داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

قاچاقچی

نویسنده: علی پرواسی

سریع باشید شمش‌ها رو داخل هواپیما بزارید، فقط تا ساعت دو و نیم وقت داریم.
فرودگاه کشاورزها تاریک بود، فقط ماه نور کمی روی فرودگاه می‌انداخت. این فرودگاه مخصوص هواپیماهای سم‌پاش بود، یعنی طول باند و اندازه آشیانه با توجه به این هواپیما ساخته شده بود.
شب‌ها فرودگاه معمولا شب‌ها ساکت و آرام می‌شد چون کشاورزان شب و در آن ساعت هواپیمایی را به پرواز در نمی‌آوردند. همچنین آقای سلطانی رئیس فرودگاه برنامه نگهبانان را به گونه‌ای چیده بود که در زمانی که ما آنجا هستیم کسی نباشد.
قرار بود ما ۴۰۰ کیلوگرم طلا را به صورت قاچاق از مرز رد کنیم و به شخصی تحویل دهیم. این طلاها برای آقای کامیاب بود. او مرد پولدار و پولدوستی بود که می‌خواست از هر راهی شده ثروتمند‌تر شود، حتی قاچاق. او من و دوستانم را که جزو قاچاقچیان بودیم، استخدام کرده بود. اینکه چطور طلاها را به دست آورده بود نمی‌دانم. این مسائل برای ما مهم نبود، چون پول زیادی به من و دوستانم می‌داد. من می‌خواستم پول را به مردی که هنگام دعوا با برادرم زخم خورده بود بدهم تا رضایت دهد و برادرم از زندان آزاد شود.
سعید دائم به ما دستور می‌داد: ایرج بارها را خوب بچین باید همشون جا بشه. من هم سعی می‌کردم شمش‌ها را خوب بار بزنم.
طلای زیادی بود. هر چقدر هم بار می‌زدیم باز تمام نمی‌شد. هر از چند گاهی بابک می‌گفت: بسه دیگه، خسته شدم. سعید بزار یه خورده استراحت کنیم. سعید هم با چنان توپ تشری به بابک جواب می‌داد که بابک به کار خود باز می‌گشت
پس از آنکه بابک غرغرهایش سر سعید تمام می‌شد با من صحبت می‌کرد: این سعید هم فقط بلده دستور بده. اصلاً چرا خودش کار نمی‌کنه؟ الان ساعت یک و نیمه. فقط یه ساعت وقت داریم، بعدش هم که خدایار و جاوید میان تا هواپیما بپره. پس کِی این همه طلا رو داخل هواپیما بزاریم؟
با آنکه خودم هم از دست سعید عصبانی بودم، گفتم: اگه وقت نداریم، بهتره به جای حرف زدن کار کنی.
پیمان گوشی باند نشسته بود به دستورهای سعید اهمیت نمی‌داد. بیشتر اوقات بین او و سعید درگیری وجود داشت. پیمان هر کاری می‌خواست می‌کرد و سعید هم کفرش درآمده بود. من با لحنی خشن به پیمان گفتم: با لند شو و کار کن و گرنه… حرفم را ادامه ندادم. پیمان از لحاظ قدرت بدنی کار با اسلحه و تیراندازی از همه ما بهتر بود. هم چنین خدایار عمویش بود و اگر کاری با او می‌کردیم با او طرف بودیم. البته گاهی اوقات پیمان به ما کمک می‌کرد و کار ما راحت‌تر می‌شد.
پس از یک ساعت و ربع طلاها بار زده شد و خدایار و جاوید هم با لباس خلبانی آمدند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: علی پرواسی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    قاسم منهی می گوید:
    9 مرداد 1402

    گزارش زیبایی بود ، من تصویر بیشتری لازم دارم . بعدش نفهمیدم هواپیما پرید یا نه؟ چون چهارصد کیلو بار هواپیمای کوچک کمی چالش برانگیزه.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *