داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

کربلای بی ارباب

نویسنده: الهام بدری

ای کربلا تو با من چه کردی که این گونه مشتاق تو شدم مشتاق و عاشق مولایم حسین بن علی شده او حسین پسر فاطمه زهرا و یاور خواهر تنهای زینب در میدان کربلا بوده است در حال راه رفتن بودم که ناگاه مسیرم را گم کردم که به یک راه بیابانی رسیدم که از یک  طرف نهری جاری بود تعجب کردم برایم جالب بود از یک مسیر سرسبز به یک مسیر بیابانی با نهری از آب روان رسیدم گویی نهر مرا صدا می‌کرد مرا به سمت خود می‌کشید پس تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه دهم در راه  صدای خنده چند مرد را می‌شنیدم اما انگار از راه دور صدای گریه نوزادی به گوشم می‌رسید پس تصمیم گرفتم جلوتر روم یکی از آن مردها که لباس قرمزی به تن داشت با شمشیر خود جلویم را گرفت از من پرسید که چه کسی هستی گفتم مسافرم نویسنده‌ام و قلم و کاغذی در دست دارم گفت اینجا کربلاست و جنگ است جنگ بین حسین و شمر گفتم جنگ حسین کیست حسین بن علی را گویم همان که از دین خارج شده و می‌خواهد با امیرالمومنین یزید بن معاویه به جنگد تا گفت حسین بن علی برقی در چشمانم نمایان گشت و خوشحال گشتم که خداوند مرا در سرزمین کربلا قرار داده گفتم حتماً از سپاه شمری که این گونه از حریف خود بد می‌گویی
اجازه می‌دهی بروم ودور از انسانیت است که جلوی یک زن را با شمشیر گرفته‌ای گفت برو تعجب نکنید این یکی از سربازان ساده لوح شمر است که با گرفتن چندی دینار فرمانده خود را رها می‌کنند
اکنون زیر درختی نشستم تاریک بود جایی را نمی‌دیدم خواستم از آب نهر بنوشم ولی دلم برای نهر سوخت چون نهر مثل من تشنه بود نیاز به آب داشت ای خدای من تو با من چه کردی و من در کجا هستم جلوتر رفتم تصمیم گرفتم متنم را در همین جا و همین دقیقه و در جایی که ایستاده‌ام شروع کنم

پرنده بودن روی حرم حسین بن علی را دوست دارم همانطور که این داستان را می‌نویسم دوست دارم در قتلگه بایستم همانطور که زینب در آنجا ایستاد و سر برادرش را بر روی نیزه نگاه می‌کرد این خاطرات را توصیف کنم اکنون شروع می‌کنم
اینجا سرزمین کربلا سرزمینی که به خود جز رنج آه اشک و خون ندیده است اگر گوش بر زمین نهی صدای اسبان را می‌شنوی هر گوشه‌ای از میدان را می‌بینی پر از سپاه شمر است و در طرف دیگر میدان سپاه امام سپاه امام آنقدر اندک است ولی در سپاه امام عشق و معرفت است که موج می‌زند ولی در سپاه شمر جز خشم و نفرت چیز دیگری وجود ندارد
صدای مناجاتی را می‌شنیدم که از داخل میدان جنگ می‌آمد آری صدای سرور و مولایم حسین بن علی است که  که بی یار و یاور مانده بود و از دین اسلام حمایت می‌کرد
از میان گوشه‌ای از بیابان صدای قهقهه دشمن می‌آمد که آب را بر طفل شش ماهه رباب بسته بودند ازخیمه صدای گریه کودکی می‌آمد و در آن صدا صدای مادری بی‌تاب می‌آمد که برای کودکش لالایی می‌خواند و اینگونه بود لالایی گلم لالا گل پسر شیرینم دومادیتو توبینم اما نه زیر خاک
آسمان و زمین برای او گریه می‌کردند و از غم این اندوه بزرگ ناراحت و غمگین بودند اما ابر آنقدر گریه کرده بود دیگر اشکی برای باریدن نداشت تا لب‌های علی اصغر با آن تر گرددانگار عموی بچه‌ها می‌خواهد به سراغ آب فرات برود
اما دیگر به خیمه باز نمی‌گردد و یادگاری او از دشت کربلا مشک پاره و دست جدا شد و نیزه عمود بر سر او بود او سقای کربلا و یاور و پناه زینب سلام الله بود شد او عباس بن علی است مادرش ام البنین حضرت علی بعد از شهادت حضرت زهرا طبق وصیت‌نامه ایشان با ام البنین ازدواج کرد که حاصل این  ازدواج فرخنده پسر رشیدی چون عباس است تا سقای کربلا و آب آور کودکان یتیم و یاور برادرش حسین باشد
از درون خیمه صدایی به گوش می‌رسید جلوتر رفتم گویی پسر جوانی با پدر خود که حسین بن علی صحبت می‌کند و برای رفتن به میدان جنگ اجازه می‌خواهد بعد از چند دقیقه فهمیدم که او علی اکبر پسر بزرگ و رشید امام حسین است در اینجا دلم برای حسین بن علی سوخت چون علی با بدن اربا اربا شده در دامان پدر از میدان جنگ به خیمه بازگشت در جای دیگر هم دلم برای حسین سوخت زمانی که عباس در علقمه  به خاک افتاد اینجا کمر حسین بن علی خم شد چون دیگر کسی نبود تا پاسی از شب از خیمه‌ها مواظبت کند تا بچه‌ها با آرامش سر بر بالین بگذارند دل زینب هم سوخت چون کسی نبود دیگر از او حمایت کند
در گوشه‌ای از این بیابان خیمه‌ای را می‌دیدم جلوتر رفتم آری خیمه مولایم حسین علیه السلام است اما او به خیمه باز نمی‌گردد تا دخترش رقیه را بغل کند و او را بوسه بزند و دست نوازش بر سر او بکشد یک لحظه دیدم که صدای گریه و زاری از خیمه بلند شد انگار علی دیگر گریه نمی‌کند و با چشمان مظلومش به مادر نگاه می‌کند و می‌گوید که با تیر سه شعبه سیراب گردیده و دیگر گریه نکند غنچه نوشکفته‌ای بود در دستان پدر که راه رفتن را هنوز یاد نگرفته بود و برگی نداشت که با تیر حرمل بن کامل اسدی پرپر شد و به خواب ابدی رفت در کوچه‌های خرابه شام دخترکی نشسته و زانوهایش را بغل کرده و دو چشمان او تیله‌های گریه می‌بارد او امیدوار است که تو  را یک بار دیگر ببیند ترسم از آن است که دست نامحرم به آن بخورد برادر جان رقیه آغوش گرم تو را می‌خواهد حیف که تو نیستی و من در این بی پناهی چه کنم گاهی با چشمان مظلومش به بچه‌های دیگران نگاه می‌کند و سر بر روی دامان من می‌گذارد و آهی بلند از درون سینه‌اش دلم را می‌لرزاند رقیه هنوز رفتنت را باور نکرده است برادر جان کوفیان ما را غریب گیر آوردند چه کنم که جایگاه بوسه گه پیغمبر همنشین شمشیر گشته است از بالای تپه هیبتت را می‌دیدم و می‌دیدم که همچون پدرمان علی شمشیر را در دست گرفته‌ای و می‌جنگی و هرگز لب گله و شکایت به خداوند نمی‌کنیم برادر جان با چشمانم داغ پدر و مادر و شهادت برادرمان حسن را دیدم دیگر داغ تو عباس را در کجای دلم جای دهم
رقیه رفتنت را تاب نمی‌آورد
دیشب در خیمه‌ها پر از اندوه و غم بود و حسین بن علی با خواهر وداهای آخر را می‌کرد چه دیدار قشنگی مادرش نبود تا گلوی او را بوسه بزند به جای مادر خواهر گلوی برادرش را بوسه می‌زد دیروز بر روی زمین شهیدان مانند لاله‌های پرپر شده بودند و خون‌های آنها چشمه خونی را بر روی زمین جاری کرده بود که این چشمه خون به دریای خون یعنی خون حسین بن علی می‌رسید که در حال جوشش بود این دریای خون تماشاگر چادر سوخته زینب سلام الله و تماشاگه یتیمی رقیه دختر کوچک امام حسین در شهر بی‌وفای شام بود اما تو ای زینب چشم سار مهربانی و زیبایی یاور برادرانت تو مرا شرمنده خود کردی چگونه می‌توانی داغ برادرانت را ببینی اما جلوی یزید ایستادگی کنی و غم به چهره نیاوری تو یاور و مادر کودکان یتیم بوده‌ای کان حسین بن علی و مرهم زخم‌های رقیه دختر سه ساله حسین بی بی تنهای ما بوده‌ای تو را دوست دارم و تو را ستایش می‌کنم و سر برادرت را که مانند خورشید بر روی نیزه می‌تابید را دیدی و با خوشحالی به یزید نگاه می‌کردی تو کوه صبر مقاومت هستی یار و یاور زینب دیگر به خیمه باز نگشت تا از خواهر حمایت کند اما زینب با فدا کردن دو فرزند خود و با خطبه‌های کوبنده‌اش در شام و جلوی یزید یزید را با خاک یکسان کرد قهقهه دشمنان را کنار خیمه آتش زده حسین می‌دیدم واره کنده شده از گوش‌های رقیه را دیدم دیگر نتوانستم تاب بیاورم انگار زمین و زمان دیگر از این اندوه نمی‌توانست جلوی گریه خود را بگیرد در گوشه‌ای از آفتاب مادری نشسته و گهواره‌ای را تکان می‌داد که خالی بود منتظر سقای کربلا بود مادر با دیدن سر پسرش بر روی نیزه افتخار و لحظه دیگر گریه می‌کرد سر حسین بر روی نیزه همچون خورشیدی بود که در کنار ماه نور زیبایی به آسمان می‌داد حتماً چهره همچون ماه قمر بنی هاشم را می‌شناسید سر علی اصغر بر روی نیزه دل مادر را پر از خون می‌کند  رباب برای کودک تازه سفر کرده‌اش لالایی می‌خواند خاک‌ها خونین سرها بر روی نیزه دختری بر دوش عمه صدای گریه زنان خیمه مرا بی تاب و بی‌تاب‌تر می‌کرد گویی دیگر نمی‌توانم از جایم بلند شوم

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: الهام بدری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    **** می گوید:
    23 تیر 1402

    متن زیبایی بود.خیلی لذت بردم🖤🖤🖤

    پاسخ
  2. Avatar
    Agha sepehr می گوید:
    22 تیر 1402

    عالیه لذت بردم ؛ جانم فدای مولایم حسین 🏴

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *