بهار نقاش است و نقال نیست،کر ولال تا مبادا تمرکزش روی هم بریزد، و در آخر انگشتت را به دهانت می دوزد و با همان لکنت نطق می گویی چه منظره ای، و او به خود غره نمی شود که آفریدم، چه منظره هزار رنگی گرد زدم.
چون اصم است و هیچ سخنی نمی شنود، و او نقالی این باغ پر نقش و نگار را به هزاردستان و چکاوکان می سپارد.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.