رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

من شدم اشرف؟

نویسنده: فاطمه خداپرست

باز هم صدای داد و فریاد می آید ، انگار پاییز شده است.

اول مهر ماه ، همیشه با داد و فریاد های همسایه پایینی که بر سر کودکش میزد تا زودتر حاضر شود بیدار میشوم.

سپس چند دقیقه ساختمان به سکوت می‌رود و بعد همسایه طبقه بالا ناله از این می‌کند که باز باید به دانشگاه برود.

و تا ساعت ۱۰ صبح همینطور همسایه ها به بیرون میروند و صدای ماشین هایشان سرسام آور است.

ساعت ۱۰ و نیم صدای در می آید ، پرستار باز به سراغم آمده است ، خودم را به خواب میزنم.

از صدای قدم هایش معلومه که وارد اتاق شده است ،  پنجره را باز می‌کند و سرما پوستم را قلقلک می‌دهد ، خودم را جمع میکنم و زیر پتو گلوله میشوم.

بعد به بیرون اتاق می‌رود و شروع به تمیز کردن خانه می‌کند.

تا ساعت ۱۱ و نیم مشغول تمیز کاری است و بعد نزدیک اتاقم می‌شود تا بیدارم کند.

با صدای نازک نارنجی اش می‌گوید: اشرف ، اشرف بیدار شو وقت داروهاته.

چشمانم را باز میکنم ، با دیدن اخمش که بر چهره کشیده ، پوستی روشن ، چشمانی قهوه ای و بدنی باریک خودنمایی می‌کند،  مطمئن میشوم که باز هم پسر ها با هزار تا وعده پول و هدیه مجبورش کرده اند که بیاید و از من مراقبت کند.

هر چقدر هم که بهشان بگویم من بچه نیستم ، گوش نمی‌کنند.

بلندم می‌کند و دونه دونه قرص های را در دهانم میگذارد و در آخر لیوان آبی را جلوی دهانم می‌گیرد.

بعد هم می‌رود تا تلویزیون تماشا کند.

دیگر به اخلاق سردش عادت کردم ، هر سال پاییز وقتی پسر ها به سرکار می‌روند این می آید و از من به گفته خودش مراقب می‌کند.

وقتی که پاییز می آید دلم عجیب میگیرد،  انگار که همه چیز دست بدست هم می‌دهد تا بهم بگوید که چقدر پیر شده ام.

آخه کسی چه می‌داند که این دنیا چقد زود می‌گذرد.

انگار همین دیروز بود که از صدای گریه نوزاد تازه متولد شده ام ، بیدار می‌شدم و با خستگی به او شیر میدادم.

اما حالا ۴۰ سال از آن روز گذشته و من دیگر توان راه رفتن را هم ندارم.

آدمیزاد به چی بند است؟

دیروز من از کودکانم مراقبت میکردم و حالا کودکانم دنبال پرستاری برای منن…

هر وقت که در آینه به خودم نگاه میکنم ، بیشتر از دیروز پیر شده ام ، صورتم چروکیده و دستان لرزانم دیگر توان کار کردن را ندارد.

من زمانی اشرف بودم ، اشرفی که یک لحظه هم جایی بند نمیشد ، اما حالا چی؟

من شدم اشرفی که نمی‌تواند راه برود ، و من شدم مادری که اسیر کودکانش است…

و حالا شاید تنها چیزی که آرزویم است ، مرگی شیرین و راحتی از این دنیاست.

از این دنیایی که مانند برق و باد می‌گذرد ‌ و من را پیر و پیرتر می‌کند.

دنیایی که آدم هایش به مو بندند…

و دنیایی که با هر رعد و برق ، کسی می‌میرد.

و خیام چه درست می‌گوید که :

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

وامید به لحظاتی که با شادی و نشاط بگذرد🫀

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه خداپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    18 آذر 1402

    این قشنگ ترین متنی هست که دیدم مادربزرگ منم الان همین جوریه اما نمیدونم یادش میمونه که این چیزارو حتی تودلش بگه ولی انگار تو به جاش این حرفارو زدی حرف دل مادربزرگم و که فراموشی داره

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *