داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

ممنون، مادر…

نویسنده: م.ت محمدزاده

چند روزی بود که در شهر شایعاتی روانه شده بود. شایعاتی مبنی بر اینکه مردی ادعا کرده که تونسته که راه جاودانگی رو پیدا کنه. هر چه زمان بیشتر می گذشت این خبر جدی تر بیشتر پیش میرفت. اما باز هم کسی اونقدر بهش توجه نمی کرد تا اینکه مردی که این ادعا رو داشت یک روز به میدان شهر اومد و با آرامش و صدایی بلند شروع به صحبت کردن کرد. مردم حتی اگر براشون اون خبر جالب هم نبود ولی باز هم می ایستادن تا ببینن که اون چی واقعا داره میگه. اون با لباس های سر تا پا سفید و موها و ریش های بلندش و چهره ی خاص و آرومش باعث میشد کاملا توجه مردم جلب بشه. اون می گفت: من میدونم که شما حرف من رو باور نمی کنید، اما من میتونم به شما این رو ثابت کنم. مادر ما زمین، اون این هدیه رو به رایگان به ما ارزانی میکنه! مردم ولی باز هم براشون اهمیت نداشت. زندگی فلاکت باری که داشتن اگر میخواست ابدی باشه یعنی این فلاکت تا ابد ادامه داشته باشه. واقعا خیلی هاشون نمی تونستن صبر کنن تا به بستر مرگ شون برسن. بعد از گفتن همون چند جمله، مردم زیادی آنجا جمع شدن و همهمه ای به راه افتاده بود. خیلی ها راضی شده بودن و مشتاق این بودن که چطور اون مرد میخواد حرفش رو ثابت کنه. بیشتر این جمعیت رو افراد جوون تشکیل میدادن. کسایی که میخواستن جاودانه بشن. بعد از سخنرانی خیلی کوتاه مرد، اون از بالای جمعیت به پایین اومد و میون اونها گم شد. اما گروهی از جوانان شهر اون رو دیدن و تصمیم گرفتن که دنبالش کنن. اونا به سردستگی پسر جوانی به دنبال مرد سفید پوش می رفتند. بعد از مدتی مرد سفید پوش متوجه آنها شد و تصمیم گرفت که باهاشون حرف بزنه. اون فقط میخواست بدونه که اونها ازش چی میخوان. مرد جوان گفت: ما میخوایم توی این راه بهت کمک کنیم! ما میخوایم تا به هدفت برسی، یعنی هدفمون! مرد سفید پوش دقیقا متوجه نمیشد که جوانک چه چیزی رو داشت به اون پیشنهاد میداد. اما اون رو رد نکرد و به اون گفت که برای جواب دادن بهش باید چند روز صبر بکنه تا فکرش رو جمع و جور کنه. اونا هم خیلی خوشحال شدن و قرار ملاقاتی برای ۳ روز بعد گذاشتن و بعد از اون بدون هیچ خداحافظی مرد سفید پوش غیب شد. گروه جوان ها خیلی هیجان زده بودن و فکر میکردن که اون مرد احتمالا قبول میکنه. بعد از ۳ روز مرد از راه جاده ی ورودی به هر سر تا پا سفید پوشیده بود وارد شد و بعد از چند ساعت انتظار بالاخره اون گروه ۵ نفره از جوانها رسیدن. پسر که سردسته ی گروه بود کنجکاو شده بود و پرسید: شما…شما خارج از شهر زندگی میکنید؟ اما مرد بی توجه به حرف اون گفت: من فقط به یک نفر از شما ها نیاز دارم! تا… یکی دیگه از جوون ها وسط حرف مرد پرید و گفت:تا بعد از مرگتون این راه رو ادامه بده؟ مرد که بهش برخورده بود گفت:نه! من فقط به یک دستیار احتیاج دارم. کدام یک از شما حاضره این کار رو بکنه؟ پسر جوون خیلی سریع پرید وسط و گفت:من! خواهش میکنم قربان بزارید من کمکتون کنم! مرد سفید پوش سرش رو تکون داد و اشاره کرد که دوستانش برن و خودش همراه اون بره.پسر که هیجان زده بود، کمی بالا و پایین میپرید و سعی میکرد تا پا به پای مرد راه بره. مرد گفت: خب حالا که تو دست یار من هستی باید بدونی که قرار نیست ما همدیگر رو زیاد ببینیم. من زیاد داخل شهر نیستم و نمیمونم، تو مسئولیت کارهایی که به تو میسپارم رو بر عهده داری و بهتره که بتونی از پسشون بر بیای. تو کاملا تنهایی در این راه و نباید از کسی هیچ کمکی بگیری، فهمیدی؟ پسر سرش رو تکون داد و کمی به راه رفتن ادامه دادن تا به اول جاده ی خروجی شهر رسیدن. مرد رو به پسر کرد و گفت: تو برو مثل من اون بالای میدون و این اسامی رو صدا بزن. اون افراد رو جمع کن و به این خونه برو. اونجا خونه ی جدید تو و اون افراده و بعد تو باید از همشون نگهداری بکنی و تمام کارایی که باید انجام بدی رو من توی این کاغذ نوشتم. مرد کاغذ پوسیده و کهنه ای رو به پسر داد و از اونجا رفت و چند ثانیه بعد پسر دید وه مرد غیب شده. بعد از رفتن مرد پسر کاغذ رو باز کرد و کاملا متعجب و حیرت زده بود مون اون نمی تونست حتی یک کلمه از اون لیست بلند بالا رو بخونه و کاغذ هم هر لحظه در حال از هم پاشیدن بود. پسر ساعت ها وقت گذاشت تا بتونه نوشته ها رو بخونه و اسم افرادی که نوشته شده بود رو پیدا کنه. فردای اون روز به میدان شهر رفت و مردم رو دور هم جمع کرد و بهشون اسامی رو اعلام کرد. ۱۸ نفر جلو اومدن و همراه با پسر رفتن. اونا کلا اعتراض خاصی هم نکردن وقتی فهمیدن که پسر از طرف مرد سفید پوش اومده. از طرفی هم پسر به دوستانش گفت که شروع به راه اندازی شایعات بکنن. شایعاتی مثل اینکه مرد سفید پوش یک پیامبر بزرگه که برای امتحان کردن مردم اون شهر اومده، با اینکه اون یکی از شیاطین و برای خارج کردن مردم از راه خدا به اونجا اومده. اما بزرگترینشون این بود که اون خدا در جسمیت یک انسانه و قراره اتفاقات بزرگی در راه باشه. خیلی از مردم اون حرف ها رو باور میکردن و تلاش خودشونو میکردن که سرشون توی لاکشون باشه. بعد از اینکه پسر افرادی که اسمشون اعلام شده بود رو اسکان داد، شروع به جمع کردن وسایل خودش کرد. در همون هنگام ناگهان همسرش بر اون وارد شد و متعجب از این بود که اون بدون هیچ خبری داره اون رو ترک میکنه. زن بسیار زیبا و همینطور باردار بود. اما پمرد جوون بدون در نظر گرفتن هیچکدومشون داشت خونه رو ترک میکرد. زن نگاهی به شوهرش کرد و با ناراحتی و آرامش گفت:تا به حال درست به اون کاغذ فکر کردی؟ مرد پرسید که منظورش چیه و زن ادامه داد: تو داری بدون فکر کردن و با چشمانی بینا در روشنایی اون رو دنبال میکنی و تظاهر به نابینا بودن میکنی! فقط برای یک لحظه به اون کاغذ نگاه کن! اون کهنه و قدیمی و پوسیده است! تا به حال فکر کردی که چند نفر دیگه اون رو در دست داشتن، تو گفتی که اون مرد میخواد به مردم جاودانگی رایگان بده… مرد با خشم و اعتماد به نفس گفت:  این درسته، اون قراره همین کار رو بکنه و من هم قراره بهش کمک کنم! من دارم از افرادی که برای این کار ممکنه مناسب باشن نگه داری میکنم و نیاز دارم تا تو سر راه من نباشی! زن که واقعا نمی دونست که باید چی بگه کاغذ رو از دستش قاپید و گفت: فقط کافیه نگاهی به لکه ها و بوی کاغذ بکنس تا ببینی و متوجه بشی که تمام این حرفا و چیزایی که اون داره میگه دروغ و فریب محضه! مرد داشت هر لحظه عصبانی تر میشد و کاغذ رو محکم از دست زن کشید و با وسایلش اونجا رو ترک کرد. بعد از اون زن باردار دیگه مرد رو ندید. در همون زمان مرد کارش رو به عنوان دستیار مرد سفید پوش که حتی اسمش رو هم نمیدونست شروع کرد. اون تمام روز کار میکرد و تمام کارای اون افراد انتخاب شده رو انجام میداد. اونها هم بدون هیچ مخالفتی بهش اجازه میدادن.  هیچکس اون خونه رو ترک نمی کرد و هیچ کاری هم نمی کرد. بعد از چندین ماه مرد سفید پوش اهسته اهسته داشت از جاده ی اصلی ورودی شهر به سمت شهر قدم برمیداشت و مرد جوون که البته دیگه اونقدر جوون نبود دوان دوان به سمت اون میرفت. مرد سفید پوش وارد شهر شد و توجه مردم هم همزمان به اون جلب شده بود و همه داشتن اونا رو تماشا میکردن. مرد جوون بسیار لاغر و ضعیف شده بود و یک قوز بزرگ هم رو پشتش پدید اومده بود دو قدم عقب تر از مرد در حالی که سرش رو پایین انداخته بود و سکوت کرده بود راه میرفت. مرد سفید پوش با لباس بدون حتی یک لکه اش ایستاد و و شروع به پرسیدن سوالاتش کرد: وضعیتشون چطوره؟ مرد گفت: همونطور که دستور دادید، نه خیلی لاغر و نه خیلی چاق، دنده هاشون کاملا مشخصه از روی لباس. تمیز هستن و حتی یک روز هم از جاشون تکون نخوردن.اونا هیچ اعتراضی نداشتن و از روزی که وارد شدن اونجا رو ترک نکردن. مرد سفید پوش با لبخندی تایید کرد حرفشو و به مرد جوون گفت که اون باید روز سوم و ششم و نهم هر ماه که در کل ۲ ماه میشد سه نفر رو به اون تحویل بده، بدون هیچ ترتیب خاصی و مرد سفید پوش اونها رو جاودانه میکنه. مرد جوون خیلی خوشحال شد با شنیدن اینکه بالاخره مرد سفیدپوش قراره اون کار رو انجام بده. تمام هدف اون این شده بود که خودش بتونه روزی به اون جایگاه برسه و جاودانگی رو برای خودش و خانوادش بدست بیاره.

همسر مرد جوون در بین جمعیتی که به گفت و گوی مرد و مرد سفید پوش گوش میکردن ایستاده بود. شوهر پیر و خسته اش رو دید بیشتر توی فکر رفت. اون تصمیم گرفت که مرد سفید پوش رو دنبال کنه تا بتونه متوجه بشه که نقشه ی واقعی اون چیه. بعد از اینکه مرد سفیدپوش عازم رفتن شد، از شوهر زن خداحافظی کرد و از دروازه ای که اومده بود اینبار رفت. زن هم سعی کرد به اردمی و بدون اینکه کسی متوجه بشه اون رو دنبال کنه. اما بعد از چند دقیقه بیشتر نشد که اون در یک لحظه که پلک زد دید که مرد سفید پوش غیبش زده. اون بیشتر مشکوک بود و خوبیش این بود که اون حالا میدونست که کی و چه وقت اون مرد دوباره برمیگرده. اون باید منتظر زمان مناسب میموند تا اون رو دنبال کنه. یک ماه گذشت و زن در هشتمین ماه بارداریش به سر میبرد و دید که بالاخره مرد سفید پوش اونجا رسیده و مرد جوون دست سه نفر رو در دست گرفته که سر تا پا اونها هم سفید پوشیدند به سمت مرد سفید پوش میرن. اونها دست مرد سفید پوش رو گرفتن و اروم اروم همراهش رفتن. زن تلاش کرد تا اونها رو دنبال کنه ولی چون بارون شدید میبارید نتونست اون ها رو بیشتر از اون دنبال کنه و به خونه برگشت. سه روز بعد رسید و سه نفر دیگه هم رفتند ولی این بار زن تصمیم گرفت که دنبال اونها نره و بیخیالش بشه. اما سه روز بعد از اون شوهرش رو دید که اون کاملا جمجمه و استخوان های بدنش کاملا بیرون زدن و اون نای راه رفتن نداره و تمام موهاش بلند و سفید شدن، تصمیم گرفت که این بار اونها رو دنبال کنه. اون مجبور بود خیلی آروم راه بره چون ماه آخر بارداریش بود و به زور راه میرفت. اون این دفعه واقعا تونست اون ها رو دنبال کنه. حدود یک ساعت اونها همینطوری راه میرفتن و به بیابونی رسیون و مدتی هم اونجا راه رفتن تا اینکه نور اتیشی بزرگ و خیلی نورانی پدیدار شد. زن تا جایی که تونست نزدیک رفت  تا بتونه ببینه که اون مرد دقیقا میخواد چیکار کنه. یک آتش خیلی بزرگ و یک چاله ی گرد بزرگ در کنار اون بود. اون از سه نفر خواست که شروع به کندن سه قبر بکنن. اونها هم بی چون و چرا این کار رو انجام دادن و بعد همگی تمام لباس هاشون رو بیرون اوردن و یکی یکی در قبر ها خوابیدن، اما به طوری که سرشون از خاک بیرون زده باشه. نفر سوم رو هم خودش خاک کرد. بعد از اون هم تبری کوچک رو از زیر خاک بیرون آورد و شروع به خواندن یک دعا یا شعر یا ورد کرد. زن با حیرت فقط میخواست ببینه که چطوری اون مرد واقعا میخواست که انسانها رو به آرزوی چند صد هزار سالشون برسونه. جاودانگی! همزمان با مرد، افرادی که فقط سرشون از خاک بیرون بود هم با اون همخونی میکردن، بدون هیچ اعتراض یا احساسی. ناگهان انگار موها و ریش های مرد سفید پوش، بلند و بلند تر میشد و اون تلاش میکرد که با تبر اونها رو ببره و داخل اتیش بزرگش می انداخت. اون هر چقدر مو هاش رو میبرید تمومی نداشت. بعد از اون هم یک سطل رو از زیر خاک بیرون آورد انگاری که قبلا اونجا دفن شده بود و یک مقدار خیلی زیادی از خاکستر موهایی که سوزونده بود رو برداشت و اون رو روی سر یکی از اون افراد خالی کرد. اون فرد کاملا خفه شد. اما در زمان مرگش در حال فریاد کشیدن بسیار بلندی بود. بعد از اون هم یکی یکی این بلا رو سر بقیه آورد و در واقع در آخر هر سه مرده بودن. زن که وحشت زده بود از اتفاقی که داشت می افتاد به ارومی سعی می کرد که نزدیک تر بره. اما نمی تونست چون مطمئن بود که مرد متوجه حضورش میشه و نمی تونست برای ادامه ی کار اون هم بمونه و مجبور شد که سریع برگرده. ماه بعدی رسید و آخرین ماه بارداریه زن. روز سوم و ششم رو هم زن دوباره دنبال اون ها رفت. از شوهرش هم دیگه هیچی باقی نمونده بود و اون اصلا دلیلش رو نمی دونست. موهای بلند و سفید و کمر خمیده. شوهرش قبل از اون در دهه بیست به سر میبرد. اون جوون و سرخوش و جویای نام و عاشق بود. اما اون مثل یک برده خیلی عجیب بدون اینکه دیگه با کسی حرفی بزنه از اون خونه بیرون میومد با ۳ نفر و دوباره به اونجا برمیگشت. انگار اون هیچ گذشته ای نداشته، انگار هیچ وقت همسر و بچه ی تو راهی نداشته. شب نهم زن تصمیم گرفت که بالاخره یک کاری بکنه. اون میخواست ببینه که مرد سفید پوش در اخر نقشش چیه. پس اون خودش زودتر رفت و یک مکان مناسب و نزدیک رو پیدا کرد و قایم شد. اون میتونست اتش خیلی بزرگ شعله ور رو ببینه. هوا تاریک شد آتش هنوز روشن و اون زن در عجب بود که چطور اون آتش روشنه. نکته ای که برای اون خیلی عجیب بود این بود که هر ۵ شبی که به اونجا اومده بود فقط یک سری قبر وجود داشتن و اونا هر دفعه هم خالی بودن. اون تصمیم گرفت تا آخر بمونه تا ببینه که چه اتفاقی میوفته و همینطور که بتونه کاری بکنه که شوهرش به خونه برگرده.  بالاخره مرد سفید پوش و سه نفر جدید اومدن. اما یک نفر از اون افراد شوهرش بود. شوهر پیرش که تلو تلو خوران و به عنوان نفر آخر داشت به آنجا میرفت. زن وحشت کرده بود و اول نزدیک بود که بیرون بپره و جلوی شوهرش رو بگیره، اما اون می بایستی منتظر میموند. با دستور مرد سفید پوش اونا قبر هاشون رو کندن و همه نشستن و سرشون هم بیرون بود . و هر زن از مرد سفید پوش داشت بخاطر این کار تشکر میکرد و مرد سفید پوش هم اهمیتی نمی داد. اون تبر کوچکش رو از زیر خاک بیرون آورد و تمام موها و ریش هاش رو این دفعه کوتاه کرد و داخل آتش انداخت. اون سطل رو بیرون کشید و خاکستر رو جمع و شروع به ریختن اون روی سر اون افراد کرد. اما وقتی به شوهر اون زن رسید گفت:جاودانگی برای تو بسه! پیرمرد شروع به گریه و ناله کرد که چرا اون بعد از اون همه کار و از دست دادن همه چیزش نمی تونه جاودانگی داشته باشه! مرد گفت که اون یکی از ۱۸ نفر انتخاب شده رو کشته تا خودش جای اون رو بگیره و بعد از گفتن اون بلافاصله تبر کوچکش رو وسط فرق سر پیرمرد فرود آورد و زن از طرفی با دیدن اون صحنه با جیغ بلندی بیرون اومد. پیرمرد هنوز زنده بود مرد سفیدپوش گفت: البته فکر کنم بتونم ببخشمت با توجه به اینکه تو دقیقا چیزی که میخواستم رو اوردی! و بعد هم نگاه پیرمرد به همسر جوان و حامله اش افتاد و در حالی که خون تمام چهره اش رو پوشونده بود و اون رو غیرقابل شناسایی کرده بود، مرد.

زن خیلی ترسیده بود و داشت به حرفی که مرد سفید پوش زده بود فکر میکرد، “البته فکر کنم بتونم ببخشمت با توجه به اینکه تو دقیقا چیزی که میخواستم رو اوردی!” منظور اون دقیقا چی بود؟ یعنی اون تمام مدت میدونسته زن اونجا میومده و تحت نظر داشت؟ بعد از اون مرد سفید پوش اروم اروم به سمت زن رفت و زن هم در جاش منجمد شده بود و فقط در افکارش غرق شده بود و اون گفت: عزیزم! تو خوب کارتو بلدی! زمان بندیت عالی بود! زن اروم گفت:من؟ مرد سفید پوش:همم؟ نه، اون داخل تویه و منتظره منه! زن با ترس دستش رو روی شکمش گذاشت و منتظر بود که اون مرد سریع تر کار رو تموم کنه و اون رو بکشه. اما مرد سفید پوش به ارومی دست زن رو گرفت و روی یک تخته سنگ اون رو نشوند. زن میدونست که نمیتونه فرار کنه پس باید همونجا می نشست و تکون نمی خورد. مرد سفید پوش تبر کوچک و تیزشو از توی سر پیرمرد به سختی بیرون آورد و و بعد به سمت سر نفر اول رفت و شروع کرد به بریدن گردنش. زن که خیلی میترسید چیزی بگه یا کاری بکنه فقط میتونست در سکوت گریه بکنه و دو دستی دستانش رو روی شکمش نگه داشته بود. زن نمیتونست که بچه اش رو هم از دست بده، اون ترجیح میده که بمیره. مرد سفید پوش که بیشتر شبیه مرد قرمز پوش شده بو. هم زمان یک آواز یا یک ورد رو میخوند و اون وقتی سر رو جدا کرد، سر جدا شده هم داشت با اون میخوند. زن که دیگه به قدری شوکه شده بود که نمیتونست کاری به جز گریه کردن بکنه بدون اینکه متوجه بشه دید که داره انگار بصورت ناخوداگاه با اونها میخونه و همراهی میکنه. مرد سر نفر اول رو روی زمین گذاشت و سر نفر دوم رو برید و بعد دوباره اون هم شروع به خوندن کرد. وقتی به سر پیرمرد رسید، نگاهی به زن کرد و گفت: فقط به خاطر تو، عزیزم! و بعد جلو رفت و سر اون رو هم برید. بعد هر سه رو برداشت که همزمان داشتن اون آواز رو میخوندن و داخل آتش انداخت. هر ۵ تای اونها داشتن بدون توقف میخوندن تا اینکه سر ها کاملا از بین رفتن. زن نگاهی به تبر کوچک و خونیه مرد قرمز پوش کرد و میخواست که در موقعیت مناسب اون رو برداره و کار اون رو تموم کنه. برای پرت کردن حواس مرد ازش پرسید: پس جاودانگی چی شد؟ مرد گفت: نصیب من و تو شد! زن پرسید: من، منظورت منم یا بچه؟ مرد  لبخندی زد و گفت: تو! چون تو با ما خوندی و توی مراسم شرکت کردی، تو در آتش نگاه کردی و قربانی کردی! پس تو میتونی نگهش داری! زن گفت: پس تو قرار نبود که هیچ وقت به مردم اون رو بدی؟ مرد گفت: چرا من میخواستم به اون مرد جوانی و جاودانگی بدم، اما اون تصمیم گرفت که این کار رو نکنه. اون تصمیم گرفت که یک اهدا کننده باشه! زن هنوز گیج بوو از حرفایی که مرد میزد ولی مطمئن بود برای بدست آوردن تبر و ادامه داد: اونا اهدا کننده ی چی هستن؟ مرد گفت:عمر! با برگزار کردن این مراسم من جمع تمام مقداری که اونا جمعا میتونن عمر کنن رو برای خودم میکنم و اونا میمیرن ولی تو و من کسانی بودیم که این هدیه رو گرفتن. البته ما ۳ نفریم. زن دیگه آماده بود و انرژیشو جمع کرده بود تا سمت تبر بره. توی چند لحظه اون خودشو به تبر خونین رسوند و اون رو محکم گرفت. مرد هم به سمت اون میخواست که حمله ور بشه ولی ناگهان متوقف شد. زن هم با عصبانیت وقتی اون مرد رو روبه روی خودش دید با یک ضربه ی تبر  گردنش رو برید و خون تمام هیکل زن رو گرفته بود و اون مرد قرمز پوش هم روی زمین افتاده بود و در حال مردن.

زن که شوکه شده بود، تبر از دستش افتاد روی زمین و بعد هم متوجه شد که کیسه ی آبش پاره شده و اون وسط بیابون تنها با چند تا جنازه و یک آتش بزرگ و شعله وره. اون خودشو به تخت سنگی رساند و می خواست تلاش کنه که بچه اش رو همونجا بدنیا بیاره. اون شروع به فشار دادن کرد ولی ناگهان چیزی رو احساس کرد. چیزی که اون اصلا انتظارش رو نمی کشید. اون احساس میکرد که بدون هیچ فشار و هل دادنی. بچه خودش داشت از بدنش خارج میشد. بعد از چند لحظه اون کاملا از بدنش خارج شده بود و زن میتونست ببینه که تمام دور و برش رو خون فرا گرفته. زن تلاش کرد که بچه ای که طاهرا خودش به دنیا اومده بود رو ببینه ولی وقتی بهش نگاه کرد دید که اون خیلی بزرگتر از اونیه که تصورش رو میکرد. و اون هی بزرگ و بزرگ تر هم میشد. اون داشت راه چندین ساله رو در چند لحظه میرفت و زن فقط محو تماشای اون شده بود. بچه ی زن تبدیل به همان مرد سفید پوش شده بود، اما این بار اون برهنه بود و بعد از چند دقیقه روی زمین استراحت کرد و بعد از جایش بلند شد و به سمت آتش بزرگش رفت و کنار اون ایستاد تا بتونه گرم بشه. زن که نمی دانست باید چیکار کنه، همون طور روی زمین نشسته بود و به خیره شده بود. بعد مرد نگاهی به زن انداخت و گفت: زندگی بدون مرگ هیچ معنی نداره، ولی مرگ و جاودانگی هم بدون همدیگه معنی ندارن. بدون یکی نمیتونی دیگری رو داشته باشی! بهم اعتماد کن! من خوب میدونم! کار  من برای چند ده هزار سال همین بوده و خواهد بود و این دفعه برای تو هم صدق میکنه! زن خودش رو جمع و جور کرد و گوشه ای خزید و به مردی که الان از اون متولد شده بود نگاه میکرد، به پسرش. مرد برهنه روی زمین کنار یکی از قبر ها نشست و شروع به کندن زمین با دستانش کرد. اون خیلی سریع و قوی بود و تونست خیلی سریع اون رو بکنه. بعد هم ناگهان اون وارد گودال شد و یک بچه ی نوزاد رو از اونجا بیرون آورد.زن که دوباره مثل همون اول وحشت کرده بود اروم با خودش زمزمه کرد: زندگی بدون مرگ . مرگ و جاودانگی… مرد گفت: درسته! زندگی و مرگ. مرگ و جاودانگی! مرد خیلی سریع رفت و  قبر نفر دوم رو شروع به کندن کرد و اون رو هم خیلی سریع تونست بیرون بیاره. یک نوزاد که واقعا انگار تازه بدنیا اومده بود. اون هر دو بچه رو برداشت و به راحتی داخل گودال بزرگی که کنار آتش بود انداخت. زن انقدر ترسید که از جایش بلند شد. مرد برهنه هم پشت سر داخل گودال پرید. زن وقتی خودش رو به بالای گودال رسوند دید که گودال با آب پر شده و مرد در حال شنا کردن و هیچ اثری هم از  نوزادها نبود. زن با ترس و هول پرسید: پس اونا کجان؟ مرد گفت: من! من هم عمر و هم جسمشون و هم تولد دوباره شون رو  از آن خودم کردم! تو هم میتونی این کار رو بکنی! تو راستش میتونی هر کاری که خواستی بکنی! اما اگر میخوای شوهرت زنده بمونه، بهتره بری و کندن رو شروع کنی، فکر نمی کنم تو بتونی به اندازه ی من سریع باشی! زن که خیلی عصبانی بود از جاش بلند شد. اون احساس خیلی بهتری داشت و نگاهی به آتش بزرگ کرد و یکی از چوب هایی که اون رو اونجا نگه داشته بود رو کشید و آتش داخل گودال افتاد. صدای خنده ی بلندی اومد و مرد گفت: ممنونم، مادر! زن لبخندی زد و احساس میکرد که موفق شده، اون راه چند ساله رو توی چند دقیقه رفته بود. اون به سمت قبری رفت که شوهرش اونجا دفن شده بود و شروع به کندن کرد. بالاخره تونست از توی خاک بچه ی تازه دوباره بدنیا اومده رو بیرون بیاره و بغلش کرد. اما ناگهان احساسی کرد و افکاری به سراغش اومدن. اون بچه رو روی زمین گذاشت و بعد بلند شد و نگاهی به اون کرد و گفت: حالا نوبت منه… و بعد به سمت بیابان در هنگام سپیده دم راهش رو کشید و رفت…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: م.ت محمدزاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *