نرمی شن و ماسه های زیر پایم حس خوبی را به من القا می کرد. ماه همچون الماسی در سیاهی شب می درخشید و ستاره های بزرگ و کوچک در سراسر این تاریکی به من چشمک می زدند. نسیم ملایمی آب دریا را به رقص در آورده بود و به سمت من سوق می داد و من با هر موج، کودکی ها، شادی و شیطنت هایم را درون دامان پهناور دریا نظاره می کردم که هرکدام با موج پرقدرت تری از بین می رفتند.
همراه با موسیقی تلاطم آب، صدای خنده هایم در گوش می پیچید و گویی این آبی بی کران قرار بود برای من یادآور روزهای دل انگیز گذشته باشد؛ روزهایی که شاید در آرزوی تکرارشان بمانم.
دلم تمنا داشت به یاد کودکی سطلی از ماسه های جادویی پر کنم و با شور و اشتیاق قلعه ی رویاهای بچگانه ام را بسازم! قلعه ای که حاصل دست رنج چندین ساعته ام بود در نهایت با یک شیطنت دریا از بین می رفت…
دلم می خواست به یاد نقاشی های ساده اما پر از عشق و ذوق کودکانه ام، به روی ماسه های ساحل تصاویری بکشم؛ قسمتی از آن شادی و خوشبختی ها را می کشیدم که ای کاش دریا اینجا هوس نکند آن را برهم بزند و در قسمتی دیگر تمام بدی ها و زشتی ها و هرآنچه که که باعث رنجش انسان ها شود را می کشیدم و در اینجا از دریا خواهش می کردم که با قدرت هرچه تمام تر آن هارا از بین ببرد طوری که نه نامی از آن ها بماند و نه نشانی!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
چقدر قشنگ بود،شاعرانه و پر احساس-🤍
عالی بود:)))))