هر چهارشنبه توفیق دیدارش را داشتیم. او در اصل یک عینک ته استکانی و یک شکم با اندکی چاشنی انسان بود. به لطف آن شیء برجسته، دکمه های پیراهنش طوری بودند که گویا باید تاوان تمام گناهان انسانهای عالَم را میدادند. همکلاسیام میگفت: ((باز خوبه “آبان زاده” است. اگه “اسفند زاده” بود چی میشد؟)).
بگذریم.
از همان روزهای اول ذهنمان را با چیزهایی درگیر میکرد که کمتر کسی تا آن روز به آن فکر کرده بود.مثلاً اولین موضوعی که برای جلسه بعد مقرر کرد، این بود: (( اگر در زمان هخامنشیان بودید، سِمَت وزارت جنگ را داشتید و یکی از روزها یک خرسی را میدیدید که کلاشینکف دستش گرفته و به شهر حمله کرده چکار میکردید؟ اگر میدانستید خرس میرود و ۵ روز دیگر با چند ماموت آرپیجی بدست برمیگردد، در این ۵ روز چکار میکردید؟))
خلاصه با چنین موضوعی تفکر کنترل امکانات برای برخورد با یک مشکل بزرگ را در ما پرورش میداد. روزها میآمدند و میرفتند. وقتی نیمی از سال گذشت، تغییرات ریزی در زندگیام احساس کردم. من دیگر دوست نداشتم دیگران را اسیر خواستههای خودم کنم. دیگر نمیخواستم همه چیز را آماده برای خودم ببینم. از شستن لباسهایم گرفته تا تعمیر گچهای ریختهی کلاس. از درست کردن تختهسیاه با کمک بچهها تا تمیزکاری مدرسه و معطل سرایدار نماندن. نیم سال دیگر هم گذشت و من گویا دو سال بزرگتر شده بودم.
وقتی به عقب نگاه کردم دیدم بُنمایه بیشتر این اتفاقات به آبان زاده برمیگردد. یاد دارم روزی سرش را پایین انداخت و گفت: آرزو دارم حس مدیریت را در نهاد پاک و بیگناهتان زنده کنم. مدیریت منابع در دسترس در شرایط سخت در رویارویی با مشکل، مدیریت ارتباطات، مدیریت وقت، مدیریت مالی، مدیریت مدیریت و خیلی چیزهای دیگه.
آبان زاده ما را “رفقا” صدا می زد. یک روز گفت:(( رفقای من! بچه که بودم مادرم قبل از خوابم گفت: “آقاصالح، از پزدادن به داشتههایت نزد همه بهویژه کسی که نمیتواند آن نعمت را داشته باشد بپرهیز. جلوی آن پیرِ عصا بدست، ندو؛ جلوی بچهای که پدر یا مادر ندارد، با من و پدرت شوخی و خنده نکن تا وقتی از او رد شوی، پیش غمگین، بگذار شادیهای خفتهات خواب بمانند”)).
با این خاطرهاش فهماند که رأس مدیرتها مدیریت خودت است.
این موضوعهای انشا و این توصیههای پدرانهاش بود که طعم شیرین بزرگترشدن را به ما چشاند.
اینک که ۲۳ سال دارم. با چند نفر از همان “رفقا” به یاد استاد مرحوممان موکب اربعین زدهایم و تشنگان مسیر عشق را سیراب میکنیم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.