داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

پسری که ماه را در آغوش گرفت

نویسنده: پریا شکوری

پسرک از خانه‌ی کوچکشان که در خیابانی پر از درختان سبز و زرد بود بیرون آمد. هوا خنک بود و برگ درختان مانند فرش رنگارنگی زمین را پوشانده بود. ابر در آسمان فراوان بود و خورشید از لا‌به‌لای ابرها کمی سوسو می‌کرد. هوا کاملا مناسب دوچرخه سواری بود. نفس عمیقی کشید و لبخند زنان با دوچرخه‌ی صورتی کم‌رنگ و کوچکش به سمت پارک رفت . او هر روز در ساعتی مشخص به آن‌جا میرفت و تنها گوشه‌ای می‌نشست و کتاب می‌خواند. کودکان دیگر هیچوقت حاضر نبودند که او را به عنوان همبازی خود انتخاب کنند. هیچکس حتی نزدیک او هم نمیشد و با او صحبت نمی‌کرد-انگاری که پای هیولای وحشتناکی در میان است-.او همیشه روی صندلی‌ی چوبی‌ای می‌نشست و در تنهایی‌اش کتاب می‌خواند. او کتاب‌ها را خیلی دوست داشت. همه‌جا و همه‌وقت کتاب‌هایش را همراه خود می‌برد. در کتاب جدیدی خوانده بود که همه‌ی آدم‌ها برای خود یک ماه دارند، ماهی که مراقب ان‌هاست به ان‌ها عشق می‌ورزد و همیشه با ان‌ها همراه است. ماه تو، کسی‌ست که تو را دوست بدارد و کنارت بماند و به تو اهمیت بدهد.
کودکانی که در زمین بازی بودند نگاهی کرد و اشک در چشمانش جمع شد. با خود فکر که چرا همه‌ی ان‌ها ماه‌شان را پیدا کرده‌اند اما اد به خاطر ماه کوچک روی پیشانی‌اش هیچ ماه دیگری ندارد؟ آخر این ماه به چه دردی میخورد؟ درست است که همیشه کنار من است و با من همیشه همراه است، اما من بخاطر او هیچوقت ماهم را پیدا نخواهم. او گمان میکرد که کودکانی که باهم هم‌بازی‌اند ماه یکدیگرند و ان‌ها تا ابد با هم‌اند و همیشه حسرت ان‌ها را می‌خورد. او آرزو می‌کرد تا ماه کوچک روی پیشانی سفید و نرمش ناپدید شود تا دیگران او را دوست بدارند تا او هم بتواند ماه خودش را پیدا کند.
هر روز همان ساعت همان مکان همان دوچرخه و همان کودکان. اما دیگر آن کودکان سابق با هم بازی نمیکردند، باهم نمی‌خندیدند و اصلا انگار که دیگر باهم دوست نبودند‌. پس چه شد؟ مگر ان‌ها ماه یکدیگر نبودند؟ مگر قرار نبود که همیشه با هم باشند و تا ابد یکدیگر را دوست داشته باشند؟
پسرک به فکر فرو رفت. روی چمن‌های سبز و کمی نمک دار دراز کشید و چشمانش کم کم بسته و به دنیای خیالات باز شد. او خواب دید که ماه کوچک پیشانی‌اش بزرگ شده و مقابل او ایستاده و با لبخند به او نگاه می‌کند. دستانش را باز می‌کند و به آرامی پسرک را در آغوش می‌گیرد و نزدیک گوشش به او میگوید《تو ماهت رو پیدا کردی، مگه نه؟》و او را محکم‌تر در آغوش گرفت.
پسرک از خواب بیدار شد. هوا کمی تاریک شده بود و وقت رفتن به خانه بود. با چشمان پف کرده و لبی خندان سوار بر دوچرخه کوچکش به خانه رفت.
روبه‌روی آیینه ایستاد. ماه کوچکش هنوز سر جایش بود، درست در همان جای قبلی. لبخندی زد و ماه را لمس کرد. 《من ماهم رو پیدا کردم. اون ماهه منه! مخصوص خودم و همیشه باهامه و دوستم داره.》
پسرک خندید و ماهش را در آغوش گرفت. دیگر هیچوقت احساس تنهایی نکرد و برای پیدا کردن ماه ، آرزوی ناپدید شدن ماهش را نکرد.
او با ماه روی پیشانی‌اش زیباست و دیگر ماهش را دوست دارد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پریا شکوری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *