دلتنگم
سینه ام، می تپد اما آرام نیست
مواج است. و این موج دارد به چشمانم می رسد.
فکر کن، آغوشت گرمِ گرم باز است و تنهایی بغلش کرده
در این میان دست سردی نیست که که بخواهد حتی از دور تنهاییت را پس بزند
به بارانی ترین حالت ممکن، خیابان را پرسه می زنم
کاج به کاج، سبز تر از قصه ی بهار را جست و جو می کنم، اما پاییز معرکه ی عاشقانی است که پا بر زرد ها و نارنجی ها می گذارند.
به من بگو
چگونه به چشم آرزوهایت نگاه می کنی؟
وقتی تنها به او وعده می دهی و به سمتش قدم بر نمی داری؟
آرزو، سمت روشن جهان ایستاده است.
به سمت روشن جهان دویدن را بیاموز.
آنجا هم عشق است و هم زندگی.
دستانت را بگیر و برو به سمت تمام عاشقانه ها.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.