تا کی با این مردمان خوبچهر؟ تا کی در این گورهای پناه؟ چند سال تا نجات؟ چند روز تا وفات؟
نگاهم کن! مگذر از زشتیها الآن. از تو تنها دارم یک قدم فاصله. ولی با تو دارم رویاها فاصله. میان من و تو است یک گور و یک تختخواب فاصله. میان من و تو است طبقهها فاصله. امشب هم گرچه گذشت و خوب خفتی، در همان خانه که با ما نیست خفتی. چه خوش گفتند:«تو به فکر آهن و آسمون خراش. من به فکر یه اتاق اندازه تو واسه خواب.»
گوش دارید و لکن، کَرید. چشم دارید و لیکن، کورید. با این همه حال، در هر تاریکی، نوری و در هر نومیدی، بس امیدی هست. در میان شما هم انسانی هست.
جهان تنی است که سلولهای آن همه آدماند و بافتهایش، هر یک قشری از جامعه. حال گرچه ما سرطانی شدیم، بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند. پس به فریادهایمان که هست و بهگونهای نیست برسید و بانگ برآرید که بشتابید برای یاری ای آدمیان!
این، فریادی است از جانب گورخواب و بیخانمان…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.