پاییز آرام نمی آید، سراسیمه از راه می رسد
درست لحظه ای که داری در ذهنت با کسی قدم می زنی، خیابان پر از برگ می شود
من پاییز که می آید، دلتنگ تر می شوم
می دانی چرا؟
چون تماشای غروب پاییز برایم حکم دیدار عزیزی را دارد که سال هاست از او دور بوده ام
قرار عاشقانه ای باید با پاییز داشته باشی
آن وقت پاییز سر از کافه ای در می آورد که دلتنگی در قهوه هایش حل شده است
این پاییز هم دوباره قلب من با صدای بارانی که روی برگ ها می بارد، شوق تمام زندگیش را می گیرد
این پاییز، من قرار دیگری دارم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
عالی