داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

امداد آسمان

نویسنده: امیر علی بزرگی

ارژنگ!! تو باز غرق در آسمان شده ای؟ اصلاً ما کی سودی از آسمان بردیم ، غیر از آب و باران و نور خورشید
_برادر بدان تک‌تک اختران آسمان در مواقع سخت ما را یاری خواهند کرد
_چه کمکی چه یاوری لابد در جنگ با اژدهای دو سر اختری شمشیر به دست می گیرد و به نجات ما می آید انقدر یاور نباف مردم به سخره ات می گیرند تو را دیوانه خطاب می‌کنند
حال بخواب که از نیمه شب هم گذشته است
ارژنگ بی هیچ جوابی دیدگانش را به سمت آسمان گرفت تا نقش هم اختران را روی ورقی پوستین پیاده کند
صبح فردا ارژنگ و هوشنگ به سوی حجره ی پدر روان شدند در روبروی حجره مردی نقال تاریخ شهر را روایت می‌کرد و عده‌ای هم به سخنانش گوش فرا می دادند ارژنگ مجذوب به سخنان او شد
_اینجا آمل است سرزمین شاهان، تختگاه کیومرث و جمشید،فریدون و کاوه سرزمین کوه های سربه فلک کشیده و رودهای جاری سرزمین آرش کمانگیر سربازان تنومند …
_کجایی برادر در هپروت سیر می کنی؟
_غرق در سخنان نقال بودم
_باشد حالا بیا که پدر دست تنهاست

_نظرت چیست برویم میش و بز کوهی شکار کنیم
_اکنون دیر است چیزی به غروب نمانده
_بیا مشکلی نیست
_اما …
_اما را ول کن بیا آماده شویم برای شامی لذیذ

ارژنگ در حالی که لقمه نان و پنیر در دهان می گذاشت گفت: کل کوهستان را گشتیم دیگر هوا رو به تاریکی شدن هست نمی رویم. هوشنگ با ناراحتی طوری که دلش نمی خواست دست خالی به خانه برگردد گفت:باشد برویم.
در راه بازگشت یک بزکوهی نمایان شد.
_ ارژنگ آن کمان را بده
_اما اکنون هوا تاریک شده
_ شکار در چنگ ماست زود کمان را بده
بز فراری شد و دو جوان در پی او
_ مراقب باش
_خیلی فرض است
بز چونان قورباغه‌ای از سنگی به سنگ دیگر می جهید ناگهان پای هوشنگ لغزید ارژنگ دست او را گرفت اما طولی نکشید که سنگ سست و شکننده زیر پای او بشکند و او همراه برادر به قعر دره برود
یک ساعت بعد
_آه سرم ارژنگ کجا هستی
_اینجا هستم
_مشعل داری
_نه
_چرا
_خودت گفته بودی قبل از تاریک شدن هوا باز میگردیم
_آنجا را ببین آن طرف رودخانه نور آتش است
_شاید آنجا چوپان یا کاروانی باشد
ارژنگ و هوشنگ از روی پل رودخانه گذشتند
_سلام کسی آنجاست
_شما که هستید
_دو جوان گمگشته
_ اینجا چی میکنید؟ لحظه ای صبر کنید
مدتی بعد دو سرباز آنها را همراه خویش به داخل یک چادر برد اند
مردی بلند قامت وارد چادر شد و به آنها رو کرد و بعد از مدتی سکوت زبان به تکلم گشود و گفت: که هستید از کجا آمده‌اید
_ما از اهالی آمل هستیم تشنه ایم و خسته،از کوه سقوط کردیم و بدنمان از درد تیر میکشد
مرد بی هیچ جوابی رو به سربازان کرد و گفت: برایشان آب و غذا بیاورید.بعد از خوردن غذا ارژنگ رو به هوشنگ کرد و گفت: برادر به نظرت این همه لشکر و سرباز و ابزارآلات جنگی را برای چه میخواهند نکند قصد حمله به شهر را دارند؟
_نمی‌دانم باید ببینیم که چه میشود.
مدتی بعد صدای دو نفر که پشت چادر مشغول صحبت بودند به گوش رسید
_آمل را فتح می‌کنیم و از رود هزهز آب می نوشیم
_آب هزهز را که همین جا هم میتوان خورد
_آب هزهز را در آمل خوردن،لذت است
هوشنگ نگاهی به ارژنگ کرد و گفت: آری آنها قصد فتح آمل را دارند.
_باید به شهر برویم و خبر را به مردم بدهیم.
_اما چطور
_اندکی صبر کن
_مردی زره پوش آمد و آنها را از چادر بیرون آورد و گفت وقت شام است برخیزید در هنگام خوردن شام فرمانده لشکر دشمن به مکالمات آن‌ها پنهانی گوش داد و بعد به سوی مرد زرهپوش رفت و گفت در بندشان کنید دارند خطرناک می شوند .
مرد زره پوش در حالی که پیراهن ارژنگ و هوشنگ را سفت گرفته بود به دو سرباز رو کرد و گفت این دو را به دستور فرمانده در بندشان کنید و چهار چشمی مراقبشان باشید
هوشنگ درحالی که دستانش محکم بسته شده بود
گفت:
چه کنیم چه از ما بر می آید
_هوشنگ گوش کن من نقش‌هایی دارم، گوشت را بیاور …
هوشنگ نگهبان را صدا کرد آی دارم میترکم من را باز کنید بروم «آبریزگاه»
_من نمی توانم بدون دستور از رئیس زندانی را باز کنم
_تا تو بروی و بیایی که اینجا را آب برده به جان آن رئیست دست مرا باز کن تا خود را خیس نکردم
_باشد فقط سریع
_ممنون
هوشنگ این را گفت و مشتی محکم در صورت سر باز خواباند و بیهوش شد و بعد ریسمان دور ارژنگ را باز کرد
_بیا لباس این سرباز را بپوش
_تو چه میپوشی
_چه کنم مجبورم یک سرباز دیگر را ناکار کنم
_تو با اینهمه قدرت کاشکی دانش هم داشتی
_برادر همینکه تو داری مرا بس است
_من که همیشه در کنارت نیستم
_ بس است بیا میان سربازان پنهان شویم
ارژنگ فکری به ذهنش خورد و آن را با هوشنگ درمیان گذاشت.
ارژنگ گفت صدایی در جنگل شنیدم؛ یکی بیاید برویم و ببینیم چه شده است .
هوشنگ گفت: من حاضرم؛مردی قوی هیکل گفت: من هم می آیم؛ هوشنگ با تعجب، آرام به ارژنگ گفت: این را چگونه از راه به در کنم.
_غمت نباشد.
در جنگل ناگهان هوشنگ مشتی بر دهان مرد قوی هیکل زد، مرد او را بلند کرد و بر زمین زد و خواست کار را تمام کنند که سنگی بر سر فرود آمد و نقش بر زمین شد .
ارژنگ رویش را به سمت برادرش کرد و گفت: بلند شو برادر باید برویم؛ آنها یک اسب یافتند و شبانه به سمت آمل حرکت کردند.
_ چه کنیم هوا تاریک است چگونه مسیر یابی کنیم
_ارژنگ در حالیکه به آسمان می نگریست گفت: نگران نباش هوشنگ ،به خدا توکل کن ،نقشه ای در سر دارم گمان ندارم که تو به آن معتقد باشی ، اما می دانم اثربخش است.
_لابد باز راجب آسمان است خوب با اینکه می دانم اثربخش نیست باشد یک فرصت به تو میدهم
_حال به پرنورترین اختر آسمان بنگر؛ آن را دیدی؟
_ بله.
_خوب آمل در کدام جهت جغرافیایی است؟
_شمال؛ حال که چه؟
_گوش فرا ده؛ که ما بایستی به سوی آن اختر برویم،
بعد از پیمایش مسیر طولانی هوشنگ با ناراحتی گفت: آه مگر نگفته بودی ترفندت جواب می دهد
_آری گفتم و هنوز به این سخن ایمان دارم مدتی بعد به شهر خواهیم رسید.
«یک ساعت بعد»
_ دارم از تشنگی میمیرم.
_اینجا نور است!
_نه سراب است.
_سراب نیست هوشنگ آنجا شهر است.
دو برادر از دروازه شهر عبور می کنند.
به دربار شاه می روند. امیر شهر بیرون می آید؛ با خواب آلودگی می گوید: چه شده است که این وقت شب ما را بیدار کرده اید؟
ارژنگ تمام و کمال هرچی دیده را برای شاه گفت.
_ما لشکر هایمان را برای جنگ از شهر خارج کردیم اکنون قدرت زیادی نداریم.از آن طرف تا لشکریان برگردند دشمن ما را هزیمت میکند
هوشنگ که قوانین جنگی را به خوبی می دانست. گفت: آنها می دانند که از مسیر شهر نمی‌توانند وارد شوند. چون خندق های عظیم ما کار آنها را سخت کرده است. پس از راه جنگل می آیند باید جنگل را تله گذاری کنیم آنها فردا شب به شهر خواهند رسید.
فردا شب فرا می‌رسد …
دشمن آرام و بی سر و صدا وارد جنگل می‌شود اما در دام تله می‌افتد و به سختی طرح‌ها را می گذراند با نیمی از جمعیت شان در جنگل اردو می زنند در پست ترین نقطه جنگل
شاه در دربار قدم میزد. ارژنگ به پیش او آمد و گفت: امیر همینک خبر رسیده که دشمن در پست در این منطقه جنگل توقف کرده است.
_به نظرت چه کارکنیم ارژنگ.
_ امیر اگر از من می پرسید.به نظرم باید به آسمان دلخوش کنیم.
آسمان اکنون تیره است و اختری در آن نیست
_این یعنی چ
_ این یعنی فردا صبح باران شدید میبارد؛ دشمن هم دانسته یا ندانسته، در پست ترین نقطه جنگل توقف کرده است؛ که مجاور رودخانه هم هست .اگر رود طغیان کند چادرهایشان را آب میبرد اسب هایشان رم می کند
و اتحادشان به هم میخورد.
ما هم از فرصت کمال استفاده را می‌کنیم و آنها را محاصره میکنیم و از ترس از دست دادن جان خود وادار به تسلیم می شوند و همین شد که ارژنگ گفت .
چند روز بعد از این اتفاق و تقدیر از آن دو برادر آنها نیمه شب تنها بر بام خانه نشسته و در حال رصد آسمان بودند که هوشنگ گفت: برادر این اتفاقات اخیر مرا به نجوم و آسمان علاقمند کرد و دریافتم که نجوم در زندگی ما تاثیر زیادی دارد و خواهد داشت شرمنده از بدرفتاری هایم شدم.
_خوشحالم که فهمیدی.

لغت نامه:
۱.اختر:ستاره
۲.هم اختران: صورت فلکی
۳.آبریزگاه: سرویس بهداشتی
۴.هزهز:نام قدیم رود «هراز» واقع در شهر آمل

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیر علی بزرگی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *