داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تبعید از آسمان

نویسنده: یلدا سادات خضری

چند روزی است برای مهمان عزیزمان آماده می شویم؛قبلاً در ماه های اخیر سری به ما زده بود،اما هر وقت او می آمد باید برایش تدارک می دیدیم.چند تا از ابرها را انتخاب کرده بودیم که با ملکه سفید برقصند و بعد آن بارش باشکوه که نامش برف بود بر زمین می بارید.خورشید نورانی،به اتاق خوابش رفته بود و ماه هم شور زیادی برای دیدار دوباره با ملکه(قاصدک برفی) داشت.چند تن از ستارگان باید آسمان را تمیز می کردند.این شد که،جارویی به دست گرفتند و آلودگی ها ی آسمان و یخ زدگی های برف قبلی را از بین بردند.زمینِ آسمانمان می درخشید!
مراسم نزدیک صبح با ورود ملکه آغاز می شد.ابر ها اضطراب زیادی داشتند؛این اولین رقص و اولین ملاقاتشان با قاصدک برفی بود.خورشید یک لحظه سرش را از پنجره اتاقش بیرون آورد و گفت:صبح شده است! اما او امروز نمایشی اجرا نمی کرد.کلمهء آخرش تمام نشده بود که درهای قصر گشوده شد و طوفان سختی،خودش را به در و دیوار قصر کوباند.اما بعد از چند لحظه،طوفان جایش را به مه غلیظی داد که دوباره چهرهء آسمان را تغییر می داد؛اینکار باعث می شد هیچ اهل زمینی نتواند اجرا را تماشا کند.و الماس قدرتمند…مانند دفعه های قبل زیبایی اش پرستیدنی بود.پیراهن مخمل سفیدی به تن داشت و تور بی رنگی دور گردن ظریف خود انداخته بود.موهای سفیدی داشت،یکبار کمی شیطنت کردم و دستم را به آن گیسوان زدم مثل دانه های برف در دستم پودر شدند.با ورود ملکه ترانهءمورد علاقه اش پخش شد.ستارگان با استعدادمان می خواندند و ابر های دوست داشتنی مان ساز می زدند.پس از اجرا کردن آخرین نت همهءمان تعظیم بلندی کردیم.سپس خورشید و ماه به استقبال او رفتند.ماه مدت زیادی به او خیره شد.هر آسمانی،می دانست ماه مجنون اوست.اما صد حیف که خودش خبر نداشت.ماه که زیر چشمانش از بی خوابی گود افتاده بود،بوسه ای بر دستش زد.ملکه لبخندی زد و پاسخی به بوسه داد…همه نشستیم و یکباره قاصدک برفی با همان صدای لالایی مانندش گفت:عزیزان من!هر بار ستاره هایم خبرِ حضور در این قصر را به من می دهند؛از خوشحالی اشک،پلک هایم را تر می کند.مادرم همیشه می گفت:هیچ قصری مهم تر از قصر ماه و خورشید در آسمان بی همتا وجود ندارد.او راست می گفت و می گوید!به این خاطر خداوندگار را سپاس گزارم که این وظیفهء قابل احترام را بر عهدهء من گذاشت…برویم سراغ اجرا!خب ابر های جوان ملکه را زیاد منتظر نگذارید.
