داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تست هندسه

نویسنده: امیرحسین برزگری

بعد از چند ساعت پاساژگردی، بالاخره تصمیم گرفتیم به هتل برگردیم. قرار بود خریدمان بیست دقیقه بیشتر طول نکشد اما وسواس «محمدحسین» در قیمت باعث شد که به اندازه جاده یزد –قم راه برویم. خوشبختانه این آقای اقتصاددان را در نیمة راه گم کردیم، وگرنه قم که هیچ، احتمالا
مرز را هم رد میکردیم.
– کُجه رفت این «دوکله»؟ دیدیش تو امیرحسین؟
– نمدونم ولی خِه کنم یجایی نشسته داره تست هندسه مزنه.
دو کله اسم مستعار محمدحسین بود که برای صمیمیت بیشتر او را اینگونه صدا میزدیم و کمی هم به خاطر خرخون بودن او بود.
«تکپر» خندید و گفت:
– حالا چرا هندسه؟
– خاطِری یک شنبه امتحان هندسه داریم. هرچی پیش کسرایی گفتیم این امتحان لغوش کن، قبول دار نشد.
انگار امتحان را به کلی فراموش کرده بود، همزمان که لبخند از روی صورتش محو میشد چندین کلمه قصار تقدیم جناب کسرایی کرد.
من و «امیرمحمد» بهترین رفیق یکدیگر در کلاس بودیم؛ حتی از برادر نزدیک تر. به خاطر اعتقادات خاصی که در دوری از جنس مخالف داشت، به او تکپر میگفتیم. ناگفته نماند تکپر، با این همه خلوص نیت و پرهیز از هرگونه ارتباط با دختران، چیزهایی درباره تصوراتش از بهشت
و انگیزه اش برای حضور در آنجا می گفت که اگر حوری ها میشنیدند، از دستش به اتوبوس ما در جهنم پناه می آوردند.
– اَی بابا… دیرشد خو… نمازم نَمِرسیم خه کنم.
– باکیش نی، مِریم هتل نماز مُخونیم.
– هتل خو نمشه.
– بره چچی؟
– خاطری «احمد» گفت برا شب برنامه داره تو اتاق. احتمالا سر و صدا تو اتاق بره زیاد باشه.
تکپر این جمله را گفت و با دست به خیابانی که به حرم می رسید اشاره کرد.
«مهدی احمدی» یکی دیگر از هم کلاسی هایم بود که برای صرفه جویی در زمان او را احمد صدا میزدیم. احمد از آن دسته آدم هایی بود که هر کلاس باید یکی مثل آن را در خود داشته باشد. نابغه ای که تمام ریاضیات دبیرستان را از بر بود؛ حتی به خاطر عالقه زیادش به «فیثاغورث»، به او «احمد غورث» هم می گفتیم.
در عین حال اما، قیافه و رفتار احمد غورث مثل خل و چل هایی بود که روزی سه ساعت با در اتاقشان در مورد نظریه داروین و خلقت صحبت می کنند. تقریبا هم اینطور بود، به غیر از اینکه احمد چیزی درباره داروین و نظریه هایش نمیدانست و از نحوة خلقت هم کمی در کتاب علوم
هشتم خوانده بود.
بعد از صرف نماز بالاخره به هتل رسیدیم و وارد راهروی کوچی شدیم که بچه های مدرسه به تفکیک کلاس در هر اتاق قرار گرفته بودند. بعد از عرض ارادت و کمی هم پاچه خواری نسبت به مدیر و معاون به طرف اتاقمان رفتیم. برعکس بقیه اتاق ها که سروصدای زیادی از آنها بلند
بود، اتاق ما ساکت و لامپ هایش خاموش بود. خوشحال شدم کسی در اتاق نیست و از برنامه مضحک احمد هم خبری نخواهد بود، اما وقتی در را باز کردم با صحنه ای روبرو شدم که مسلمان نشنود کافر نبیند!
در طول مسیر تا حرم و از حرم تا هتل فکر میکردم برنامه احمد از آن دسته برنامه هایی خواهد بود که برای دیدنش نیاز به فیلترشکن خواهیم داشت، اما خوشبختانه از آن دسته نبود و بدبختانه از آن بدتر بود.
احمد به قول خودش در حال اجرای مراسم پرفیض احضار جن بود. ظاهرا قبل از ما به بازار رفته بود و یک بسته شمع، عود و چند چیز دیگر خریده بود تا بتواند مراسم را به طور تمام و کمال انجام دهد. آینه اتاق را با شیشه خالی دلستری که شب قبل با آن تگری زده بودیم، کف اتاق
ایستاده نگه داشته بود و صفحه ای آلومینیومی، که نمی دانم آن را از کدام سطل زباله ای پیدا کرده بود، روبروی آن قرار داده بود؛ به اضافه چند شمع در کنار آن.
تمام اتاق را عود گذاشته بود؛ البته مطمئن نبودم عود هم جزو آداب مراسم است یا که نمی خواست جن ها از بوی بد جوراب هایمان آزرده شوند. پرده ها را هم کشیده و اتاق را کاملا تاریک کرده بود تا اگر یک وقت جن احضار شده مؤنث بود، راحت تر بتواند به ادامه مراسم بپردازد.
در همین حال تکپر هم در کنارش نشست. چنان با ذوق به کار های احمد نگاه می کرد که انگار احمد به جای احضار جن، به او وعده احضار حوری را داده است! به خاطر تاریکی بیش از حد پرده را باز کردم.
– احمدا بلند شو بچه… این دیوونه بازیا دگه چچیه در میاری… وخین جمعش کن بره شر بشه برامون.
– ای بابا… دوباره تو اومدی… تمرکزُم هم نزن بزار کارُم بکنم… مُخام اگه شد یتا جن مؤنث ظاهر کنم.
احمد این را گفت و با شیطنت خاصی به تکپر نگاه کرد.
تکپر که دیده بود بالاخره پس از سال ها تقواپیشگی , دارد به آرزوی خود میرسد، دست هایش را به هم مالید و با خنده گفت:
– ای نازت بشم من… احمدوگ مُخاد برامون حوری جور کنه.
در دل به ساده بودن تکپر می خندیدم. فقط یک طرف قضیه را نگاه می کرد. فکر می کرد اگر جن مؤنث ظاهر شود، بساط کیف و حالمان به راه است اما به این فکر نمی کرد که اگر به جای
جن مؤنث، شوهر جن مؤنث ظاهر شود بساط کیف و حال او به راه خواهد بود!
احمد مراسم را شروع کرد و با خواندن هر ورد، صدایش را بالاتر می برد.
– یا جن والجنون … یا جانی و الجبین… یا جیون الجنه…یا جن و قادر علی کل شی.
– احمد این چرت و پرتا چچیه تَف مدی.
– هیس… هیچی نگو بزار تمرکز کنم. اینجوری کار نمکنه خه کنم باید از ته دل بخونم.
احمد باز همان جملات را اینبار به سبک مرحوم عبدالباسط تکرار کرد، طوری که تن آن مرحوم در گور به سبک نوکیا های قدیمی ویبره زد. اما باز هم اتفاقی رخ نداد.
– ای بابا، کار نمکنه چرا. شاید اصلا دستورش اشتباه انجام دادم.
احمد این را گفت و خواست کتاب مخصوص جن گیری اش را بردارد که ناگهان در میان آن سکوت و استرس ما، در اتاق با شدت بسیار زیادی باز شد و محمدحسین وارد اتاق شد.
ابتدا حدود ده ثانیه همانند شتری که چند روز بدون آب و علف در کویر سرگردان بوده به ما نگاه کرد و بعد کیسه خرید هایش را به داخل چمدانش که نیمه باز در گوشه اتاق بود پرتاب کرد و بدون هیچ حرفی گوشه اتاق دراز کشید و با بغضی در گلو و اشکی در چشم به سقف خیره شد.
هر سه ما مراسم احضار را که کم کم داشت به جاهای خوبش می رسید ول کردیم و به کنار او رفتیم.
با خنده به او گفتم:
– چطو شده چرا اقدر ناراحتی؟ نکنه کتاب تستات آتیش گرفتن دوکله؟
– برو گمشو اونور حوصلت ندارم.
خواستم از خرخون بودن محمدحسین سؤاستفاده کنم و کمی سربه سرش بزارم اما با دیدن لحن تند محمدحسین فهمیدم اوضاع بدجور قمر در عقرب است.
نیشم را بستم و با جدیت بیشتری ادامه دادم:
– چطو شده حالا، مخواستی بری بیرون طوریت نبود خو، عطری که مخواستی خرید بالاخره؟
تکپر برای برای اینکه حال و هوا را عوض کند گفت:
– احمدا نبودی ببینی کل مغازه ها رو زیر و رو کِردیم تا یتا دونه عطر خش برا این آقا پیدا
کنیم، آخرشم نفهمیدم کجا رفت یکهو.
محمدحسین با غیظ به من گفت:
– ها خریدم بیا.
بعد پالستیک حاوی عطرهایش را به جلویم پرتاب کرد. خیال کردم می خواهد عطر را به عنوان
پیشکشی به من تقدیم کند، اما کارش بیشتر شبیه پیشکشی غذا به مرغ بود تا تقدیم هدیه به من؛ و البته در رفتار و گفتار محمدحسین هیچ تمایلی نسبت به هدیه دادن پیدا نمیشد.
– رفتم کل پاساژا رو گشتم آخرش یتا مغازه پیدا کردم عطراش همونی بود که من مُخواستم. همه پولی که داشتم دادم عطر خریدم برا خودم و خونواده. اومدم نزدیک هتل مِبینم سر کوچه همون عطرا رو مِفروشه نصف قیمت. تازه این خو چیزی نید، رفتم اتاق بچه های تجربی عطرامو بهشون نشون بدم، دیدم شیشه های عطر رو تا نصفه بیشتر پر نکرده. مرتکه دزد… الهی پول من تو گُلوش گیر کنه.
سپس جمله ای را بر زبان راند که اگر شوهرعمه فروشنده آن را می شنید قطعا او را به هشت قسمت مساوی تقسیم می کرد.
هر چند دلم برایش می سوخت اما به فروشنده حق می دادم. قیافه هالو و خل و چل
محمدحسین، حتی حلال خور ترین کاسبان شهر را هم ترغیب می کرد تا اجناس بنجل مغازه شان را در پاچه اش کند.
منتظر بودم تا احمد مثل همیشه چرت و پرتی بگوید و اوضاع را از اینی که هست بدتر کند اما در کمال تعجب حرف هایی زد که انگار یک روانشناس فوق حرفه ای است که مدرکش را به تازگی از بهترین دانشگاه فلوریدا گرفته و نه آدمی که تا همین چند دقیقه پیش برای احضار جن، دست به دامن عبدالباسط شده بود.
احمد در چند جمله او را دلداری داد و این اتفاق را گامی در جهت رشد تجربه اون دانست و در آخر هم مرده و زنده اقوام فروشنده را یاد کرد و هیچکدام را بی نصیب نگذاشت. کمی چرت و پرت لا به لای حرف هایش بود اما همین هم برای محمدحسین، که حالش مثل حیوانی بود که تیتاپش را گم کرده است، آرامش بخش بود.
محمدحسین که حالش کمی بهتر شده بود از احمد بابت صحبت هایش تشکر کرد و درحالی که
باز به یاد عمه فروشنده افتاده بود، لباس هایش را برداشت تا به حمام برود.
من با دیدن دلداری های احمد انگیزه گرفتم و فرصت را غنیمت شمردم تا با نصیحتی حکیمانه،
محمدحسین را دلگرم کنم؛ یاد نصیحتی که همیشه پدربزرگ خدابیامرزم به من می زد افتادم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و با دست دیگرم به پنجره و حیاط هتل اشاره کردم و گفتم:
– محمدحسین جان اون درخت کاج رو مِبینی؟
– ها.
– ولی زیاد بری حموم دگه نَمِبینی.

کم کم به ساعت خاموش نزدیک می شدیم و احمد هم باالخره از خر شیطان پایین آمد و از پیگیری ادامه مراسم منصرف شد. هم به خاطر اینکه بقیه بچه ها در اتاق های دیگر خواب بودند و درست نبود مزاحم خوابشان شویم و از همه مهم تر به خاطر شرایط خاصی که محمدحسین داشت، هر لحظه ممکن بود با جسم تیزی به ما حمله ور شود.
قبل از خواب، احمد کمی غرغر کرد. می دانستم از اینکه مراسمش نیمه کاره مانده ناراحت است اما پنج دقیقه بعد با شنیدن صدای خروپفش فهمیدم ناراحتی اش آن چنان هم جدی نبود.
محمدحسین به خاطر پیاده روی هایی که انجام داده بود خیلی خسته بود و حتی زودتر از احمد به خواب رفت. تکپر هم قبل از خواب دعاهایی زیر لب می خواند. خودش میگفت که قبل از خواب برای سالمتی بستگانش دعا می کند. با سابقه ای که از او سراغ داشتم احتمال می دادم
دعایی برای جذب حوری ها در خواب باشد.
به خاطر آنکه آن شب، شستن ظرف ها با من بود کارهایم طول کشید و دیر تر از همه به خواب رفتم.
در خواب و بیداری می دیدم که محمدحسین در حالی که یک دستش کتاب تست هندسه و در دست دیگرش شیشه عطر بود، به دنبال فروشنده می دوید تا پولش را پس بگیرد؛ هم چنین شوهر عمه فروشنده هم به دنبال محمدحسین می دوید تا لطف دیشبش را جبران کند. در
جایی دیگر، تکپر داشت با جنی مؤنث در جاده قدم می زد و برای فرزندان نداشته شان اسم انتخاب می کردند. حتی آقای کسرایی هم در خوابم بود و با خنده، برگه های امتحانی را نشانم میداد.
ناگهان صحنه خواب کاملا عوض شد و حس کردم کسی به طرفم می آید. اول خیال کردم که خدا بالاخره دعاهای قبل از خواب تکپر را مستجاب کرده اما فرشتگان اشتباهی آن را به خواب
من فرستاده اند. کمی که نزدیک تر شد فهمیدم احمد است. موهای فرفری و قد درازش را در آن تاریکی هم میتوانستم تشخیص دهم.
احمد جوری با خشم به طرف من قدم بر میداشت که یک لحظه خیال کردم میخواهد انتقام نیامدن جن عزیزش را از من بگیرد یا شاید هم میخواهد تلافی تقلب هایی که از قصد به او غلط
میرساندم را سرم در بیاورد. هرچه که بود، خود را آماده دفاع از خود کرده بودم اما در دوقدمی من مسیرش را کج کرد. انگار دیوانه شده بود و حالت عادی نداشت. البته در حالت عادی هم مشنگ میزد اما اینبار انگاری فرق میکرد. احتماال جن ها دیشب شرم حضور داشتند و می
خواستند الان با ورود به بدن احمد، خودی نشان بدهند.
احمد آرام آرام به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد.
– احمدا پنجره باز نکن بچه، نمبینی چقه سرما هه؟
به حرفم توجهی نکرد. دیگر مطمئن شده بودم که احمد، جنی شده و ارواح پلید روح او را تسخیر کرده اند. بیشتر از احمد، دلم به حال آن جن فلک زده سوخت که وارد بدن انسانی مثل احمد شده است.
احتمال می دادم جن فلک زده کر باشد. چون هرچه به احمد بد و بیراه میگفتم تا پنجره را ببندد، توجهی نمی کرد. شاید هم لهجه یزدی بلد نبود. به همین خاطر سبک حرف زدنم را به تهرانی غلیظ تغییر دادم و در کمال تعجب، راهکارم جواب داد. احمد پنجره را بست و به جای
اولش برگشت وخوابید.
از اینکه جن دست از سر احمد برداشته تقریبا خیالم راحت شد. کم کم داشت چشمانم گرم می شد که باز با شنیدن صدای عجیبی بیدار شدم. احمد درحالی که دو زانو نشسته بود، مشت هایش را با شدت بسیار زیاد به زمین می کوبید.
قدیمی ها راست میگفتند که خدا در وتخته را با هم خوب جور می کند. جنی که وارد بدن احمد شده بود همانند خودش کله شق و دیوانه بود. اگر مطمئن بودم جنی مؤنث وارد بدن احمد شده، خودم همانجا خطبه عقدشان را می خواندم و به عنوان چشم روشنی و کادوی عروسی شان،
عطر های محمدحسین را تقدیم خانواده عروس میکردم.
بعد از دقایقی جن، انگار که خسته شده باشد، دست از کارش برداشت. احمد پتویش را تا روی
سرش کشید و به خواب رفت.
دهانم خشک شده بود و کمی تا قسمتی ترسیده بودم. شاید اگر اتفاقات دیشب نبود، کلی به احمد میخندیدم و یا حتی از او فیلم میگرفتم تا وقتی به خانه برگشتم به اطرافیانم نشان دهم خل و چل تر از من هم پیدا میشود، اما ماجرای احضار جن دیشب، آن را برایم ترسناک کرده
بود.
صبح روز بعد برای خوردن صبحانه بیدار شدم. هنوز در شوک ماجراهای دیشب بودم، احمد اما جوری لقمه هایش را می بلعید که انگار هیچ چیز از دیشب یادش نیست. بعد از صبحانه ماجرا
های دیشب را برایشان تعریف کردم اما هیچکدام باور نکردند تا اینکه به کبودی های روی دست احمد اشاره کردم.
انتظار داشتم با ترس بلند شود و با ناراحتی و عصبانیت اظهار پشیمانی کند که چرا
کاری کرده است که جن ها وارد بدن او شوند، اما فقط کمی خندید و گفت که عادت دارد درخواب راه برود و کارهای عجیب غریب انجام دهد؛ حتی برایمان ماجرای شبی را که در خانه دایی اش خواب بوده و نصف شب به حمام رفته و دوش گرفته را تعریف کرد که البته ما با سابقه ای
که از او در دروغگویی سراغ داشتیم حرف او را باور نکردیم.
اردوی مشهد ما با همه خاطرات تلخ و شیرین و حتی ترسناکش به پایان رسید. در راه برگشت میتوانستم از چهره بچه ها بفهمم که هر کدام در حال مرور خاطرات سفرشان هستند و آن را جایی در ذهنشان ثبت می کنند تا وقتی به خانه برگشتند آن را با جزئیات بیشتری تعریف کنند. بعضی دیگر هم مثل خود من ناراحت بودند که سفرشان چقدر زود تمام شده و فرصت
نکرده اند آن طور که باید تفریح کنند.
تمام طول مسیر محمدحسین درباره امتحان هندسه و اینکه خیلی برای آن استرس دارد، چون که نتوانسته بود برای بار پنجم دوره کند، حرف زد؛ اما تمام فکر و ذهن من این بود که خوب
نمیشد با توجه به ماجراهای آن شب، لقب احمد را از «احمد غورث» به »/«//احمد جنی» تغییر
دهیم؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیرحسین برزگری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    محمدطاها حدادپور می گوید:
    22 تیر 1402

    آقای برزگری
    ما هم کتاب آبنبات نارگیلی رو خوندیم:)

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *