داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

دره‌ی توت فرنگی

نویسنده: مهدیه فولادوند

سوسک بعد از مدت ها پیاده روی به یه جنگل سرسبز و زیبا رسید بود که پر از درختان بلند بود و جز صدای پرنده ها چیزی به گوش نمی رسید .
سوسک عینک افتابیش رو برداشت و نفس عمیقی کشید و گفت : به به چه هوایی ، چه طبیعت زیبا و دل انگیزی.
که یهو مایه سفید رنگی روی صورتش افتاد و صدای کلاغی به گوش رسید .
سوسک آهی کشید صورتش رو پاک کرد و گفت : خب انگار زمان مناسبی رو برای نگاه کردن به آسمون انتخاب نکردم .
قمقمش و از دور گردنش بالا آورد و سر کشید اما هیچ آبی توی اون
نبود با ناراحتی قمقمه رو تکون داد و گفت : حالا بی آب چیکار
کنم به اطرافش نگاه کرد ، روی درختا کلی لونه پرنده دید +خب
وجود این موجودات نشون میده این اطراف آب هست .کوله پشتیش رو برداشت و به راه افتاد .
و همین طور که رد لونه های پرنده ها رو می‌گرفت جلو می‌رفت
همین طور که جلو می‌رفت و سرش رو به بالا بود که یهو به یه
دره رسیده بود قدم بعدی رو که برداشت به طرف پایین پرت شد
+واااااااااای خدای من
با سرعت به سمت پایین می‌رفت و به سنگ ها برخورد میکرد
+آخ ……که دوباره به یه سنگ برخورد میکرد + واااااای…..
که یهو دید داره به سمت یه سنگ خیلی بزرگ می‌ره
+ خدای من همین و کم داشتم .
همین طور که چرخ میخورد به سمت جلو شیرجه ایی زد
+ هه هه راحت شدماااااا
که یهو یه بوته خار جلو راهش دید + اووو اره جون خودم حتما
راحت شدم. با سرعت به بوته خار برخورد کرد لپاش و باد کرد و
صورتش کبود شد بعد دهنش و باز کرد و فریاد زد + آی مامااااان
خار که تقریبا با برخورد سوسک کنده شده بود از آخرین ریشه هم
کنده شد و سوسک دوباره با داد و فریاد به سمت پایین رفت
بین چند تا بوته ی بلند و سبز محکم به زمین خورد + واااااای
خب فک کنم بلاخره فرود اومدم خب راستش فرود خوبی نبود
ولی خوشحالم که تموم شد .
سعی کرد بلند شه +اخخخخخخخ پام .دستشو به سمت پاش برد
که یهو قیافش از درد جمع شد +واااااای انگار اوضاع دستم
خیلی بدتره .به سختی بلند شد و سرپا وایساد به سختی شروع به
تکوندن خودش کرد و همین طور زیر لب غر میزد +همیشه از
حمل یه جعبه کمک های اولیه فراری بودی و الان کاملا حقته
که به این روز بیوفتی .همین طور که به سختی سعی میکرد راه
بره یهو یه نیزه زیر گلوش نشست و صدایی شنید -خب خب خب
ببین چه یافتم یه غریبه ی مشکوک و مجهز .
از جات تکون نخور .سوسک محکم و با صدا آب دهنش و قورت
داد و به آرومی سرش رو بالا گرفت یه مورچه میانسال دید که یک
شنل خاکی رنگ به تن داشت و روی یکی از چشم هاش یه عینک
گرد بود و سه مورچه دیگه پشت سر اون ایستاده بودن
مورچه شنل پوش با خشم و عصبانیت به سوسک زل زده بود
دومورچه دیگه که پوتین و کلاه سربازی به تن داشتن با تعجب
و مورچه دیگه که دستکش سفید به دست داشت با حالت عجیبی
در حالی که لباش رو کج و کوله کرده بود
سوسک یهو زد زیر خنده گفت .هی ببین کی اینجاست خب راستش
شما من و بدجوری ترسوندین رفقا داشتم فکر میکردم حتما گیر
قورباغه های حشره خوار جنگلی افتادم یا پرنده های شکارچی
یا شاید حتی یه مار نابکار بعد نیزه رو کنار زد و یه قدم جلوتر
رفت و ادامه داد:خلاصه که حسابی ترسیدم و گفتم الانه که شکار
شم و شام امشب تو یه ضیافت با سیب زمینی و سس خردل میلم
کنن. یه قدم دیگه جلو تر رفت و با صدای بلند گفت :ولی دیدم
مورچه های عزیز اینجان رفقای حشره خودم .بعد دستش رو بالا
برد و لبخند زد و گفت : سلاااااام
مورچه ها همچنان با بهت زدگی نگاش میکردن .بعد زیر لب
گفت : خب مثل اینکه شما به سایر اعضای خانواده علاقه ایی
ندارین .
مورچه شنل پوش یهو به خودش اومد و دوباره نیزه رو بیخ گلوی
سوسک گذاشت و داد زد : خیلی خب سخنرانی کافیه عوض این
چرندیات یالا بگو تو کی هستی و اینجا چیکار می‌کنی ؟؟؟؟!!
سوسک با صدای آرومی گفت :خیلی خب دوست من جهت آشنایی
با من فقط کافیه ازم بخوای باور کن اصلا نیازی به خشونت نیست
روی دوپا چرخی زد وسوسک چرخی
زد شروع کرد به بشکن زدن : یه سوسک خوشتیپ و جذاب
که تازه برگشته از اون ور آب ، نصف دنیا رو گشته، .بشکنی
زد و انگشتش رو به مورچه شنل پوش گرفت : اره درست حدس
زدی اون یه توریسته، جنگلای آفریقا ، همه ی بیابونا و ساحل
و دریا .توی شهر و روستا ،مزرعه و فروشگاه ،همه جا و همه
جا، اون پره از تجربه ، اره خودشه میرو سوسکه…….
سوسک با ژست خاصی رو به آنها
ایستاد .
مورچه شنل پوش لب هایش را کج کرد و سه مورچه دیگر به
سوسک زل زده بودند .
+ چطور بود؟ خوشتون اومد ،خب حالا شما شروع کنین
تا بیشتر باهم آشنا شیم
مورچه شنل پوش : خب خب خب فکر کنم به اندازه ی کافی به
وراجی هات گوش کردم ،حالا تو گوش کن ،از سرت بیرون
کن که بتونی من و گول بزنی. یک قدم جلوتر رفت و پشت سر
سوسک قرار گرفت دستاش و محکم گرفت و با یه گیاه ضخیم
شروع به بستن کرد : حالا همراه ما بیا تا تکلیف تو مشخص
کنم، هیچکس نمیتونه وارد منطقه تحت حفاظت موری خان بشه
و با داستانایی از این قبیل بتونه خودش و خلاص کنه و نگه
دقیقا چرا اینجاست
+ اوخ …..گفتم که دوست من ،نیازی به خشونت نیست
من همینجوری خالی خالی ام به شما عزیزان افتخار میدم و
همراهتون میام .ببین جناب موری خان باور کن داستان نبود
من فقط یه سوسک جهانگردم که همه ی عمرم و به سفر کردن
گذروندم ،خب الانم فقط به خاطر یه چیکه آب اینجام
اگه مهمون نوازی کنین و اون و بهم بدین قول میدم همین الان
منطقه شما رو ترک کنم
مورچه ایی که دستکش سفید به دست داشت : اخی تنشنشه
گناه داره طفلی .مورمورم شد…….
اون یکی گفت : تشنه بودنشم مشکوکه حتما یه کلکی تو کارشه
اون یکی مورچه که جثه کوچک تری داشت گفت : به هرحال
ما بهش آب و غذا خواهیم داد ،ایشون چند روز مهمان ما خواهند
بود فقط با عرض شرمندگی یک مهمان تحت مراقبت
موری خان: حق با توعه مورک ،تا زمان مشخص شدن واقعیت
از این سوسک پذیرایی خواهیم کرد
مورمور ،مورشک راه بیفتین مهمانمون رو هدایت کنین.
مورمور و مورشک این طرف و اون طرف میرو ایستادن
مورمور : ای وای چقدر خاکی و کثیف ،مورمورم شد…..
مورشک : هرچند که به این تصمیم که از این سوسک پذیرایی
بشه شک دارم اما باشه
موری خان جلوی همه به راه افتاد و مورک پشت سر همه
شروع به حرکت کردن .
میرو در راه رو به مور شک : ببخشید جناب مورشک
میشه بدونم من دقیقا برای چی دستگیر شدم من ناخواسته
وارد منطقه شما شدم اما هیچ علامت ورود ممنوعی هم ندیدم
اینجا دقیقا کجاست؟؟؟
مورشک : ناخواسته؟؟یعنی ندیده و نشناخته مسیرت به اینجا
خورد اونم توو این اوضاع !!!!شک برانگیزه
میرو این بار روش و روبه مور مور کرد :جناب مورمور
مگه اوضاع شما دقیقا چه چجوریه که حضور من در این اوضاع
برای شما مشکوکه.
مورمور : اوضاع …..خدای من اوضاع …..حتی از یاد آوریش
مورمورم میشه
میرو زیر لب : ای بابا از این دوتا جز شک کردن و مورمور شدن
چیزی نمیشه فهمید……
کمی که راه رفتن به یه راه رو که از بوته های بلند سبز ساخته
شده بود رسیدن .
چندتا مورچه با لباس نظامی که دوربین دور گردنشون بود به
سمت مخالف هم رژه میرفتن
از هم که دور میشدن در سمت چپ و راست می ایستادن
با دوربین به اطراف نگاه میکردن و دوباره شروع به رژه میکردن
با دیدن موری خان احترام نظامی گذاشتن
موری خان : خسته نباشین پسرا چه خبر
یکی از مورچه ها : مچکریم قربان ، تمام روز نگهبانی دادیم
هیچ خبری این اطراف نیست و هیچ مورد مشکوکی ندیدیم.
+ خوبه ادامه بدید
_بله قربان
و وارد شدند ، کمی بعد به یه دژ بلند پوشیده شده از علف و
یه در چوبی رسیدن .
میرو با هیجان به اطرافش نگاه میکرد
باورم نمیشه این شبیه یه امپراطوریه.
بالای دژ یه هزارپا مشغول تمیز کردن تعداد زیادی کفش بود
با دیدن مورچه ها دست تکون داد و اون پایین به کسی علامت
داد .
این طرف در سنجاقکی پرواز کنن پشت در ایستاد و اون رو
باز کرد: سلام مورچه ها هی اون غریبه کیه؟
مورشک :یه مورد کاملا مشکوک
و وارد شدند ، بوته های بلند توت فرنگی سر به آسمان کشیده
بودند . مورچه های زیادی بالای چهارپایه های چوبی ایستاده
بودن و توت فرنگی میچیدن و اون ها رو به کفشدوزک هایی
که کنارشون ایستاده بودن می‌دادند ،کفشدوزک ها بال میزدن
و توت فرنگی هارو توی صندق هایی که روی زمین بود
میذاشتن ، تعداد زیادی زنبور کارگر وقتی صندق ها پر میشدن
اونا رو روی اهرم هایی چهار چرخی میذاشتن و با خودشون
میبردن .
میرو با دهن باز ،مات و مبهوت به اطرافش نگاه میکرد
گفت : عجب جای قشنگی ،اینا همش مال شماست ؟؟
تا حالا قلمرویی به این زیبایی از حشرات ندیده بودم ،چه نظمی
چه اتحادی
مورشک : در اینکه نظیر قلمرو ما وجود نداره شکی نیست .میرو خندید و گفت : خیلی خوبه که چیزی وجود داره که تو بهش شک نداری .مورشک:
ولی نگو تا حالا اینجا نیومدی که بیشتر بهت شک میکنم
مورک : بس کن مورشک ، به خونه ی ما خوش اومدی میرو
اینجا دره ی توت فرنگیه ، متعلق به گروه بزرگی از حشراتی
که میبینی .
ما اینجا کار میکنیم ، زندگی میکنیم ،وسعی میکنیم زندگی رو
به زیبایی بگذرونیم .
میرو : واقعا زیباست
همین طور که جلو میرفتن مسیر بوته ها جدا میشد و به سمت چپ
می‌رفت اونا وارد سمت راست شدن
یه محیط پوشیده شده از درخت و شلوغ و پر رفت و آمد
حشرات زیادی مشغول چرخیدن در بازار و خرید و رفت و آمد بودن
هزارپایی کنار دکه یه کفشدوزک ایستاده بود و سوال میکرد : سلام
کفشای من حاضر شد
کفشدوزک : ۹۹۸تاش کامل شده مونده دوتای دیگه
شاپرکی با یک دسته بادکنک گوشه ایی بال بال زنان ایستاده بود
و بچه مورچه ها دورش حلقه زده بودن :خیلی خب صبر کنین بچه ها
آنقدر سر و صدا نکنین به همتون میرسه و یه بادکنک به یه بچه مورچه داد
بچه مورچه بادکنک رو به دستش گرفت و آروم آروم به هوا رفت
بچه مورچه ها شگفت زده شدن ،اون بالا رفت و از بچه کفشدوزکی
که رو هوا بود جلو زد به اون نگاه کرد و براش زبون دراورد
بچه مورچه ها دوباره سمت شاپرک هجوم بردن: منم می‌خوام منم می‌خوام
بچه مورچه همین طور بالا می‌رفت و خوشحال بود،دوتا بچه زنبور
شیطون کناری ایستاده بودن ،به هم نگاه کردن و لبخند خبیثانه ایی زدن
و کنار بچه مورچه رفتن ،یکیشون بالای بادکنک ایستاد و نیشش رو در
اون فرو کرد ، بادکنک ترکید و بچه مورچه افتاد رو زمین ،
بچه زنبورا دلشون و گرفتن و شروع به خندیدن کردن .
موری خان بالای میدان شهر رفت : اهالی شریف دره توت فرنگی
همون طور که در جریان هستین ،اوضاع خوبی رو سپری نمیکنیم
متاسفانه امروز باز هم شاهد مفقود شدن مقدار زیادی از توت فرنگی
های چیده شده به همراه چند تن از مورچه های کارگر بودیم
جمعیت یک صدا: واااااااای
موری خان ادامه داد : من به عنوان یک مورچه نظامی و ارشد گارد
امنیت قول خواهم داد که دست از تلاش برای حل این معما نخواهم
کشید و تمام سعی مو برای برقراری کامل امنیت شما می کنم.
ولی لطفا همکاری کنین و کاملا مواظب خودتون و خانوادتون باشین،
ما هنوز نمی‌دونیم در معرض چطور خطری هستیم ، برای همین
ازتون می‌خوام که کاملا مراقب همه چیز باشین .ممنونم.
کرمی از بین جمعیت گفت : این غریبه کیه موری خان؟به این ماجرا
مربوط میشه ؟
+خب راستش نه ……یعنی فعلا نه …..هنوز مشخص نیست
مورشک : یه مورد مشکوکه
میرو : خدای من باورم نمیشه ……یعنی شماها خیال کردین
گم شدن اون مورچه ها و توت فرنگیا به من مربوط میشه ؟؟؟!!!!!
صدایی از بین جمعیت گفت : قیافه ی این سوسک چقد اشناس
احساس میکنم قبلاً یه جا اون و دیدم …….
موری خان : جدا ؟؟؟؟کجا؟؟؟
میرو : عالی شد ….همین و کم داشتم
قسم میخورم که اولین باره پام و تویه این منطقه میذارم
یه مگس جلو اومد و گفت راست میگه اون اولین باریه که اینجا
میاد تا حالا هیچ حشره گوشت خواری اینجا نداشتیم
جمعیت یک صدا : هییییییییییی ……گوشت خوار😱
+اره گوشت خوار …..اون یه سوسک کله گرده گوشت خواره
میرو: گوشت خوار دیگه چیه ……این حرفا کدومه …..من هیچوقت
گوشت خوار نبودم اجدادمم گوشت نمیخوردن …..باور کنین
مورشک : خب …..ماجرا شک برانگیز تر شد ….پیدا شدن یه سوسک
گوشت خوار در منطقه ،درست در زمان مفقود شدن مورچه های
کارگر
مگس: چطور بود ؟؟؟؟کله پاچه مورچه رو میگم
هزارپا : مورچه های بیچاره …..مورمور با گریه: حتی از تصورش
مورمور میشم
مگس : طعمه بعدیت کیان ……شاید کرمای چاق خاکی
کرما که گوشه ایی ایستاده بودن و برگ میخوردن از ترس شروع
به لرزیدن کردن و با سرعت بیشتری برگ میجویدن……
سنجاقکا که روی جمعیت بال بال میزدن گفتن: اون باید به سزای
عملش برسه
زنبور : اره ….اره ….تا همه ی
ما از شکم این کله گرد سر درنیوردیم،اون باید به جهنم فرستاده بشه
جمعیت یک صدا : اره ارست میگه
صدای میرو که مرتب می‌گفت : نه ….نه باور کنین دارین اشتباه
میکنین من دوستاتون و نخوردم یعنی هیچ وقت هیچ موجود زنده آیی
رو نخوردم .
صداش بین جمعیت گم میشد و موری خان که مرتب می‌گفت :
دوستان خواهش میکنم سکوت و رعایت کنین ،ما هنوز از هیچی
مطمئن نیستیم …..پس آروم باشید و به من زمان بدین
صدایی بین جمعیت گفت : هی اون لاک پشت دادوره
جمعیت یهو ساکت شد و به عقب برگشت بعد همه با هم سلام کردن و راه
رو باز کردن،لاک پشت پیری آروم آروم به سمت جلو اومد
موری خان : دادور عزیز چقد خوشحالم می‌بینمتون ،فقط شما می‌تونستی
این اوضاع رو آروم کنین
دادور با صدای لرزان : اینجا چه خبره ؟ این سرو صداها برای چیه
مورشک : ما یه مورد مشکوک پیدا کردیم که ممکنه به ماجرای گم
شدن مورچه های کارگر ارتباطی داشته باشه
میرو به سمت دادور رفت: باور کنین من کسی رو نخوردم …..من
قبلاً هیچوقت اینجا نبودم قربان …من یه سوسک جهانگردم که از جایی
دور میام و بعد طی کردن هزاران کیلومتر از راه های زمینی ،اسمان های
آبی و اقیانوس های پهناور به اینجا رسیدم و در جستجوی قطره ایی آب
در جنگل گم شدم …..و بعد از این دره سر درآوردم و دوستان شما من و به
اینجا آوردن ….من حتی از تصور خوردن جانورای دیگه حالم بد میشه
و فک نمیکنم در طول تاریخ هیچ سوسکی به توت فرنگی علاقه مند بوده
باشه؟؟!!! پس من ربطی به این ماجرا ندارم ،خواهش میکنم حرف من و باور
کنین جناب دادور
زنبور آری: ای بابا نفس بکش خفه شدی
دادور: این سوسک تا زمان مشخص شدن ماجرا مهمان من خواهد بود
موری خان : اما جناب دادور این کار برای شما خطرناکه
دادور لبخند زد و رو به میرو گفت : همراه من بیا سوسک جوان
میرو چشماش از خوشحالی گشاد شد و گفت : واااای خیلی از شما
سپاس گزارم ،لطف کردین
دادور : خب دوستان میتونین برین به کاراتون برسین، با من بیا……اوممم
راستی گفتی اسمت چی بود ؟؟
+میرو هستم قربان
_با من بیا میرو
همه با تعجب به اونا خیره شده بودن ،لاک پشت به آرامی به راه افتاد و
میرو دنبال لاک پشت به راه افتاد ،جمعیت همینطور که با تعجب خیره
بودن ،راه رو برای اونها باز میکردن
و باهم پچ پچ میکردن .
میرو به همراه لاک پشت دادور بلاخره از بین جمعیت خارج شد اما همچنان سنگینی نگاه اهالی رو روی خودش حس میکرد .
میرو همینطور که به دنبال دادور در حرکت بود به اطرافش نگاه میکرد سوسکای کوچولویی از روی بوته هایی که شاخه هاشون سمت پایین آویزون شده بود به سمت پایین سرمیخوردن و از شاخه های درختان که به همدیگه وصل شده بودن تاب میخوردن .
میرو با خوشحالی گفت : هی پس سوسکای دیگه ایی ام اینجا زندگی میکنن
دادور : البته ، اینجا همه حشرات حضور دارند اما چیزی شبیه به نژاد تو قبلاً اینجا نداشتیم .
میرو : این عادلانه نیست !!!!
دادور : موافقم اونا نباید تو رو قضاوت میکردن فقط بخاطر اینکه سوسکی شبیه به تو رو قبلاً ندیدن .
دادور از مرکز شهرک حشره ها خارج شد ، میرو به روبروش نگاه کرد ، چیزی شبیه هزار تو روبروش دید پوشیده از درخت و بوته های سرسبز .
میرو : شگفت انگیزه .در تمام سال های سفرم هرگز چنین اجتماع باشکوهی از حشرات ندیدم .
کمی جلو تر رفت و وارد شد رو برروش صفی از درختان منظم سیب دید با میوه های سیب سرخ خوش عطر کمی نزدیک تر شد و بو کشید : به به چه بویی
دماغش در سوراخ سیب فرو رفت و همین که نفس عمیقی کشید پرده ایی رو که جلوی سوراخ نصب شده بود کنار زد جلوی سوراخ نصب شده بود کنار زد ، کرمی که روی صندلی راحتی دراز کشیده بود و کتاب میخوند با تعجب به سمت پنجره برگشت و با دیدن سوسک گفت : خدای من ، تو داری چیکار میکنی قبلاً چیزی از حفظ حریم خصوصی دیگران یاد نگرفتی .
میرو سریع اومد عقب و گفت : واقعا معذرت می‌خوام من نمی‌دونستم این سیب خوش عطر یه منزل مسکونیه .
کرم با عصبانیت داخل رفت و پرده رو کشید .
لاک پشت دادور به آرومی گفت : هی بهتره به سیبای این قسمت نزدیک نشی ،کرما خیلی موجودات مهمون نوازی نیستن .
میرو : اوه ،بله حتما
میرو به بقیه مسیر های هزارتو نگاهی انداخت و گفتمیرو ابرویی بالا انداخت وارد مسیر دیگه ایی شد ، صحنه ی رو به رو اون و به وجد آورد . زمین پوشیده از قارچ های قرمز رنگ با خال های سفید بود .
روی قارچ ها دود کش های زیبایی قرار داشت و در و پنجره های چوبی یکسانی که روی تنه ی قارچ ها بود نظم خاصی به اون ها بخشیده بود .
در یکی از قارچ ها باز شد و شاپرک رنگی زیبایی بیرون اومد کوله پشتی حصیریش رو به دوش انداخت و پرواز کرد .
میرو : چقد زیباست .اینجا محل زندگی شاپرک هاست ؟؟
دادور : شاپرک ها ،پروانه ها و کفشدوزک ها .
میرو به مسیر دیگه سرک کشید که پر از کندو بود و زنبور های زیادی در اون در حال رفت و آمد بودن .
گفت : فکر کنم بهتر باشه به محل زندگی زنبورای عسل سر نزنم چون اگه مثل کرما از من خوششون نیاد با نیش پذیرایی خوبی ازم میکنن.
دادور : بله هر طور مایلی.
میرو آرام از بین قارچ ها عبور کرد و به سمت خروجی هزار تو حرکت کرد . اون به همراه لاک پشت دادور آروم قدم میزد و اطرافش رو به دقت بررسی میکرد .
میرو : جناب دادور این اجتماع از چه زمانی شکل گرفت ؟
شما از چه زمانی در این دره با هم زندگی میکنید ؟
دادور : خب یادم میاد حدود دویست سال پیش حیوانات زیادی در این دره زندگی میکردند ، من در اون زمان مرد جوانی بودم و تقریبا تمام طول روز رو در بین دوستان میگذروندم . اما هیچکدام از ما از دست حیوانات شکارچی و گوشت خوار در امان نبودیم . پرنده ها ، مورچه خوار ها ، قورباغه ها و مارمولک ها و عنکبوت همیشه در کمین بودن .
حشرات سخت کار میکردن و از توت فرنگی های دره و عسل تغذیه میکردن اما وجود حیوانات شکارچی همیشه موجب ایجاد وحشت بین اونها میشد .
تا اینکه حشرات تصمیم گرفتن برای این مشکل چاره ایی پیدا کنند تا بتونن در آرامش زندگی کنن .
مبارزه سختی بین اون ها در گرفت . من که با همه ی حشرات و توانایی های اون ها آشنا بودم نقشه ایی چیدم و عملی کردن اون رو به گروهای مختلف حشرات سپردم .
زنبور های عسل برای مدتی در لونه مورچه ها ساکن شدن و منتظر حمله مورچه خوار ها شدن .
همین که مورچه خوار خرطومش رو برای مکیدن مورچه ها به داخل لونه برد . زنبورا بهش حمله کردن و تمام بدنش رو نیش زدن ، مورچه خوار که حسابی ادب شده بود ، پا به فرار گذاشت و دیگه هرگز به اونجا نیومد.
کرمای ابریشم با بافتن تور های محکم و اسیر کردن عنکبوت ها اون ها رو شکست دادن .
و مورچه ها با راه انداختن شایعه دیده شدن به گربه ماهی تو برکه ،قورباغه ها رو برای همیشه از اینجا فراری دادن .
حالا دره خالی از هر دشمن حشره خوار شده بود ،همه با خیال راحت زندگیشون رو میکردن و فرصت زیادی برای یادگیری و سازندگی داشتن ، با یادگرفتن تیراندازی و وجود دژ های نگهبانی کم کم رفت و آمد پرنده هام از اینجا قطع شد ، صدها ساله که اینجا محل امنی برای زندگی حشره هاست ، تا همین چند وقت پیش که مورچه ها و تعدادی از سنجاقک ها شروع به ناپدید شدن کردن …
دادور به اینجا که رسید آه کشید و سکوت کرد .
میرو جلوتر رفت : اوه درک میکنم ، ولی باور کنین که من تو گم شدن دوستاتون نقشی ندارم جناب دادور .
دادور لبخندی زد : می‌دونم آنقدر از عمر من گذشته که بتونم بفهمم تو نمیتونی یه حشره خوار باشی به اهالی ام زمان بده ،بلاخره قبول میکنن کار تو نیست ، فقط تا اون موقع مجبوری مهمون من باشی !!!
میرو: از لطفتون ممنونم ،باعث خوشحالی منه که شما من و به خونتون راه بدین .
میرو و دادور به کلبه ی چوبی کوچیکی رسیدن که دور تا دور اون رو بوته های سبز و گلای پیچک پوشانده بود .
دادور : خب اینم خونه ی من .
میرو : فوق العادست ، زیبا و رویایی ،همیشه فکر میکردم خونه ی لاک پشتا لاکشونه تا بتونن هرجا میرن اون و با خودشون ببرن .
دادور با لبخند گفت : در ایام جوانی شاید اما برای لاک پشت پیری مثل من که مدت هاست سفر نمیکنه داشتن یه کلبه ی دنج به دور از همهمه و شلوغی ضروریه .
صدایی از پشت سر گفت : به به روز بخیر جناب دادور
دادور و میرو به عقب برگشتند؛ حلزونی درشت هیکل با رنگ قهوه ایی روشن و لاکی کوچیک تر از تنش سوار بر ارابه ی چوبی از راه مارپیچ چوبی خونه درختی بزرگ و زیبای کناری پایین اومد و به محض رسیدن به زمین دو مورچه کوچک عقب ارابه ایستادن و با گرفتن دو برگ بزرگ روی سر حلزون برای اون سایه بون درست کردن ، لاک پشت دادور که انگار زیاد از دیدن اون خوشحال نشده بود با لبخندی ساختگی گفت : اوه روز بخیر آقای حلزون ،دیدن شما در این ساعت از روز برام غیر منتظره بود .
آقای حلزون گفت : بله ،بیرون اومدن توی این آفتاب برای یه حلزون ریسک بزرگیه اما چه میشه کرد بلاخره یه روز برای سرکشی به اوضاع مزارع توت فرنگی باید این کار و میکردم ،هرچند که کنجکاوی برای دیدن دوست عزیز و تازه واردمون هم بی تاثیر نبود .
به میرو نگاه کرد و لبخند زد : سلام من حلزون هستم از ساکنان دره افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟
میرو که هول شده بود با دستپاچگی گفت : اوه سلام ببخشید فراموش کردم خودم رو معرفی کنم آخه از بدو ورود به دره متاسفانه خیلی استقبال خوبی از ساکنین دریافت نکردم و رفتار دوستانه شما کمی برام عجیب بود .
من میرو هستم ، سوسک جهانگرد .
حلزون گفت : چه جالب یه سوسک جهانگرد . از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم جناب میرو .در ضمن بابت رفتار ساکنین عذرخواهی میکنم ، متاسفانه اوضاع کمی آشفتست و غیبت ناگهانی چند حشره ساکنین نسبت مورد های مشکوک و تازه وارد بدبین کرده به هرحال من به شما خوش آمد میگم و ازتون دعوت میکنم مدت اقامت در دره رو در کلبه ی من سپری کنین ،قول میدم بدنگذره
میرو که از رفتار دوستانه ی آقای حلزون خیلی خوشحال شده بود گفت : واقعا از لطف شما ممنونم ؛ لاک پشت دادور بین حرف میرو اومد گفت : آقای حلزون بارها مهمان نوازی خودشون رو ثابت کردن ولی با اوضاعی که پیش اومده و برخورد حشرات با میرو فکر کنم بهتر باشه تا روشن شدن قضیه مهمون من باشه .
آقای حلزون گفت : بله هرچه جناب دادور بگن ، به هر حال روی کمک من حساب باز کنین فعلا با اجازه .
جناب دادور مشغول باز کردن در کلبه شد و میرو همینطور به آقای حلزون نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چقد براش آشناست ، انگار قبلاً اون رو جایی دیده بود ،به همین فکرد میکرد که دادور اون و صدا زد : خب آقای میرو اینم خونه ی من بفرمایین ، میرو با صدای جناب دادور به خودش اومد و جلو رفت وقتی به کلبه داخل شد ، محو زیبایی کلبه شد یه کلبه ی گرد با سالن های تو در تو که در و دیوار سقف سالن ها پوشیده از گل های پیچک رنگی بود ،دوطرف سالن ها پر بود از قفسه هایی با کتاب های قطور رنگی که زیبایی سالن ها رو دوچندان کرده بود ،انتهای هرسالن پنجره گرد و رنگی بود که روبه مناظر زیبای بیرون باز میشد .
میرو با خوشحالی رو به دادور کرد و گفت : خیلی زیباست .همه ی کلبه های دره به این زیبایی ان ؟؟
دادور لبخند زد و گفت : مسلما نه این یه کلبه ی راحت و مناسب برای یه لاک پشت پیر و تنهاست ، کلبه های زیباتری در دره هست .
میرو : سال های زیادی در سرتاسر جهان سفر کردم اما اعتراف میکنم که هرگز همچین اجتماع منظم و زیبایی ندیده بودم ،این دره حیرت انگیزه .
دادور لبخند زد : بله این اجتماع حاصل سال ها تلاش نسل های مختلف از اهالی این دره ست ؛ای کاش حاصل این همه زحمت به باد نره .
میرو : نگران نباشین دادور تیم موری خان خیلی خوب مشغول انجام وظیفه هستند و کاملا مواظب اند که کی به داخل دره میاد ، فکر نکنم دیگه اون اتفاق تلخ بیوفته ،امیدوارم هرچه زودتر به نتیجه برسند تا من هم از این وضعیت خلاص شم و بتونم برم .
دادور گفت : بله اونا سخت مشغول جست و جو هستند و اگه دشمن قبلاً وارد نشده باشه از ورود اون جلوگیری خواهند کرد
میرو با تعجب پرسید : یعنی شما فکر میکنین اون قبلاً وارد شده و الان اینجاست ؟؟؟!!!
دادور : اوه نمیدونم ، هنوز کمی برای نتیجه گیری زوده .
و بحث رو عوض کرد : اوه ببخشید اونقدرحواسم پرت شد که به کل فراموش کردم ، بفرمایین بنشینین ؛ ببینیم با یه فنجون دم نوش چطوری ؟؟فکر کنم بعد از این همه جریان که امروز داشتی برات خوب باشه ؟
میرو : بله حتما از لطف شما ممنونم راستش این تشنگی بود که من و به اینجا کشوند .
دادور : خب برای من که بد نشد یه دوست تازه پیدا کردم که می‌تونه کلی از جهانگردیاش و چیزای جذابی که دیده برام تعریف کنه .
همینطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت : هر کدوم از اتاق های کلبه رو که خواستی انتخاب کن دوست من ،و به انتهای سالن رو به رو اشاره کرد : حمام هم اونجاست .
کمی بعد با دوفنجون دم نوش کنار میرو برگشت ،
میرو ساعتها از خاطرات سفرهاش برای جناب دادور تعریف میکرد ، از اینکه چطور سوار بر کشتی ها هواپیما ها و اتومبیل ها همراه انسان ها به قاره ها کشور ها و شهر های مختلف دنیا سفر کرده بود و دشت ها کویر ها و جنگل ها رو وجب به وجب زیر پا گذاشته بود .
جناب دادور با لذت به خاطرات میرو گوش سپرده بود و تصاویر زیبایی از گفته های اون در ذهن خودش مجسم میکرد .
با تاریک شدن هوا قارچ های کلاه پارچه ایی که دورتا دور کلبه ی جناب دادور دیده میشدن روشن شدند و شروع به تابیدن کردند .
بیرون کلبه هم کرم های شب تاب در حال تابیدن و درخشش بودن .
میرو غرق تماشای این همه زیبایی گفت : بی نظیره ، قبلاً هم در سفر هام با قارچ ها و کرم های شب تاب زیبا آشنا شده بودم اما این تجمع زیبا و بی نظیر اون ها در کنار هم و این همه نور های رنگی زیبا احساس خیلی خوبی به من میده .
جناب دادور : خوشحالم که با وجود استقبال نه چندان خوب اهالی از اقامت در دره لذت میبری ؛ و به میز شام اشاره کرد : خوراک توت فرنگی و قارچ سوخاری غذای لذیذ و ویژه دره تقدیم به شما .
بعد از شام میرو حسابی از جناب دادور تشکر کرد و یکی از اتاق های کلبه که پر از گل های رنگی زیبا و پنجره های بزرگ بود رو برای مدت اقامتش انتخاب کرد، اینطوری میتونست از پنجره های اتاقش هر وقت که بخواد دره و اهالی رو ببینه و بیشتر با اونا آشنا شه .
به پنجره ی بالای تخت نگاه کرد ، چشمش به کلبه درختی مجلل افتاد که پله های مارپیچ بلند اون که روی اون ها با گل های پیچک صورتی پوشانده شده بود و همچنین ریل صاف کنارش یاد آقای حلزون افتاد .
رو به جناب دادور گفت : فکر کنم منزل آقای حلزون زیباترین کلبه ی این دره باشه اینطور نیست .
دادور که مشغول آماده کردن تختی که مدت ها بی استفاده مونده بود برای مهمانش بود گفت : بله همینطوره . میدونی که حلزون ها با آفتاب کنار نمیان و براشون خطرناکه ، وقتی تمام روز رو مجبور به بودن در خانه باشی قطعا به داشتن خانه ایی زیبا تر فکر می‌کنی .
میرو : بله اما گویا ایشون صاحب تجارت بزرگ توت فرنگی در این دره هستند و فکر نمیکنم این امر هم بی تاثیر باشه .
دادور : سال ها قبل اهالی دره آزادانه و هر مقدار که نیاز داشتند از توت فرنگی های دره استفاده میکردند ،
اما با ورود آقای حلزون به دره و استخدام تعداد زیادی از اهالی در ازای کلبه ها و امکانات بهتر و گسترش مزارع ، توت فرنگی به یک صنعت و تجارت در دره تبدیل شد . توت فرنگی ها پس از بسته بندی با هماهنگی آقای حلزون به مناطق مختلف فرستاده و فروخته میشن .
میرو : عالیه اینجوری اهالی میتونن زندگی بهتری رو تجربه کنند .
دادور : اوه بله داشتن امکانات بیشتر قطعا خوبه اما به شرطی که باعث نشه امنیت و آزادی خودت رو فدای اون کنی ؛ خب دیگه دیر وقته دوست من بهتره استراحت کنی . شب بخیر .
میرو : شب بخیر جناب دادور .
با رفتن جناب دادور به اتاقش میرو غرق در افکار خودش شده بود : اگه نتونه ثابت کنه که گوشت خوار نیست و در گم شدن مورچه ها نقشی نداشته چی میشه ؟
شاید بهتر بود همین امشب وقتی تمام دره به خواب رفت
از اینجا بره ،اما نه هیچ دلش نمی‌خواست به اعتمادی که جناب دادور به اون کرده بود خیانت کنه از طرفی اگه فرار میکرد همه اهل دره باور میکردن که اون واقعا یه گوشت خوار بوده و اون این و نمی‌خواست .
شاید عجیب بود اما اون تصمیم خودش رو گرفته بود ،تصمیم گرفته بود بمونه و حتی در پیدا کردن مقصر اصلی به اهالی کمک کنه چرا که اگه فرار میکرد حشرات با تصور اینکه میرو گناه کار اصلیه دست از جست و جوی گوشت خوار واقعی برمیداشتن و با گشتن دنبال میرو اون وقت این رو داشت تا دلش میخواد از بین اهالی دره شکار کنه .
از پنجره به بیرون نگاه کرد خونه ی آقای حلزون واقعا زیبا بود چقدر دلش میخواست داخل اون خونه رو ببینه همین طور به چراغ های آویزون از خونه ی حلزون زل زده بود که به خواب رفت .
صبح روز بعد برای دیدن بیشتر دره آماده شد جناب دادور گفت :میرو قبل از هرچیزی باید بگم که …..که تو …..خب از نظر اهالی دره تو
میرو دنباله حرف جناب دادور رو گرفت و گفت : اوه بله میدونم از نظر اهالی دره من یه گوشت خوار وحشتناکم و قطعا وقتی من و در شهر ببینن رفتار خوبی نخواهند داشت .
جناب دادور گفت : بله می‌خوام بدونی بایت این اوضاع متاسفم و پیشاپیش ازت معذرت می‌خوام .
میرو گفت : ای بابا بیخیال میدونین که من یه سوسکم جناب دادور نه یه پروانه خوشگل یا مثلاً سنجاقک جذاب یا یه زنبور عسل شگفت انگیز پس حتما دیدن رفتار های ناراحت کننده نباید موضوع تازه ایی برام باشه …..اما….خب …..البته که شاید همیشه یه سوسک بودم اما نه یه سوسک قاتل و شاید رفتار های خیلی بدتری ببینم …..راستی شما چی گفتین ؟!!!!گفتین معذرت میخواین ؟اما آخه چرا ؟!!یعنی شما
جناب دادور گفت : بله میرو من باور دارم که این اوضاع هیچ ربطی به تو نداره .
میرو دستپاچه گفت : خیلی سپاس گزارم کردین …یعنی ….یعنی خیلی ….ای بابا درکل خیلی ممنون .
جناب دادور لبخندی زد : امروز جشن مرباس میرو
سعی کن قبل از ظهر در میدان شهر باشی به بهترین مربای پخته شده از توت فرنگی جایزه تعلق میگیره .
میرو با هیجان گفت : بله حتما و از خانه خارج شد .
همینطور بین کوچه های شهر و تو های هزار تو قدم میزد و از دیدن دیوار های ساخته شده از گل های پیچک
آلاچیق های زیبای چوبی فروشگاه‌ های جذاب از محصولات متنوع با تم توت فرنگی ،صف بلند بستنی فروشی خانم مورچه و چرخ و فلک آقای هزار پا و تاب سواری بچه کرمای ابریشم که با دمشون خودشون رو هل میدادن لذت میبرد .
انقد که متوجه نگاه های سنگین اهالی نبود که تا چشمشون به اون میخورد از دور و برش فرار میکردن ؛کرمای کوچیک سیب محکم پنجره های سیبشون رو میبستن حلزونا سریع توی لاکشون میخزیدن .
میرو سمت بستنی فروشی رفت ،عجیب دلش میخواست از اون بستنی خوش آب و رنگ وانیلی با تزیین توت فرنگی تست کنه ،کمی جلوتر رفت گفت : هی سلام میتونم …..
اما هنوز جملش تموم نشده بود که همه بچه هایی که توی صف مونده بودن فرار کردن و خانوم مورچه که نمیدونست باید چیکار کنه تویه یخچال بستنی پرید و در اون و بست .
میرو آروم تر گفت : فقط خواستم یکم بستنی بخورم
صدایی از پشت سرش گفت : خب می‌دونی تضمینی نیست که بعد از بستنی کسی بهت بستنی داده و بقیه کسایی که اومدن بستنی بخورن هم نخوری .
میرو عصبی به پشت سرش نگاه کرد : بهتره مواظب حرف زدنت باشی تو و هیچ کس دیگه حق ندارین به من تهمت بزنین و ……
اما وقتی کسی رو پشت سر خودش ندید جا خورد .
فوت کلافه ایی کشید و گفت : حداقل شهامت داشته باش بهم نگا کنی یا فک میکنی به همین سرعت قراره بخورمت ؟
دوباره صدا رو شنید : نه همچین فکردی نمیکنم تو حواست و جمع کن .
برمور با دقت رد و صدا رو پیگیری کرد تا بلاخره دیدش ؛اون یه شته خیلی ریز درختی بود
__میدونی همیشه شاکی بودم که چرا باید این همه کوچولو باشم اما حالا حداقل خیالم راحته که هیچ گوشت خواری حتی اگه من و ببینه هوس خوردن یه شته ریز و به سرش نمیزنه چون قطعا اون و سیر نمیکنه .
برمور خم شد و شته رو از روی زمین برداشت اون روی شونش گذاشت و گفت : و منم میتونم خوشحال باشم که بلاخره یه نفر اینجا از من نمیترسه و میتونم یه دوست همراه داشته باشم ؛ خب حالا کجا بریم ؟
شته گفت : تا چند دقیقه دیگه جشنواره سال توت فرنگی شروع میشه به سمت میدان شهر برو قول میدم برات جالب باشه
میرو با هیجان گفت : اوه جشنواره بله حتما دقیقا برای چی برگزار میشه
شته که مسیر محل برگزاری رو نشون میداد گفت : هر سال منوی محصولات حاصل از توت فرنگی دره از بین محصولات برگزیده جشنواره انتخاب میشه ،شرکت کننده ها با انواع کیک ،مربا ،شیرینی و دسر در این رقابت شرکت میکنن و منوی تمام فروشگاه ها رستوران ها و محصولات صادراتی به خارج از دره از بین اونا انتخاب : در بقیه ی مسیرها هم با کرمایی مواجه میشیم که از حضور ما ناراحت میشن ؟؟؟
دادور : نه موجودات دیگه ایی ام در این هزار تو هستند اما اینکه از دیدنت چه حسی داشته باشن بستگی به این داره که شایعات گوشت خوار بودن تو تا چه حد در دره پخش شده باشه .
میرو ابرویی بالا انداخت وارد مسیر دیگه ایی شد ، صحنه ی رو به رو اون و به وجد آورد . زمین پوشیده از قارچ های قرمز رنگ با خال های سفید بود .
روی قارچ ها دود کش های زیبایی قرار داشت و در و پنجره های چوبی یکسانی که روی تنه ی قارچ ها بود نظم خاصی به اون ها بخشیده بود .

در یکی از قارچ ها باز شد و شاپرک رنگی زیبایی بیرون اومد کوله پشتی حصیریش رو به دوش انداخت و پرواز کرد .
میرو : چقد زیباست .اینجا محل زندگی شاپرک هاست ؟؟
دادور : شاپرک ها ،پروانه ها و کفشدوزک ها .
میرو به مسیر دیگه سرک کشید که پر از کندو بود و زنبور های زیادی در اون در حال رفت و آمد بودن .
گفت : فکر کنم بهتر باشه به محل زندگی زنبورای عسل سر نزنم چون اگه مثل کرما از من خوششون نیاد با نیش پذیرایی خوبی ازم میکنن.
دادور : بله هر طور مایلی.
میرو آرام از بین قارچ ها عبور کرد و به سمت خروجی هزار تو حرکت کرد . اون به همراه لاک پشت دادور آروم قدم میزد و اطرافش رو به دقت بررسی میکرد .
میرو : جناب دادور این اجتماع از چه زمانی شکل گرفت ؟
شما از چه زمانی در این دره با هم زندگی میکنید ؟
دادور : خب یادم میاد حدود دویست سال پیش حیوانات زیادی در این دره زندگی میکردند ، من در اون زمان مرد جوانی بودم و تقریبا تمام طول روز رو در بین دوستان میگذروندم . اما هیچکدام از ما از دست حیوانات شکارچی و گوشت خوار در امان نبودیم . پرنده ها ، مورچه خوار ها ، قورباغه ها و مارمولک ها و عنکبوت همیشه در کمین بودن .
حشرات سخت کار میکردن و از توت فرنگی های دره و عسل تغذیه میکردن اما وجود حیوانات شکارچی همیشه موجب ایجاد وحشت بین اونها میشد .
تا اینکه حشرات تصمیم گرفتن برای این مشکل چاره ایی پیدا کنند تا بتونن در آرامش زندگی کنن .
مبارزه سختی بین اون ها در گرفت . من که با همه ی حشرات و توانایی های اون ها آشنا بودم نقشه ایی چیدم و عملی کردن اون رو به گروهای مختلف حشرات سپردم .
زنبور های عسل برای مدتی در لونه مورچه ها ساکن شدن و منتظر حمله مورچه خوار ها شدن .
همین که مورچه خوار خرطومش رو برای مکیدن مورچه ها به داخل لونه برد . زنبورا بهش حمله کردن و تمام بدنش رو نیش زدن ، مورچه خوار که حسابی ادب شده بود ، پا به فرار گذاشت و دیگه هرگز به اونجا نیومد.
کرمای ابریشم با بافتن تور های محکم و اسیر کردن عنکبوت ها اون ها رو شکست دادن .
و مورچه ها با راه انداختن شایعه دیده شدن به گربه ماهی تو برکه ،قورباغه ها رو برای همیشه از اینجا فراری دادن .
حالا دره خالی از هر دشمن حشره خوار شده بود ،همه با خیال راحت زندگیشون رو میکردن و فرصت زیادی برای یادگیری و سازندگی داشتن ، با یادگرفتن تیراندازی و وجود دژ های نگهبانی کم کم رفت و آمد پرنده هام از اینجا قطع شد ، صدها ساله که اینجا محل امنی برای زندگی حشره هاست ، تا همین چند وقت پیش که مورچه ها و تعدادی از سنجاقک ها شروع به ناپدید شدن کردن …
دادور به اینجا که رسید آه کشید و سکوت کرد .
میرو جلوتر رفت : اوه درک میکنم ، ولی باور کنین که من تو گم شدن دوستاتون نقشی ندارم جناب دادور .
دادور لبخندی زد : می‌دونم آنقدر از عمر من گذشته که بتونم بفهمم تو نمیتونی یه حشره خوار باشی به اهالی ام زمان بده ،بلاخره قبول میکنن کار تو نیست ، فقط تا اون موقع مجبوری مهمون من باشی !!!
میرو: از لطفتون ممنونم ،باعث خوشحالی منه که شما من و به خونتون راه بدین .
میرو و دادور به کلبه ی چوبی کوچیکی رسیدن که دور تا دور اون رو بوته های سبز و گلای پیچک پوشانده بود .
دادور : خب اینم خونه ی من .
میرو : فوق العادست ، زیبا و رویایی ،همیشه فکر میکردم خونه ی لاک پشتا لاکشونه تا بتونن هرجا میرن اون و با خودشون ببرن .
دادور با لبخند گفت : در ایام جوانی شاید اما برای لاک پشت پیری مثل من که مدت هاست سفر نمیکنه داشتن یه کلبه ی دنج به دور از همهمه و شلوغی ضروریه .
صدایی از پشت سر گفت : به به روز بخیر جناب دادور
دادور و میرو به عقب برگشتند؛ حلزونی درشت هیکل با رنگ قهوه ایی روشن و لاکی کوچیک تر از تنش سوار بر ارابه ی چوبی از راه مارپیچ چوبی خونه درختی بزرگ و زیبای کناری پایین اومد و به محض رسیدن به زمین دو مورچه کوچک عقب ارابه ایستادن و با گرفتن دو برگ بزرگ روی سر حلزون برای اون سایه بون درست کردن ، لاک پشت دادور که انگار زیاد از دیدن اون خوشحال نشده بود با لبخندی ساختگی گفت : اوه روز بخیر آقای حلزون ،دیدن شما در این ساعت از روز برام غیر منتظره بود .
آقای حلزون گفت : بله ،بیرون اومدن توی این آفتاب برای یه حلزون ریسک بزرگیه اما چه میشه کرد بلاخره یه روز برای سرکشی به اوضاع مزارع توت فرنگی باید این کار و میکردم ،هرچند که کنجکاوی برای دیدن دوست عزیز و تازه واردمون هم بی تاثیر نبود .
به میرو نگاه کرد و لبخند زد : سلام من حلزون هستم از ساکنان دره افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟
میرو که هول شده بود با دستپاچگی گفت : اوه سلام ببخشید فراموش کردم خودم رو معرفی کنم آخه از بدو ورود به دره متاسفانه خیلی استقبال خوبی از ساکنین دریافت نکردم و رفتار دوستانه شما کمی برام عجیب بود .
من میرو هستم ، سوسک جهانگرد .
حلزون گفت : چه جالب یه سوسک جهانگرد . از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم جناب میرو .در ضمن بابت رفتار ساکنین عذرخواهی میکنم ، متاسفانه اوضاع کمی آشفتست و غیبت ناگهانی چند حشره ساکنین نسبت مورد های مشکوک و تازه وارد بدبین کرده به هرحال من به شما خوش آمد میگم و ازتون دعوت میکنم مدت اقامت در دره رو در کلبه ی من سپری کنین ،قول میدم بدنگذره
میرو که از رفتار دوستانه ی آقای حلزون خیلی خوشحال شده بود گفت : واقعا از لطف شما ممنونم ؛ لاک پشت دادور بین حرف میرو اومد گفت : آقای حلزون بارها مهمان نوازی خودشون رو ثابت کردن ولی با اوضاعی که پیش اومده و برخورد حشرات با میرو فکر کنم بهتر باشه تا روشن شدن قضیه مهمون من باشه .
آقای حلزون گفت : بله هرچه جناب دادور بگن ، به هر حال روی کمک من حساب باز کنین فعلا با اجازه .
جناب دادور مشغول باز کردن در کلبه شد و میرو همینطور به آقای حلزون نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چقد براش آشناست ، انگار قبلاً اون رو جایی دیده بود ،به همین فکرد میکرد که دادور اون و صدا زد : خب آقای میرو اینم خونه ی من بفرمایین ، میرو با صدای جناب دادور به خودش اومد و جلو رفت وقتی به کلبه داخل شد ، محو زیبایی کلبه شد یه کلبه ی گرد با سالن های تو در تو که در و دیوار سقف سالن ها پوشیده از گل های پیچک رنگی بود ،دوطرف سالن ها پر بود از قفسه هایی با کتاب های قطور رنگی که زیبایی سالن ها رو دوچندان کرده بود ،انتهای هرسالن پنجره گرد و رنگی بود که روبه مناظر زیبای بیرون باز میشد .
میرو با خوشحالی رو به دادور کرد و گفت : خیلی زیباست .همه ی کلبه های دره به این زیبایی ان ؟؟
دادور لبخند زد و گفت : مسلما نه این یه کلبه ی راحت و مناسب برای یه لاک پشت پیر و تنهاست ، کلبه های زیباتری در دره هست .
میرو : سال های زیادی در سرتاسر جهان سفر کردم اما اعتراف میکنم که هرگز همچین اجتماع منظم و زیبایی ندیده بودم ،این دره حیرت انگیزه .
دادور لبخند زد : بله این اجتماع حاصل سال ها تلاش نسل های مختلف از اهالی این دره ست ؛ای کاش حاصل این همه زحمت به باد نره .
میرو : نگران نباشین دادور تیم موری خان خیلی خوب مشغول انجام وظیفه هستند و کاملا مواظب اند که کی به داخل دره میاد ، فکر نکنم دیگه اون اتفاق تلخ بیوفته ،امیدوارم هرچه زودتر به نتیجه برسند تا من هم از این وضعیت خلاص شم و بتونم برم .
دادور گفت : بله اونا سخت مشغول جست و جو هستند و اگه دشمن قبلاً وارد نشده باشه از ورود اون جلوگیری خواهند کرد
میرو با تعجب پرسید : یعنی شما فکر میکنین اون قبلاً وارد شده و الان اینجاست ؟؟؟!!!
دادور : اوه نمیدونم ، هنوز کمی برای نتیجه گیری زوده .
و بحث رو عوض کرد : اوه ببخشید اونقدرحواسم پرت شد که به کل فراموش کردم ، بفرمایین بنشینین ؛ ببینیم با یه فنجون دم نوش چطوری ؟؟فکر کنم بعد از این همه جریان که امروز داشتی برات خوب باشه ؟
میرو : بله حتما از لطف شما ممنونم راستش این تشنگی بود که من و به اینجا کشوند .
دادور : خب برای من که بد نشد یه دوست تازه پیدا کردم که می‌تونه کلی از جهانگردیاش و چیزای جذابی که دیده برام تعریف کنه .
همینطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت : هر کدوم از اتاق های کلبه رو که خواستی انتخاب کن دوست من ،و به انتهای سالن رو به رو اشاره کرد : حمام هم اونجاست .
کمی بعد با دوفنجون دم نوش کنار میرو برگشت ،
میرو ساعتها از خاطرات سفرهاش برای جناب دادور تعریف میکرد ، از اینکه چطور سوار بر کشتی ها هواپیما ها و اتومبیل ها همراه انسان ها به قاره ها کشور ها و شهر های مختلف دنیا سفر کرده بود و دشت ها کویر ها و جنگل ها رو وجب به وجب زیر پا گذاشته بود .
جناب دادور با لذت به خاطرات میرو گوش سپرده بود و تصاویر زیبایی از گفته های اون در ذهن خودش مجسم میکرد .
با تاریک شدن هوا قارچ های کلاه پارچه ایی که دورتا دور کلبه ی جناب دادور دیده میشدن روشن شدند و شروع به تابیدن کردند .
بیرون کلبه هم کرم های شب تاب در حال تابیدن و درخشش بودن .
میرو غرق تماشای این همه زیبایی گفت : بی نظیره ، قبلاً هم در سفر هام با قارچ ها و کرم های شب تاب زیبا آشنا شده بودم اما این تجمع زیبا و بی نظیر اون ها در کنار هم و این همه نور های رنگی زیبا احساس خیلی خوبی به من میده .
جناب دادور : خوشحالم که با وجود استقبال نه چندان خوب اهالی از اقامت در دره لذت میبری ؛ و به میز شام اشاره کرد : خوراک توت فرنگی و قارچ سوخاری غذای لذیذ و ویژه دره تقدیم به شما .
بعد از شام میرو حسابی از جناب دادور تشکر کرد و یکی از اتاق های کلبه که پر از گل های رنگی زیبا و پنجره های بزرگ بود رو برای مدت اقامتش انتخاب کرد، اینطوری میتونست از پنجره های اتاقش هر وقت که بخواد دره و اهالی رو ببینه و بیشتر با اونا آشنا شه .
به پنجره ی بالای تخت نگاه کرد ، چشمش به کلبه درختی مجلل افتاد که پله های مارپیچ بلند اون که روی اون ها با گل های پیچک صورتی پوشانده شده بود و همچنین ریل صاف کنارش یاد آقای حلزون افتاد .
رو به جناب دادور گفت : فکر کنم منزل آقای حلزون زیباترین کلبه ی این دره باشه اینطور نیست .
دادور که مشغول آماده کردن تختی که مدت ها بی استفاده مونده بود برای مهمانش بود گفت : بله همینطوره . میدونی که حلزون ها با آفتاب کنار نمیان و براشون خطرناکه ، وقتی تمام روز رو مجبور به بودن در خانه باشی قطعا به داشتن خانه ایی زیبا تر فکر می‌کنی .
میرو : بله اما گویا ایشون صاحب تجارت بزرگ توت فرنگی در این دره هستند و فکر نمیکنم این امر هم بی تاثیر باشه .
دادور : سال ها قبل اهالی دره آزادانه و هر مقدار که نیاز داشتند از توت فرنگی های دره استفاده میکردند ،
اما با ورود آقای حلزون به دره و استخدام تعداد زیادی از اهالی در ازای کلبه ها و امکانات بهتر و گسترش مزارع ، توت فرنگی به یک صنعت و تجارت در دره تبدیل شد . توت فرنگی ها پس از بسته بندی با هماهنگی آقای حلزون به مناطق مختلف فرستاده و فروخته میشن .
میرو : عالیه اینجوری اهالی میتونن زندگی بهتری رو تجربه کنند .
دادور : اوه بله داشتن امکانات بیشتر قطعا خوبه اما به شرطی که باعث نشه امنیت و آزادی خودت رو فدای اون کنی ؛ خب دیگه دیر وقته دوست من بهتره استراحت کنی . شب بخیر .
میرو : شب بخیر جناب دادور .
با رفتن جناب دادور به اتاقش میرو غرق در افکار خودش شده بود : اگه نتونه ثابت کنه که گوشت خوار نیست و در گم شدن مورچه ها نقشی نداشته چی میشه ؟
شاید بهتر بود همین امشب وقتی تمام دره به خواب رفت
از اینجا بره ،اما نه هیچ دلش نمی‌خواست به اعتمادی که جناب دادور به اون کرده بود خیانت کنه از طرفی اگه فرار میکرد همه اهل دره باور میکردن که اون واقعا یه گوشت خوار بوده و اون این و نمی‌خواست .
شاید عجیب بود اما اون تصمیم خودش رو گرفته بود ،تصمیم گرفته بود بمونه و حتی در پیدا کردن مقصر اصلی به اهالی کمک کنه چرا که اگه فرار میکرد حشرات با تصور اینکه میرو گناه کار اصلیه دست از جست و جوی گوشت خوار واقعی برمیداشتن و با گشتن دنبال میرو اون وقت این رو داشت تا دلش میخواد از بین اهالی دره شکار کنه .
از پنجره به بیرون نگاه کرد خونه ی آقای حلزون واقعا زیبا بود چقدر دلش میخواست داخل اون خونه رو ببینه همین طور به چراغ های آویزون از خونه ی حلزون زل زده بود که به خواب رفت .
صبح روز بعد برای دیدن بیشتر دره آماده شد جناب دادور گفت :میرو قبل از هرچیزی باید بگم که …..که تو …..خب از نظر اهالی دره تو
میرو دنباله حرف جناب دادور رو گرفت و گفت : اوه بله میدونم از نظر اهالی دره من یه گوشت خوار وحشتناکم و قطعا وقتی من و در شهر ببینن رفتار خوبی نخواهند داشت .
جناب دادور گفت : بله می‌خوام بدونی بایت این اوضاع متاسفم و پیشاپیش ازت معذرت می‌خوام .
میرو گفت : ای بابا بیخیال میدونین که من یه سوسکم جناب دادور نه یه پروانه خوشگل یا مثلاً سنجاقک جذاب یا یه زنبور عسل شگفت انگیز پس حتما دیدن رفتار های ناراحت کننده نباید موضوع تازه ایی برام باشه …..اما….خب …..البته که شاید همیشه یه سوسک بودم اما نه یه سوسک قاتل و شاید رفتار های خیلی بدتری ببینم …..راستی شما چی گفتین ؟!!!!گفتین معذرت میخواین ؟اما آخه چرا ؟!!یعنی شما
جناب دادور گفت : بله میرو من باور دارم که این اوضاع هیچ ربطی به تو نداره .
میرو دستپاچه گفت : خیلی سپاس گزارم کردین …یعنی ….یعنی خیلی ….ای بابا درکل خیلی ممنون .
جناب دادور لبخندی زد : امروز جشن مرباس میرو
سعی کن قبل از ظهر در میدان شهر باشی به بهترین مربای پخته شده از توت فرنگی جایزه تعلق میگیره .
میرو با هیجان گفت : بله حتما و از خانه خارج شد .
همینطور بین کوچه های شهر و تو های هزار تو قدم میزد و از دیدن دیوار های ساخته شده از گل های پیچک
آلاچیق های زیبای چوبی فروشگاه‌ های جذاب از محصولات متنوع با تم توت فرنگی ،صف بلند بستنی فروشی خانم مورچه و چرخ و فلک آقای هزار پا و تاب سواری بچه کرمای ابریشم که با دمشون خودشون رو هل میدادن لذت میبرد .
انقد که متوجه نگاه های سنگین اهالی نبود که تا چشمشون به اون میخورد از دور و برش فرار میکردن ؛کرمای کوچیک سیب محکم پنجره های سیبشون رو میبستن حلزونا سریع توی لاکشون میخزیدن .
میرو سمت بستنی فروشی رفت ،عجیب دلش میخواست از اون بستنی خوش آب و رنگ وانیلی با تزیین توت فرنگی تست کنه ،کمی جلوتر رفت گفت : هی سلام میتونم …..
اما هنوز جملش تموم نشده بود که همه بچه هایی که توی صف مونده بودن فرار کردن و خانوم مورچه که نمیدونست باید چیکار کنه تویه یخچال بستنی پرید و در اون و بست .
میرو آروم تر گفت : فقط خواستم یکم بستنی بخورم
صدایی از پشت سرش گفت : خب می‌دونی تضمینی نیست که بعد از بستنی کسی بهت بستنی داده و بقیه کسایی که اومدن بستنی بخورن هم نخوری .
میرو عصبی به پشت سرش نگاه کرد : بهتره مواظب حرف زدنت باشی تو و هیچ کس دیگه حق ندارین به من تهمت بزنین و ……
اما وقتی کسی رو پشت سر خودش ندید جا خورد .
فوت کلافه ایی کشید و گفت : حداقل شهامت داشته باش بهم نگا کنی یا فک میکنی به همین سرعت قراره بخورمت ؟
دوباره صدا رو شنید : نه همچین فکردی نمیکنم تو حواست و جمع کن .
برمور با دقت رد و صدا رو پیگیری کرد تا بلاخره دیدش ؛اون یه شته خیلی ریز درختی بود
__میدونی همیشه شاکی بودم که چرا باید این همه کوچولو باشم اما حالا حداقل خیالم راحته که هیچ گوشت خواری حتی اگه من و ببینه هوس خوردن یه شته ریز و به سرش نمیزنه چون قطعا اون و سیر نمیکنه .
برمور خم شد و شته رو از روی زمین برداشت اون روی شونش گذاشت و گفت : و منم میتونم خوشحال باشم که بلاخره یه نفر اینجا از من نمیترسه و میتونم یه دوست همراه داشته باشم ؛ خب حالا کجا بریم ؟
شته گفت : تا چند دقیقه دیگه جشنواره سال توت فرنگی شروع میشه به سمت میدان شهر برو قول میدم برات جالب باشه
میرو با هیجان گفت : اوه جشنواره بله حتما دقیقا برای چی برگزار میشه
شته که مسیر محل برگزاری رو نشون میداد گفت : هر سال منوی محصولات حاصل از توت فرنگی دره از بین محصولات برگزیده جشنواره انتخاب میشه ،شرکت کننده ها با انواع کیک ،مربا ،شیرینی و دسر در این رقابت شرکت میکنن و منوی تمام فروشگاه ها رستوران ها و محصولات صادراتی به خارج از دره از بین اونا انتخاب میشن بعلاوه کلی جایزه که نصیب برنده ها میشه .
میرو با هیجان به جمعیت زیادی که دور میدان شهر جمع شده بودن نگاه میکرد و میان همهمه اونا قدم گذاشت همین طور مشغول نگاه کردن به میز بزرگ و خوش آب و رنگ میان میدان خیره بود و عکس می‌گرفت که ساکت شدن اون همه شلوغی توجهش و جلب کرد وقتی به اطرافش نگاه کرد همه از کنار اون فاصله گرفته بودن و با سکوت و وحشت بهش خیره شده بودن .
میرو سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه ،دست تکون داد و لبخند زد : هی سلام ….چه روز قشنگی اینطور نیست
اما هیچکس جوابش و نداد همه ی حشره ها به سرعت ،دوباره مشغول حرف زدن با همدیگه شدن
شته گفت : می‌دونی ….فکر کنم برای شروع بد نبود ….یا حداقل خیلی لبخند زیبا و دوستانه ایی داشتی اما خب انتظار نداشته باش به این سرعت تو رو بین خودشون بپذیرن وقتی موری خان تو رو مظنون پروندش می‌دونه.
میرو کناری ایستاد مشغول تماشای روال جشنواره شد
یه شاپرک و یکی از کرمای ابریشم با فرم سرآشپز که داور مسابقه بودن همه محصولات رو تست میکردن و به سرعت چیزایی یادداشت میکردن و اقای گُنجْ که از مسیولین تدارکات کندوهای عسل بودن مشغول رای گیری بین جمعیت و جمع بندی امتیاز راجع به محصولات بود .آقای حلزون هم با همون ارابه ی مخصوصش دورتر از بقیه کناری ایستاده بود و تماشا میکرد در نهایت بعد از مقایسه و جمع بندی نظرات داور ها و سایرین بهترین محصولات انتخاب شدن و منوی سال انتخاب شد و همه مشغول جشن و آتیش بازی شدن
هزارپاها لباس اژدهای سرخ رو پوشیده بودن و کفشدوزکا با کفشاشون آکروبات بازی میکردن توی میدون هم مورچه ها بساط آتیش بازی به راه انداخته بودن و کرمای خاکی حلقه میشدن و شاپرکا از توی اونا میپریدن .
میرو با لذت و خوشحالی به این جشن باشکوه نگاه میکرد که رفتار عجیب مورشک و مورمور توجه اون و جلب کرد اونا که به سمت بوته های دیواره خارجی که به راه افتادن میرو ناخواسته از بین جمعیت گذشت دنبال اون ها به راه افتاد ،جلوتر رفت و خودش رو بین بوته های تو رو تو دید و هیچ خبری از مورمور و مورشک نبود که ناگهان احساس کرد چیزی از بالای سرش پرید
سریع سرش و به سمت بالا گرفت اما چیزی ندید با صدایی به سمت عقب برگشت و جناب حلزون رو دید که با ارابش به سمت اون میاد : جناب میرو مثل اینکه جشن سالانه ما خیلی براتون جذاب نبوده که بین بوته های ممنوعه به راه افتادین برای ماجراجویی ؟
میرو با تعجب گفت : بوته های ممنوعه ؟
جناب حلزون : بله ممنوعه این بوته ها به ته دره میشن و حضور در اونها بدون اقدامات شدید امنیتی ممنوعه .
میرو گفت : معذرت می‌خوام من این و نمی‌دونستم
جناب حلزون لبخند زد و گفت : وقت نشد به درستی باهم آشنا شیم اما باید اعتراف کنم که تا به حال سوسکی به این جسوری ندیدم که عزم سفر دور دنیا کرده باشه .
میرو خندید و گفت : لطف شماست منم تا به حال یه حلزون تاجر ندیده بودم که این اندازه در کارش موفق باشه .
میرو به جشن برگشت اما هم چنان ذهنش پیش بوته های ته دره و مورمور و مورشک که بدون موری خان به اونجا رفته بودن و هنوز برنگشته بودن مونده بود .
روز ها از پس هم میگذشتن و برمور لحظاتش رو با گشت و گذار در دره همراه شته مطالعه در کتابخونه جناب دادور و شناختن گونه های جدید حشرات دره سپری میکرد .
صبح قشنگی بود و بخاطر بارون دیشب روی تمام گل برگا شبنم نشسته بود ،میرو با اشتیاق در کلبه بیرون اومد و دنبال شته که روی درختچه های آلبالوی دره زندگی میکرد رفت تا همراه هم به هوا خوری برن این مدت دوستای خوبی برای هم شده بودن حداقل میرو مطمئن بود که شته از اون نمیترسه ،مشغول بازی و شوخی بودن
که صدای مورمور شنیده شد : واقعا مومورم میشه از اینکه هرروز رژیم غذاییتون رو بهتون یاد آور شم اگه یکم دیگه ادامه بدین دیگه حتی نمیتونین ابریشم ببافین
خطاب به کرمای چاق ابریشم که مشغول خوردن دسر توت فرنگی و برگ تازه درخت هلو برای وعده صبحانه بودن اضافه وزن اون ها رو گوش زد میکرد و بعد
وبه همراه آقای گنج به طرف انتهای دره به راه افتادن
میرو با فاصله به دنبالشون به راه افتاد مومور مرتب به پست سرش نگاه میکرد و میرو مجبور میشد خیلی سریع جایی برای مخفی شدن خودش پیدا کنه و شته رو هم دنبال خودش بکشه
اون پشت یه نهال که آب توی چاله ی تازه کنده شدش جمع شده بود پناه گرفت و شته رو همراه خودش کشید و
سعی کرد به مکالمه آقای گنج و مورمور گوش بده غافل از اینکه شته بیچاره توی آب چاله افتاده بود و دست و پا میزد و کمک میخواست اما میرو که تمام حواسش به به اونا بود گفت : ای بابا چقد سرو صدا میکنی فاصلم با اونا زیاده اینجوری نمی‌شنویم چی میگن یکم ساکت باش
و صدای ضعیف مور مور رو شنید که می‌گفت به کمکتون نیاز دارم آقای گنج حسابرسی تمام محصولات به دست شماست فک کنم نیاز باشه توی حساب ها دست ببریم و همه چی رو بهم بریزیم
شته دست و پا زنان گفت : هی …..میرو …..من هیچ وقت شنا کردن و یاد نگرفتم
میرو که هنوز نگاهش سمت اونا بود گفت : خب منم هیچ وقت تنیس بازی کردن و یاد نگرفتم اما باور کن هیچ وقت اینجوری به خاطرش سر و صدا راه ننداختم و دوباره به دقت به اونا زل زد و سعی کرد لب خوانی کنه
شته به زحمت یه چوب پیدا کرد و خودش و بیرون کشید و گفت : می‌دونی یا این سطح از ضریب هوش تو دیگه مطمئن شدم اون موجود خبیث گوشت خوار تو نیستی .
میرو با فکر و خیال زیاد راهی کلبه شد ،حالا یه نفر دیگه ام به لیست موارد مشکوکش اضافه شده بود آقای گنج حسابرس مورد اعتماد دره ،مورمور داشت از بهم ریختگی می‌گفت و این یعنی خرابکاری .
به کلبه برگشت و سعی کرد راجع به اهالی اطلاعات بیشتری بگیره .
رو به جناب دادور که کنار شومینه با آرامش دمنوش میخورد گفت : میگم مورمور و مورشک از چه زمانی به دره اومدن آقای گنج چطور
جناب دادور جواب داد : خب اونا هیچوقت نیومدن یعنی در واقع همینجا متولد شدن چطور مگه ؟
میرو با دستپاچگی گفت : هیچی همینطوری به خاطر حس مسئولیت پذیری بالا و وسواس خاصشون نسبت به دره پرسیدم .
جناب دادور پاسخ داد : بله میرو اما فراموش نکن زیاده روی در هر چیزی خوب نیست حتی در انجام وظایف وسواس موجب ایجاد دردسر میشه .
میرو : خب بله مثل مهربونی زیاد شما و جناب حلزون نسبت به من که باعث عصبانیت اهالی شده ؟
جناب داد جرعه ایی از دم نوشش نوشید و گفت : اوه مهربونی میرو مهربونی…….اون می‌تونه یه سلاح باشه که یا خود محبت درون قلب تو رو شکار می‌کنه و یا خود اون رو
میرو : اما چطور میشه فهمید که این سلاح چه قصدی داره ؟
جناب دادور : گاهی شناختن ذات اون بسیار سخته اما اگه موفق به این کار بشی با عصبانی کردن اون حتما به بخش پنهان شده و نفرت انگیز اون دست پیدا خواهی کرد .
میرو که حسابی گیج شده بود سعی کرد ذهنش رو از اتفاقات عجیبی که دیده بود خالی کنه و به رخت خواب رفت و اونقدر به پنجری خونه ی جناب حلزون و چراغهای قشنگش زل زد تا در خواب فرو رفت .
صبح روز بعد میرو به قصد پیدا کردن مورمور و مورشک از کلبه خارج شد؛به موقع رسید اون دو دم دژبانی دره ایستاده بودن .
و هم زمان با ورود موری خان احترام نظامی گذاشتن
میرو که پشت یه بوته پنهان شده بود سعی کرد با رعایت فاصله اون ها رو دنبال کنه ؛ مورمور با وسواس خاصی چیزی رو برای موری خان تعریف میکرد و مورشک شک برانگیز حرفهای اون رو با اشاره ی سر تایید میکرد
میرو سعی کرد تنها کمی به اون ها نزدیک شه تا بتونه صدای اون ها رو بشنوه
مورمور : جناب گنج اعلام آمادگی کردن قربان همه‌ی حساب ها به هم ریخته میشه و سیستم تجارت توت فرنگی به طور کل مختل خواهد شد .
میرو به گوش های خودش شک کرد : یعنی تمام مشکلات دره از کادر امنیت اون سرچشمه می‌گرفت با این حساب حتما گم شدن مورچه های کارگر هم تقصیر اون ها بود اما با خودش فکر کرد : تا حالا جایی به مورچه ی مورچه خوار برنخورده؛ احتمالا اونا رو سر به نیست کردن چون حقیقت و فهمیدن .
به خودش اومد و دید عقب مونده و اونا رفتن با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد.
موری خان موشکافانه از معابر می‌گذشت و هر چیزی جلوی چشمش میومد بررسی میکرد تا اینکه راهش رو به سمت منطقه ممنوعه کج کرد میرو با دقت تمام شروع آهسته راه رفتن کرد و با کمی فاصله همراه اونا وارد منطقه ممنوعه شد .
موری خان به همراه مورمور و مورشک به سمت انتهای دره به راه افتادن .
مورمور گفت :تقریبا همه چی از همین جا شروع میشه قربان با اینکه تا کیلومتر ها اون طرف دره تحت حفاظت ماست
مورشک گفت : و نکته شک برانگیز ماجرا اینجاست که …….
با صدای بلند شته حرف مورشک نصفه نیمه موند : هی میرو کل دره رو دنبالت گشتم اینجا چیکار می‌کنی
حالا نگاه سنگین همه روی میرو بود ،سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه لبخند زد و گفت : سلام آقایون این قسمت از دره رو ندیده بودم اگه تاریک بودنش رو در نظر نگیریم حقیقتا زیباست .
شته همین طور که نزدیک میشد ادامه داد : فکر نمی‌کردم بعد از دفعه قبلی که اینجا اومدی و جناب حلزون راجع به ممنوعه بودنش بهت توضیح داده بود بازم اینجا پیدات شد .
میرو با عصبانیت نفس عمیقی کشید و سمت شته برگشت .
شته که حالا دقیقا پشت سر میرو ایستاده بود تازه متوجه شده بود که چه خراب کاری بزرگی کرده
موری خان عینک گردش و جا به جا کرد و گفت : خب مثل اینکه دوست تازه واردمون زیاد اینجا اومده .
میرو با دستپاچگی گفت : نه نه باور کنین من فقط یه بار اتفاقی …..
مورشک : از همون اول گفتم این موجود زیادی شک برانگیزه
مورمور : شک کجا بود ؟ دیگه همیشه به یقین رسید همه چی کار خودشه
موری خان : خب سوسک مکار دیگه همه چی تموم شد تو بازداشتی .
مورمور و مورشک بدون توجه به حرفا و دست و پا زدنای میرو اون دستگیر کردن همراه خودشون بردن .
میرو : من و کجا می‌برین ؟
موری خان : فعلا در دژ دره بازداشت میشی تا به تمامی گناهانت اعتراف کنی بعد از اینکه همه چی رو گفتی جناب دادور راجع بهت تصمیم میگیره .
وارد میدان که شدن همه جمع شدن و هرکس چیزی می‌گفت _: از اولم معلوم بود همه چی زیر سر این غریبس+: از دره بیرونش کنین _: نه اون مستحق بدترین مجازات هاست اون و رو پرنده های شکارچی هدیه کنین +: اره اون باید حسابی تنبیه شه .
موری خان : گوش کنین عزیزان ما امروز موفق شدیم عامل خرابکاری های اخیر رو دستگیر کنیم .اون امروز در منطقه ممنوعه درست در مکانی که اتفاقات بد اخیر روی داده در حال گشت زنی و احتمالا اقدام به یک خرابکاری تازه بود که خوشبختانه ما موفق به متوقف کردنش شدیم .
میرو : دروغه …..شما دارین به من تهمت میزنین
موری خان : به زودی همه چیز مشخص میشه
مورشک میرو رو به جلو هل داد و گفت : حرکت کن ببینم
میرو فریاد زد : نمیتونین کار خودتون رو گردن من بندازین …من همه چی رو میدونم آهای اهالی دره
همه زیر سر همین موری خان و سربازاشه اون ها به همراه آقای گنج قصد دارن تمام حساب های تجارت شما رو به هم بریزن و هر روز محصولات شما و همچنین مورچه های کارگر رو در منطقه ممنوعه میدزدن .
صدای هین بلند جمعیت بلند شد و سپس سکوت سنگینی شهر رو فراگرفت.
میرو ادامه داد : من شاید تونسته باشم مورچه ها رو بخورم اما نمیتونم تجارت شما رو دچار مشکل کنم .
موری خان با عصبانیت : ای گستاخ چطور جرات میکنی ؟
مورمور ؟ ای وای این چیزا رو از کجا می‌دونه ؟
مورشک : این ما رو تعقیب می‌کرده ؟ عجیبه من چطور شک نکردم .
مورمور : وای قلبم مورمور شد همه برنامه ی ما رو لو داد حالا دیگه نمیشه فهمید دست بردن توی محصولات کار کیه .
موری خان با عصبانیت برمور رو داخل اتاقک دژ زندانی کرد و در و بست و گفت : تو تمام برنامه های ما رو خراب کردی منتظر بدترین مجازات باش .
میرو از پنجره کوچک فریاد میزد اما باور کنین من بی گناهم من کاری نکردم .
اهالی با تصور اینکه مسبب اصلی دستگیر شده با خیال راحت به کلبه هاشون برگشتن به جز شته که مطمئن بود میرو نمیتونه خراب کار باشه و جناب دادور که مجبور بود با وجود باور به بی گناهی میرو مجازات تعیین کنه.
صبح روز بعد وقتی دره تازه بیدار می‌شد قبل از اینکه شروع به کار و فعالیت کنه نگهبان دژ فریاد زد : فرار کرده……اون…..اون غریبه ….میرو ….میرو فرار کرده .
ترس و تعجب دره رو فرا گرفته بود دیگه هیچ کس خودش رو در امان نمی‌دید .
میرو هراسون و مخفیانه خودش رو به منزل جناب حلزون رسوند و در زد ،مدتی طول کشید اما بلاخره در باز شد : اوه میرو تو اینجا چیکار می‌کنی
میرو : خب راستش من فرار کردم …..حداقل شما حرف من و باور کنین ….باور کنین من نه دزدم نه حشره خوار .
جناب حلزون : میدونم میرو من هیچ کدوم از حرفهای دیروز موری خان رو باور نکردم حالا هم اینجا نمون بیا داخل .
میرو به سرعت داخل شد و درو بست .
حلزون : خب میرو میتونی بشینی
میرو : وقت زیادی ندارم باید سریع از دره برم البته اگه شما بهم کمک کنین
حلزون : اوه بله حتما کمکت خواهم کرد البته یکم متفاوت
یعنی در واقع تو از دره نمیری دیگه از این خونه هم بیرون نمیری
در همین لحظه میرو حس کرد قسمتی از گلی که به دور ستون چوبی کلبه پیچ خورده زمین افتاد .
اما نه اون یه گل نبود یه آفتاب پرست بود .
میرو با وحشت به اون خیره شد ،از ترس زبونش بند اومده بود
حلزون خنده ی بلندی کرد : هی نیازی نیست آنقدر بترسی قبل از اینکه دردی حس کنی بلعیده میشی آخه می‌دونی تصمیم دارم تو رو بین خودمون تقسیم نکنیم و همش سهم اون باشه .
دوستمه از وقتی توی اقیانوسیه بودم می‌شناسمش از همون موقع شراکتی شکار میکردیم ،تا اینکه گذرم به این دره افتاد «همین لحظه به قسمتی از بدنش دست کشید و بدنش قرمز شد »چارش یه سطل رنگ شکلاتی بود تا با بقیه حلزونای اینجا یه دست شم بعدشم شدم تاجر تاجر موفق و کارآفرین دره این رفیقمم که با یه تطبیق رنگ خیلی راحت کنارم بود تا اینکه یکم زیاده روی کرد علاوه بر دست بردن توی محصولات چندتا از کارگرارم نوش جان کرد و این موقعیتمون رو به خطر انداخت آخه همه رو حساس کرده بود و گنج از دست بردنمون توی محصولاتم مطلع شده بود

اما حالا …..حالا یه سوسک گناهکار داریم که زحمت کار ما رو می‌کشه امروز تو اینجا خورده میشی و اون موری خان احمق تا ابد دنبال تو میگرده
تازه من بعد ما حتی اگه زیاده روی ام کنیم دیگه توی خطر نمیفتیم آخه یه سوسک گوشت خوار فراری این حوالی هست .« با صدای بلند خندید »
اما همین که آفتاب پرست زبونش رو بیرون آورد تا میرو رو بخوره در کلبه محکم باز شد و موری خان به همراه مورشک و مورمور و جناب دادور و شته وارد شدند .
آفتاب پرست به سرعت رنگ کف کلبه و ناپدید شد .
حلزون با دستپاچگی گفت : اوه کمک کنین لطفاً اون به من حمله کرده بود و سعی داشت من و بخوره
موری خان جلو اومد و به قسمت قرمز بدنش اشاره کرد و گفت : جدا ؟؟؟؟پس لابد زخمی شدی که اینجا خونیه
نمایش تمومه جناب حلزون ما همه حرفات رو شنیدیم
مورمور و مورشک حلزون رو دستگیر کردن اما اثری از آفتاب پرست نبود .
میرو به یاد حرف جناب دادور افتاد « اگر میخوای به ذات کسی پی ببری عصبانیش کن »
میرو با صدای بلند گفت : یه آفتاب پرست زشت و بی قواره ام اینجا بود وای مورمور باید میدیدیش حتما از زشتیش مورمورت میشد مورشک باید می‌بودی حتما شک میکردی به شکارچی بودنش انقد که بی دست و پا بود .
افتاب پرست که روی سقف محو شده بود از عصبانیت قرمز شد و موری خان با دیدن اون در یک حرکت با عصاش اون و پایین انداخت و دستگیر کرد .
اون شب به افتخاره میرو جشن بزرگی برپا شد و به همه حسابی خوش گذشت .
فردای اون روز که میرو به قصد ادامه سفرش به دور دنیا عازم شد همه اهالی برای بدرقش اومده بودن اما این بار تنها سفر نمیکرد ،شته هم همراه خودش میبرد .
جناب دادور : بدون کمک تو من نمیتونستم موفق به اثبات گناهکاری حلزون بشم خیلی ازت ممنونم میرو .
مورشک : واقعا درسته من هیچ وقت به اون شک نکرده بودم و نمیتونستم باور کنم اون حشره خواره
موری خان میرو رو به آغوش کشید و گفت : من و بابت همه چیز ببخش میرو ای کاش پیش ما میموندی
میرو : دره ی توت فرنگی قشنگ ترین جایی بود که دیدم و شما ها بهترین حشرات اگه روزی دست از سفر بکشم ،حتما برای زندگی به اینجا برخواهم گشت .
قلاب طنابش رو بالا دره پرتاب کرد و بعد از خداحافظی با اهالی شروع به بالارفتن کرد ،بالا دره که رسید گفت : هیچوقت فک نمی‌کردم این به پایین پرت شدن انقد پر ماجرا باشه خب شته برای یه ماجرا جویی تازه حاضری
شته : البته
میرو : پس بزن بریم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مهدیه فولادوند
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *