همه چیز زیادی عالی به نظر میآید! آره،همه چیز سر جای خودش و به موقع خودش است. من هر روز صبح، ساعت هفت از تخت خواب برمیخیزم، همان کت و شلوار خاکستری همیشگیام را میپوشم. کلاه لبه دار قهوه ایم را از روی جالباسی برمیدارم و با دوچرخهام که بیست سال پیش خریدم مسیر رفتن به سر کارم را طی میکنم. صبح ها صبحانه را سر کار میخورم. آخر میدانی، همسرم دیگر پا به سن گذاشته و دست و پاهایش درد میکند. من هم نمیخواهم او را اذیت کنم به همین خاطر اصلا صدایش نمیزنم تا هر چه میخواد، بخوابد. در راه ماشین های زیادی میگذرند. بعضی ها پر از بچه مدرسهای با لباسهای رنگی رنگی و بعضی مردها و زنهای میانسال اخمهایشان را در هم کرده، و با یک کیف سامسونت مشکی به سمت محل کار میروند. یادش به خیر، آن روز ها که دختر و پسرم را به مدرسه میرساندم خیلی روزهای هیجان انگیزی بود. حالا دیگر پسرم برای خودش مردی شده و دو فرزند دارد و دخترم هم با همسرش در شهر دیگری مشغول زندگیست. به محل کارم که میرسم، دوچرخه ام را یک گوشه به درخت انار توی حیاط میبندم و کارم را شروع میکنم. من سال دیگر بازنشسته میشوم اما دلم نمیخواهد این سال آخر بگذرد. همیشه با خودم فکر میکنم که اگر صبح بیدار شوم و کاری برای انجام دادن نداشته باشم، آنوقت چه کنم؟
حتی فکر کردن به آن هم حراس به جانم میاندازد. همکارهایم اکثرا هم دورهای خودم هستند به غیر از پسر جوانی که دوماهی میشود به اینجا آمده و میان ما پیر و پاتالها افتاده. او پسر خیلی خوبیست و به شوخی های بیمزهای که دور هم تعریف میکنیم میخندد.
لباسهایمان همگی شبیه هم است. یک دست کت شلوار خاکستری اما همان کت شلوار در تن آن جوان رعنا، خیلی زیباتر است تا تن من! راستش را بخواهی خیلی حسرت جوانیهایم را میخورم. آن روزها که بدون ترس، ریسک میکردیم و با شور و اشتیاق هر روزمان را سپری میکردیم. گاهی سر و صدا میکردیم و گاهی از شدت خوشحالی تمام شب را بیدار میماندیم و دور هم کلی میگفتیم و میخندیدیم اما حال چه؟
هر روز را درست شبیه دیروز سپری میکنم. همه چیز درست و به جاست!
آن روز، در راه بازگشت به خانه در حالی که سوار بر دوچرخه به درختان زیتون اطراف خیابان مینگریستم،
پسر بچه ده سالهای با سر تراشیده و کلهای گرد جلویم سبز شد. ابروهایم را بالا دادم و منتظر بودم تا حرفی بزند اما او نیشش را باز کرده بود و سرش را کج گرفته بود و نگاهم میکرد. آمدم از کنارش بگذرم اما دوباره جلو دوچرخهام ایستاد تا سد راهم شود.
_هی پسر جان! برو کنار بزار رد بشم.
او زد زیر خنده. دوستانش هم پشت یک درخت ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند و میخندیدند. یکی از آن بچه ها پرید و بند کفشم را باز کرد. هوف بلندی کشیدم و با صورتی در هم کشیده، خم شدم تا بند کفشم را ببندم. کلاهم روی زمین افتاد. پسرک پرید و کلاهم را برداشت و شروع کرد به دویدن. من هم دستپاچه شدم، آن کلاه را پدرم به من داده بود، نمیتوانستم او را نادیده بگیرم. پس سوار بر چرخ شدم و با سرعتی که پنج سالی میشد آنقدر تند نرفته بودم پسرک را دنبال کردم. باد بر صورتم میخورد و هیجان را میان رگهای پاهایم حس میکردم. کودک پنج سالهای را درون خودم میدیدم که به دنبال دوستانش پدال میزد. پسرک یکدفعه وارد کوچه تنگی شد که با دوچرخه نمیتوانستم واردش شوم. پس دوچرخهام را گوشهای کنار دیوار رها کردم. یادم رفت آن را ببندم، شاید هم اصلا دلم نمیخواست مراعات کنم. وارد کوچه شدم. پسرک همانطور به سرعت جلو میرفت تا به خانه کهنه با دیوارهای کاه گلی رسید. به سرعت وارد خانه شد و میخواست در را ببندد اما من هم پشت سرش بودم و در را گرفتم تا بسته نشود. وارد خانه شدم، پسر باز هم از دستم فرار کرد. حیاط پر شده بود از پلاستیک و شیشههای نوشابه کهنه و درب قوطیهای فلزی! تمام حیاط خانه پر از آشغال بود. پیرزنی سالخورده گوشه حیاط، حصیری پهن کرده بود و جارو میبافت. چشمانش به دیوار بود، جوری که حس کردم کور است.
_مادر جان! مادر جان پسرت کلاهم…
نگذاشت حرفم تمام شود. لبخندی روی صورت چروکیدهاش را گرفت و گفت:
_دنبال حسن جان من میگردی؟ حسن جانم حسابی کار میکنه. قربون قد کوچولوش برم. حسن توی یک خیاط خانه، درست انتهای همین کوچه، کار میکنه. تا ظهر هم بر نمیگرده. اگه باهاش کار داری میتونی بری اونجا صداش کنی!
دیگر چیزی نگفتم. انگار تمام موضوع را فهمیده بودم. مادر بزرگ از جایش بلند شد تا برایم چای دم کند اما من گفتم:
_من دیگه بهتره برم مادر جان. ظهر که حسن برگشت. بهش بگید کلاه قهوهای را برای او خریده بودم تا وقتی بزرگتر شد روی سرش بذاره و به سر کار بره و کلی پول دربیاره.
مادربزرگ با لحنی مهربانه از من تشکر کرد و گفت که حتما پیامم را به حسن میرساند. و بعد شیشه بزرگی از مربای آلبالو را که خودش درست کرده بود برایم آورد.
آن روز من آز آنجا رفتم و به جای ساعت یک، ساعت سه به خانه برگشتم. همسرم نگران شده بود و خراشی بزرگ روی دوچرخهام افتاده بود. کلاهم را هم که خودتان میدانید! اما آن روز بعد از ظهر برعکس هر روز به جای خواب، حیاط خانه را تمیز کردم و صبح روز بعد قبل از سر کار، نانی گرفتم و با همسرم پنیر و مربای آلبالو خوردیم. مزه مرباهای مادربزرگم را میداد.
بعد هم پیاده مسیر سر کارم را طی کردم . میان راه نفسهای عمیقی کشیدم و کمی هم دویدم. همه چیز انگار رنگ دیگری به خود گرفته بود . حتی کت شلوار خاکستری!!!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.