ابر ها صف کشیده و تک به تک با ملکه رقصیدند،هر رقص بارش کوچکی از برف را می ساخت که از پیراهن او آغاز می شد و به زمین می رسید.نوبت من که رسید؛دستانم می لرزیدند اگر کار اشتباهی انجام می دادم،برف قطع می شد و من بیچاره می شدم.ثانیه های نخست،خوب پیش رفتند و ملکه نغمه زمزمه وارش را همراه رقص کرد.اما یکدفعه آسمان پیش چشمانم تیره شد و بر زمین افتادم…
هنگامی که به هوش آمدم حال بدی داشتم.روی تخت نرمی بودم که برایم حکم سیاهچاله غمی وصف نشدنی را داشت.ستارهء پرستاری که بالای سرم بود را می شناختم؛نامش بلور بود.از او پرسیدم:یعنی…همه چیز را خراب کردم؟ بلور با لحن غمگینی گفت:متاسفم…
نه…نباید اینطور می شد…خدایا!کمکم کن..از اتاق بیرون رفتم و بلور مرا با چشمان نگرانش بدرقه کرد ولی حرفی برای گفتن نداشت.در راهرو که قدم می زدم،خاطرات جلوی چشمم رژه می رفتند.وقتی به سالن اصلیِ قصر رسیدم؛بغضی که تمام مدت آزارم می داد سد چشمانم را شکست.با چشمانی نژند به محل زندگی ام خیره شدم.دلم برای حال و هوای خوش سحر و اشک هنگام غروب تنگ می شد.دلم برای ستاره های زیبایی که روز و شب در اینجا خدمت می کردند تنگ می شد و دلم برای بلور تنگ می شد…بالاخره ستارهء اعظم نزدم آمد او هم چیزی نگفت،لازم هم نبود چیزی بگوید.وقتی به طرف اتاق خورشید و ماه می رفتم؛همه با چشمان متعجب نگاهم می کردند یا سر بر می گرداندند در این قصر وسیع تنها مانده ام.ماه پریشان حال و خشمگین بود.خورشید هم ساکت و محزون به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.ستاره اعظم حضورم را اعلام کرد و بعد از تعظیم کوتاهی بیرون رفت.ماه گفت:اولین بار است!سپس از تخت پایین آمد و ادامه داد:اولین بار است که در طول میلیارد ها سالی که اینجا خدمت می کنم کسی جرئت برهم زدن مراسم قاصدک برفی را داشته است…پیش خودت چه فکری کردی؟
به زانو افتادم و ملتمسانه گفتم:آنطور که شما فکر می کنید،نیست! فقط تعادلم از دست رفت
ماه لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:عالی است.با از دست رفتن تعادل تو من نتوانستم…سپس نگاهی به من و بعد به خورشید انداخت و سراسیمه از اتاق بیرون رفت.خورشید با همان لحن گرمش گفت:سعی می کنم با او صحبت کنم…او هم رفت و من و دنیای غم هایم دوباره زمانی برای خلوت کردن داشتیم.عاقبت کسی که مراسم مهمی مثل قاصدک برفی،اقیانوس بارانی یا قلب یخی را خراب می کند،تبعید از آسمان است.یعنی تو را تبدیل به قطرات کوچکی می کنند و در رودخانه ای دور می فرستند تا تمام زندگیت منتظر لحظه ای خورشید سوزان باشی…
بعد از چند ساعت خورشید مرا فرا خواند و گفت:بسیار خب…تمام تلاشم را کردم ولی خب…میدانی آخر یک ماه عاشق را به هیچ طریقی نمی توان رام کرد!اما عزیز من اگر اینجا بمانی تمام کسانی که می بینی نگاه بدی نسبت به تو خواهند داشت.اشتباهاتت را بجای اینکه تبدیل به خاکستر بکنی بسوزان و شعله ای نو را به زندگیت ببخش!میخواهم تو را نزد خواهرم بفرستم…دریا..تو به عنوان اولین ابر نزدش خواهی بود.حالا هم فقط استراحت کن و به تمام تجارب جدیدی فکر کن که در انتظارت هستند. دست ملکه را بوسیدم و از او تشکر کردم.
صبح روز بعد قطره قطره به دریا ریختم و تلاطم کوچکی را در آب به وجود آوردم.یک ثانیه بعد در آغوش بی انتهای دریای نیلی بودم.بوی فوق العادهء صدف و ماهی های مختلف… یکدفعه اوزون برون ها مرا به سمت قصر ملکهءنیلی بردند هدایت کردند.صدف های راه راه لاگون و صدف های صورتی و سفید کف دریا مانند فرشی پهن شده بودند.جلبک ها در آب می رقصیدند.کاخ صدفی رنگ ملکهءنیلی را دیدم؛مثل افسانهءآتلانتیک سحر آمیز بود.به محض ورود صدای سرود دسته جمعی کپور ها و همخوانی صدف ها را شنیدم و ملکه…با پیراهن آبی مصری و عصاره ای از لاجوردی شکوهمند بنظر می رسید.تاج بزرگش مهمان صدف های جورواجور و گل آرایی جلبک ها شده بود.موهای سرمه ای رنگش و چشمان سبزش زیبایی او را متمایز می کرد.تعظیمی کردم و ماجرا را برایش شرح دادم.ملکه گفت:اوه!باورم نمی شود توانستی بارش را متوقف کنی.کار بزرگی است.جدی می گویم!فقط زاویه دیدت را تغییر بده…تو ابر جوان قدرت غلبه بر ملکه نیرومند آسمان را داشتی از این بهتر چه می خواهی؟
حق با او بود.اشتباهات ما بخاطر این است که فقط جنبهءمنفی را می بینیم…ملکه،دلفین هایش را فرا خواند و سفر هیجان انگیز من تازه آغاز گردید.سوار بر او می توانستم دریا را دقیق تر ببینم.کمی جلوتر از قصر ملکه،دهکده دریایی خرچنگ ها و ماهی ها وجود داشت.مشغول دیدن دو خرچنگ بودم که دسته زیادی از ماهی های کیلکا از جلویم رد شدند.یا پرودگار آسمان!چرا آنقدر زیاد بودند؟دلفین خنده ای کرد و گفت:اگر فقط کمی اینجا بمانی به این کیلکا های دیوانه عادت می کنی ،کارشان است آوازی زیر لب می خوانند و گروهی به سوی جایی بی نشان می روند.جلوتر رفتیم و ماهی سوفی را دیدیم که برای ماهیان کوچک تر از سفر به قسمت سرد آب می گفت؛کوسه ها وموجودات عیجب و روح های زیر دریایی..متوجه اید؟! دلفین نفسی تازه کرد و یک لقمه بزرگ ماهی نوش جان کرد.با دهان باز به او زل زدم…دلفین گفت:خب..فقط گشنه بودم. صدفی به من تعارف کرد با کمی تردید آن را خوردم،لذیذ و نرم بود.در آسمان از این غذاها وجود ندارد.اگر خوش شانس باشیم،میوه های آبدار ولی این غذا خیلی عالی بود.دلفین وقتی متوجه شد بیش از حد گرسنه هستم،به سمت صخره ای بزرگ راند . با یک حرکت آن را بلند کرد و زیر آن صخره بهشت موجودات کوچک نرم تن بود…آب از دهان ابر گرسنه راه افتاد.چند تا حشره برداشت و کنار آنها دو صدف خورد و بشدت از این موضوع خشنود شد که خوردن این موجودات مجازاتی ندارد.او وقت بسیاری برای مزه کردن آنها گذاشت تا جایی که دیگر نمی توانست راه برود!دلفین او را به سختی بلند کرد و به سمت آخرین ایستگاه خود حرکت کرد.تپهءماسه ای زیر آب که چشم اندازش مثل آخرین طبقه قصر آسمان بود.از آنجا میتوانستی تکه هایی از زمین را ببینی ولی از اینجا میتوانی آسمان را ببینی که خورشید مانند گویی بلورین رد آن می درخشد…جالب است او کاملاً از آسمان به زمین پرتاب شده است!کنار دلفین نشست و گفت:دلم برایشان تنگ شده است… دلفین گفت:ملکه تا حدودی برایم توضیح داد.آنجا چطور قصری است،با قصر ما خیلی تفاوت دارد؟
ابر لبخند زد وقتی خاطراتش از قصر آسمان،مثل نمایشی سریع جلویش رقصیدند و سپس محو شدند.می خواست توضیح بدهد که ناگهان دلفین گفت:ایده ای به سرم زد!امشب همهء اهل دریا به سخنرانی ماهی سفید می روند مثل هر یکشنبه شب…اما کمی تفاوت،چاشنی زندگی است!امشب به جای او بیا و سخنرانی کن مدت هاست ماهی ها از زندگی یکنواخت خود خسته شدند.بیا و برای آنها از دنیای دیگری بگو…
وقتی دلفین صحبت می کرد او یاد خودش و ستارگان در آسمان افتاد،آنها هم زندگی یکنواختی داشتند…انگار ساز زندگی برای همه یک ترانه می زند.
آنشب،ابر با ترس و لرز در جای ماهیِ سفید قرار گرفت و شروع به صحبت از دنیایی کرد که خانه اش بود:آسمان..خانهء من در آسمان است.قصر با ابهتی در فرای آسمان قرار دارد.ما آنجا زندگی می کنیم…آسمان محلی تجملاتی مملو از قصر های کوچک و بزرگ،مراسم های رقص ملکه ها و پادشاهان قدرتمند است که کنار هم جمع شده اند .آنجا من همنشین ستاره ها بودم؛ولی اینجا با شما ماهیان و موجودات دریایی دوست داشتنی صحبت می کنم.یکباره خاطره ای محو در ذهنش تدائی شد…دریا را می دید و لحظهء فرا خواندش به سوی آسمان.ابر جوان تازه توانست چهره های آشنایی را میان جمعیت ببیند…روزی ماهیِ قزل آلا بهترین دوستش بود.او حتی با ملکه نیلی بازی کرده است و چندین بار به مجلس سخنرانی ماهی سفید همراه خانواده اش رفته است..فقط یک چیز دیگر لازم بود تا مطمئن بشود…خواهرش!!!اوه خدایا او چقدر بزرگ شده است.فریاد زد:مروارید! از جایش برخاست و به سمت خواهرش رفت،او را در آغوش گرفت.دخترک لبخند زد و گفت:شما دلفینی هستید؟ ابر که نامش را فراموش کرده بود.با آن اسم بار زیادی از خاطرات را مرور کرد.تایید کرد و دخترک را بار دیگر در آغوش گرفت.اشک می ریخت ولی هیچکس متوجه اش نشد،چون آنها در دریا هستند!دست خواهرش را گرفت و او را به روی صحنه برد.با صدایی سرشار از شادی گفت:دوستان من!وقتی آن بالا بودم خاطرات زیادی را فراموش کردم.خاطرات بازی های دریا را و شما دوستان فوق العاده ام را.من آن ابر نجیب از بالاترین طبقهءآسمان نیستم.من دلفینی هستم..قطره کوچکی که حالا قد کشیده و حتی شما هم مرا به خاطر نیاوردید…دوستان من!من بخاطر اشتباهی اینجا هستم که اگر آنرا مرتکب نمی شدم حال نمی توانستم شما عزیزان را ملاقات کنم؛پس اشتباهایتان را به خاکستر تبدیل نکنید بلکه آنها را بسوزانید و شعلهءجدیدی به زندگی خود ببخشید.شما چه می دانید شاید اشتباهی که در اعماق موجودتان دفن شده است و از صحبت درباره آن خودداری می کنید،بتواند شما را به جلو هل بدهد.در آخر می گویم تمام زندگیتان به دنبال خودتان شنا کنید!البته این ضرب المثل در آسمان نوع دیگری گفته می شود.تمام زندگیتان به دنبال خودتان پرواز کنید.اما شما از هر چه در توان دارید استفاده کنید تا هویت حقیقی خود را بیابید.شاید شما شخصی در وجودتان دارید که خودتان هم از وجودش بی خبر هستید!
همه برایم دست زدند از آن تشویق هایی که از روی احترام بی مورد نیست بلکه از آنهایی که چشمان بیننده به شما می گوید که از ته قلب دریاییش اینکار را انجام می دهد.اگر بخواهم حقیقت را بگویم؛بهترین شب زندگی ام همین امشب بود که با افراد زیادی از خاطرات دور و درازم همصحبت شده ام و پس از کمی مکالمه دوباره آنها را مثل عضوی از خانواده ام دوست شده ام.سر سفره ای نشسته بودیم که خندیدن حکم بی ادبی نبود و حرف زدن هنگام غذا مجازات نداشت.ملکه با تمام کسانی شام می خورد که خانه هایشان حتی یک صدم از قصرش نبودند..ولی آنقدر قلب بزرگی داشت که آنها را دوست خود می دانست.خدمتکار ها عاشقش بودند؛قانونی نبود که آنها نخواهند اجرایش کنند.تبعیدی سخت وجود نداشت که آنها را از محل زندگیشان دور کند.فقط مهربانی بود که در لحظه به لحظهء تپش های قلبِ دریا احساس می شد…
شب هنگام دوباره به آن تپه رفتم..هیچکس نبود.سکوت دریا،ترسناک و جالب بود؛پر از زیبایی.نظمی که دریا داشت،شاید از نظم آسمان کمتر بود ولی این قوانین و این مدل زندگی به ده هزار زندگی در آسمان می ارزد.خودم هم باورم نمی شود که از آن ابر مقرراتی به این دلفینی آسوده خاطر و بی دغدغه تبدیل شوم.روی ماسه ها دراز کشیدم و ماه را از این پایین دیدم…برای اولین بار متوجه زیبایی اش شدم!وقتی آن بالا بود فقط مجنون و خشمگین بود،ولی حال…انگار لبخند مهربانی بر لبانش جای خوش کرده است.با خودم گفتم:درست است!از اینجا همه چیز زیباتر بنظر می رسد.وقتی آن بالا بودم،جرئت تکان خوردن از جایم را هم نداشتم.اما حالا روی دلفینی به دریایی سفر کرده بودم که تجربه اش از آرزو های دست نیافتنی ام بود..خانواده ای را یافتم که هرگز در آسمان نداشتم.آن ابر و ستاره های مغرور فقط به درد همان درجات بالا می خورند!از این مجازات خشنودم که چنین زندگیِ زیبایی به من هدیه داد.الان اگر کسی از من بپرسد،آیا میخواهی به آسمان برگردی؟ با اطمینان نه می گویم…عجیب است،یک شب در دریا ماندن مرا کاملاً تغییر داده بود!دلم میخواهد در دریا بمانم،چون اینجا خانهءواقعی من است.چون وقتی نفس می کشم از آن لذت می برم.چون می دانم برگشت به آن زندگی تجملاتی قرار نیست به من فرصت تغییر و شجاعت بیرون خزیدن از محل زندگی ام را بدهد.به همین دلیل دیگر به آسمان باز نخواهم گشت!می خواهم دریایی را کشف کنم که بخشی از میراث خانوادگی من است.من همان قطره کوچک در این دریای وسیع هستم…

(ابر ها از آسمان تبعید می شوند و به دریایی فرو می ریزند که خاستگاهشان است.آری!ابر های بالای سرتان همان قطرات کوچکِ آب هستند که روزی به دریا فرو می ریزند و خودشان را می یابند)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: یلدا سادات خضری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    الي می گوید:
    2 تیر 1402

    متن خيلي دوست داشتني بود. داستان طوري بود كه نميشد نصفه وهاش كرد. كاش تو دو تا پارت قرار ميدادين ولي از خوندش واقعا لذت بردم.

    پاسخ
  2. Avatar
    سید یوسف خضری می گوید:
    28 خرداد 1402

    خوب بود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *