رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

فرشته نجات یا یک مداد زیبا؟

نویسنده: فاطمه خداپرست

با صدای بلند فریاد کشید: ( نمیتوانمممم)
و مداد را پرت کرد.
نمی‌دانست که باید چه کند ،
دختری ۱۲ ساله بود اما هنوز نمی‌توانست کلمه ای بنویسد.
مادرش همش به او طعنه میزد و او را مجبور به تمرین می‌کرد…
گاهی وقتها با عصبانیت به او می‌گفت: ( مگه خنگی ؟ یه کلمه نمیتونی بنویسی؟ )
و او را به حال خودش رها می‌کرد…
از خودش ناامید شده بود ، دیگر توان تلاش کردن را در خودش نمیدید.
انگار همه چیز برایش سیاه شده بود…
کسی نبود که بتواند مشکلش را بفهمد ،
همه می‌گفتند خیلی مشکل نادری است و درمان ندارد.
ولی مادرش دست بردار نبود.
خب مادرش هم حق داشت ، خواهر و برادرانش همه دکتر شده بودند و مادر از دخترکش هم انتظاری به اندازه آنها داشت.
از کلاس اول تا الان بارها و بارها پیش روانپزشک رفته بودند و بی نتیجه برگشته بودند.
مادرش هر روز از صبح زود ، برایش معلم می آورد و فقط ۱ ساعت او را تنها می‌گذاشت تا تفریح کند.
اما او هر روز بزرگتر میشد و طاقتش کمتر…

***
شب شده بود و او روزی خیلی سخت را پشت سر گذاشته بود.
صبح زود پیش روانپزشک رفته بودند و بعد به بیمارستان ،
اما همشون حرف های تکراری زده بودند و
او و مادر هم ناراحت به خانه برگشته بودند.

او امشب عجیب دلش گرفته بود و در رختخوابش فرو رفته بود و با خدا حرف میزد و از خودش کمک میخواست…
اشک‌هایش بند نمی آمد و دلش از همه چیز پر بود.
و آنقدر اشک ریخت که خوابش برد…

در خواب مدادی را دید که خیلی زیبا و براق بود ،
اما چیزی که عجیب بود ، این بود که آن مداد حرف میزد…
مداد به دخترک گفت : ( اگر دلت می‌خواهد که بنویسی ، فقط کافی است که مرا در دستت بگیری….)
دخترک در خواب مداد را دستش گرفت و شروع به نوشتن کرد ،
نوشت و نوشت و نوشت ،
و کل صفحه را پر کرد…
از دل پرش ، از تلاش های بی نتیجه ، از انتظارات زیاد مادر ، از تحقیر ، از دلشکستگی و از خستگی و…
بعد کاغذ را در دستش گرفت و به خط زیبا و نوشته هایش نگاه کرد…
و از خوشحالی شروع به خندیدن کرد…
خندید و خندید و خندید…
تا از خواب پرید و دید که صبح شده است…
اما یک دفعه چیزی چشمش را جلب کرد ،
روی میزش همان مداد زیبا افتاده بود…
به سمتش دوید و مداد را برداشت ،
و او از آن روز دیگر توانست که بنویسد…
از آن موقع به خودش قول که نویسنده ای شود و تجربه اش را در کتابی بنویسد.
و آن قدر نوشت و نوشت و نوشت که تبدیل به نویسنده ای ماهر شد ،
و اسم کتابش را گذاشت :
(فرشته نجات یا یک مداد زیبا؟)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه خداپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *