چایی برای خودش ریخت و شروع کرد به نوشیدن و منتظر ماندن ، اما مثل اینکه کسی در خیابان نبود که بخواهد سوار شود برای همین ماشین را روشن کرد تا برویم که ناگهان یک خانم سریع در را باز کرد و سوار ماشین شد ؛ راننده که دید یک نفر سوار شده دوباره ماشین را خاموش کرد تا شاید باز هم آدم هایی از شر این سرما به تاکسی او پناه بیاورند . ” نمی خواهم بدجنس باشم ، ولی بین خستگی خودم و اونها خودم را انتخاب می کنم ! ”

خانمی که سوار شده بود از شدت برف کاملاً خیس شده بود ؛ کلاهش را برداشت و با صدایی گرفته گفت : « خسته نباشید ، عذر خواهی می کنم شما از قبل به من 5 هزار تومان بدهکار بودید ؟ » راننده که داشت بیرون را نگاه می کرد رویش را به خانم کرد و گفت : « سلامت باشید ؛ ببخشید الان ندارم بدم خدمتتون ! » خانم که ظاهراً کلافه می آمد با شنیدن این حرف کاسه صبرش لبریز شد و چند کلمه ای زیر زبان گفت ، در را باز کرد و از ماشین پیاده شد ؛ ظاهراً ترجیح می داد در جایی که حَقَش را خورده اند نباشد ؛ من که شاهد این ماجرا بودم زیر لب گفتم : « آخه 5 تومن هم پولیه که نداری دروغگو ؟! » .

بلاخره بعد از کُلی نشستن و منتظر ماندن ماشین را روشن کرد و راه افتادیم . زمین از شدت سرما و برف یخ زده بود و ماشینی هم در خیابان تصادف کرده بود و مثل آهن ربا که آهن را جذب می کند ، جمعیتی را به دور خود جذب کرده بود و باعث ترافیک شده بود . زمانی که داشتیم نزدیک خانه می شدیم کیف پولم را باز کردم تا کرایه را بدهم اما دیدم که فقط 2 هزار تومان دارم ! کرایه 10 هزار تومان بود . صورتم گل انداخت و سردی بیرون و اتفاقات آن روز کاملاً از یادم رفت . راننده ای که بابت 5 هزار تومان طلب چانه می زد بابت کرایه اش می خواست چه کند ؟ با اینکه از عاقبت کار می ترسیدم اما با کم رویی به راننده که منتظر بود گفتم : « ببخشید آقا من 2 هزار تومن بیشتر ندارم اگه یه لحظه صبر کنید می روم بالا و پول رو براتون میارم ، یه لحظه صبر کنید … » و تا قبل از اینکه راننده حرفی بزند از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت در . نزدیک بود بخورم زمین ؛ سریع از کیفم کلید را در آوردم و در قفل چرخاندم ، باز نمی شد ، یخ زده بود ” ای کاش می مُردَم ولی نگاه های راننده را نمی دیدم ” بلاخره بعد از کُلی فشار دادن باز شد ؛ سریع دویدم سمت راه پله . پله ها را دو تا یکی رفتم بالا ، در خانه را باز کردم و سریع دنبال پول نقد گشتم ؛ تمام خانه را زیر و رو کردم تا اینکه بلاخره یک 10 هزار تومانی پیدا کردم ، به سرعت از پله ها پایین آمدم و در را باز کردم ، خشکم زد .

تاکسی رفته بود .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: متین علی قانعی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *