داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

خانه‌ی غم‌زده

نویسنده: ساغر حسینی نیا

با عشق می نویسم برای بهترین دوستم : ـ مدیسا
سلام ! من ماهلین نعیمی هستم . یک دختر ۲۷ ساله و تک فرزند ! در کربلا زندگی می کنم و اصالتا تبریزی هستم ! من دندانپزشک و استاد دانشگاه هستم !
من در نه سالگی پدر و مادرم را از دادم و زندگیم را در مکان های مختلفی ادامه دادم . از زندگی که داشتم راضی بودم ؛ تا اینکه … پدرم را در هفت سالگی و مادرم را در ۹ سالگی از دست دادم . مادرم را در ۳۲ سالگی و پدرم را در ۳۷ سالگی … زندگی برایم سخت و دشوار و البته خیلی غم انگیز شده بود . زندگی عالی داشتیم تا اینکه : روزی پدرم یک کار بانکی داشت و باید می رفت تا کارش را انجام دهد . وقتی در راه می رفت تصادف کرده بود . ماشین مانند کاغذی شده بود که آن را در دست مچاله کرده اند . با ما از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند : آقای نعیمی در اثر تصادف به کما رفته است و امیدی برای زنده ماندنش نیست . این را که گفتند ، اشک از چشمانم جاری شد و به همراه مادرم به بیمارستان رفتیم تا پدرم را ببینیم . ساعت ها گذشت و ما همچنان چشم انتظار پدر بودیم . وقت ملاقات شد . رفتیم ملاقات پدرم . حال خرابی داشت اما پیش او گریه نمی کردم که ناراحت نشود . خودم را به زور نگه داشته بودم . وقت ملاقات تمام شد . اما دل کندن از پدرم بسیار برایم سخت بود . از اتاق خارج شدیم . از پشت شیشه گریه می کردم و به پدرم خیره شده بودم . دیدن پدرم در یک اتاق تاریک و داخل دستگاه و روی تخت ، برایم خیلی دردناک بود . چند ساعت گذشت … پرستار ها خبر آوردند که پدرم فوت شده است . این را که گفتند ، تمام بدنم سست شد و نتوانستم روی پاهایم بایستم و روی کاشی های راه روی بیمارستان افتادم و گریه کردم . پدرم را پوشیده از یک پارچه ی سفید رنگ و روی تختی از اتاق خارج کردند . تخت را گرفتم و پارچه را کنار زدم و بوسه ای بر پیشانی پدرم زدم . نمی توانستم دل بکنم . وقتی پدرم را دفن می کردند ، مرا نگذاشتند بروم . پدرم را دفن کردند . بدون پدر ، روزگارم سیاه شده بود .
وقتی پدرم را در اثر یک تصادف از دست دادم ، به ادامه ی زندگی علاقه و انگیزه ای نداشتم . زندگی را با مادرم پذیرفتم و با او زندگی کردم . وضعیت مالی خوبی نداشتیم و زندگی برایمان سخت بود . روز ها می گذشت و من غرق غم بودم و یک سال از فوت پدرم نگذشته بود و هنوز اشک هایم خشک نشده بود که مادرم را در اثر یک بیماری از دست دادم .
مادرم بیماری قلبی داشت . شبی به من گفت قلبم تیر می کشد . به او گفتم برویم دکتر شاید مشکلی پیش آمده است . مادرم گفت : خودم تنها می روم . تو بخواب ، فردا میخواهی بروی مدرسه . با اصرار مادرم ، خودش تنها رفت . ساعت ۱۲ نصفه شب بود …

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ساغر حسینی نیا
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    هانا حسینی می گوید:
    19 تیر 1402

    🖤

    پاسخ
  2. Avatar
    معصومه علیزاده می گوید:
    6 تیر 1402

    بابا دمت گرم
    میخوام بدونم باباش زنده میمونه یا نه🥺

    پاسخ
  3. Avatar
    پرنیا رستمی می گوید:
    6 تیر 1402

    باسلام
    خیلی خیلی خیلی خیلی عالیه لطفاً هر چی زود تر ادامه شو بفرست
    به خدا خیلی منتظرم خیلی ممنونم
    یکی از بهترین داستان هایی بود که تو عمرم خواندم..
    من خیلی مشتاق شدم تا کتاب شما رو بخونم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *