داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

از کجا آمده ام؟

نویسنده: زهرا اویسی

“بخواب ديگه، بچه.”
کل دیشب بیدار بود، بی قراری میکرد، خواهرشم مثل خودش، تا صبح نق نق میکردند، به صورت پسرم داشت شیر می خورد، خیره شدم، باخودم گفتم:
” وای، ناهار درست نکردم، علیم ساعت سه مياد خونه”
به ساعت نگاه کردم، نزدیک یازده است، آه کشیدم، يه دفعه در با صدای بدی باز شد، دخترم وارد شد، کنار من روی تخت نشست، به برادرش خیره شد، گفتم:
“تیسا برو با اسباب بازیهات بازی کن.”
خونه مون سه خوابه است، يه اتاق مخصوص بازی درست کردم، این طوری مجبور نیستم، هرروز اسباب بازيها جمع کنم، سرشو تکان داد و گفت:
“منم شیر می خوام.”
چشمهام گرد شد، عصبی گفتم:
“الان می يام، برات شیر کاکائو درست میکنم.”
با انگشت برادرشو نشون داد و گفت:
“نه منم از این شیر می خوام.”
“نمی شه تیسا خانم، تو پنج سالته، خجالت بکش.”
يه دفعه شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
“منم شیر میخوام، به منم شیر بده”
تکین تازه داشت خوابش میبرد، از خواب پرید و زد زیر گریه، جیغ و داد، هردوشون باهم قاطی شده بود، مغزم داشت سوت میکشید، خوب می دونستم وقتی بچه گریه میکنه، بهانه ميگيره، نباید چیزی که میخوادو بهش بدی، اما اعصاب نداشتم، سریع گفتم:
“باشه، بیا…”
گريه شو قطع کرد، به سمتم هجوم آورد، تکین همچنان داشت گریه می کرد، وقتی دید تیسا داره شیر می خوره، جیغ زد و شروع کرد به کتک زدن اون، دستشو گرفتم و به اونم شیر دادم، بدنم بیحس شده بود، انگار داشتم از يه بلندی سقوط میکردم، جون نداشتم، دراز کشیدم، اون دوتام بیشتر به من چسبیدن، اشکهام سرازیر شد، حس بدی داشتم، مثل کسی که تو قفس گیر کرده، چشمهامو بستم با تمام وجود تلاش کردم، به هق هق نيفتم نمی دونم چقدر گذشت که با صدای علی چشمهامو باز کردم، با تعجب به من خیره شده بود، پرسید:
“چیکار داری میکنی؟”
بعدم به تیسا اشاره کرد:
“به اینم شیر میدی؟”
تیسا و تکین خوابشون برده بود، گفتم:
“هیس… کمک کن، تیسا رو ببر تو اتاقش.”
اومد نزدیک تیسا رو از روی من بلند کرد، به چشمهام خیره شد و پرسید:
” گریه کردی؟”
“ببرش.”
به زور از جام بلند شدم و تکین روی تخت گذاشتم، لباسمو مرتب کرد، ساعت یازده و نیم بود، تکینو وسط تخت گذاشتم و پتو روش کشیدم، نمیخواستم ببرمش تو اتاق خودشون، چون میترسیدم، تیسا بيدارش کنه، از اتاق بيرون اومدم، نگاهی به علی که پشت کانتر نشسته بود، انداختم و پرسیدم:
“چقدر زود برگشتی؟”
“میخواي برم، دو ساعت ديگه بيام که تو راحت باشی.”
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
” هر جوري راحتی، ناهار نداریم.”
“تینا معلوم هست چیکار میکنی؟ برای چی به بچه ی پنج…”
“حال و حوصله ندارم.”
رفتم از یخچال ظرف شیرینیو بیرون آوردم، چایی آماده بود، دوتا لیوان چای ریختم، بهم خیره شد، نمی دونم از کی اینطوری شدم؟ حس بدی دارم، روزمرگی داره منو میکشه، شاید از وقتی که مجبور شدم با علی ازدواج کنم، من عاشق رمانهای رمانتیک بودم، فکر میکردم مثل داستانهای عاشقانه قراره تو دانشگاه، عاشق بچه زرنگ دانشگاه بشم، اما داستان ما مزخرف ترین داستان دنیاست، مثل داستان عاشقانه مسی و زنش، علی يه جورايي شبهه اتیسمه، ما پدرامون دوران سربازی باهم دوست بودن، بعد از سربازی پولاشونو جمع می کنند، باهم يه خونه می خرند، از همون خونه ها که دو طرف حیاط اتاق داره، سه تا اتاق طرف چپ، برای ما بود، سه تا اتاق طرف راست برای علی اينا… وقتی باهاش ازدواج کردم، به خاطر رفتارهای غیرعادیش دکتر رفتیم، دکتره گفت:
“اگر با شما در بچه گی همبازی نبود، احتمالا اصلا نمی تونست ازدواج کنه.”
علی بچه نمیخواست، اما برای من مهم نبود، بچه دار شدن برای ما به شدت ریسکش بالا بود، چون ممکنه بچه ها اتیسم داشته باشند، هنوزم مطمئن نیستم که تکین اتیسم نباشه، ولی اصلا نميتونستم فکر کنم بدون بچه زندگی کنم. علی کارشناسی ارشده حسابرسیه، منم مترجمی زبان خوندم، تو يه شرکت بازرگانی کار میکنه، باباش به خاطر وضعیت علی، توی يه شرکت آشنا براش کار پيدا کرد، درواقع مدیر عامل می دونه که علی نمی تونه با دیگران ارتباط برقرار کنه. چای و شیرینی خوردم، علیم رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه، از تو یخچال مایه ماکارونی که همیشه آماده داشتم درآوردم، میخواستم لازانیا درست کنم، اما علی از پشت بغلم کرد و گفت:
” نمی خواد، غذا سفارش میدم… بیا.”
نگاهش کردم، با خودم گفتم:
“وای خدا، الان نه…”
اما اون منو به زور به اتاق برد، تکین تو اتاق نبود، روی تخت نشستم، حالم بد بود، هجده سالم بود که با علی نامزد کردم، حس خاصی بهش نداشتم، اما مامانم معتقد بود، اون بهترینه با این که بیست و دو سالش بود، يه ماشین خوب داشت، چون از پونزده سالگی کار میکرد، حتی وامم گرفت، خونه خرید و داشت قسطاشو میداد، نوزده سالم بود که عروسی کردیم، وقتی واقعیتو در مورد مریضیش فهمیدم، اینقدر گریه کردم و مدام خونه ی بابام ماندم تا مجبور شدن، طلاقمو بعد از يه سال بگیرند، اما علی دست از سرمون برنداشت، اینقدر رفت و آمد، مادر و پدرش مدام پیغام فرستاند که بعد از شش ماه مجبور شدم، برگردم. مامانم گفت:
“تینا راهی نداری، اون هیچ وقت ولت نمی کنه، مجبوری تحمل کنی…”
اون موقع فهمیدم، تمام راهها به روم بسته شده، وقتی درسم تموم شد، تیسا به دنیا آوردم، میخواستم از تنهایی نجات پیدا کنم، اما وضعیت بدتر شد، چون من به خاطر این زندگی زوری، همیشه عصبی و ناراحتم، اولش فکر می کردم، افسرده شدم، اما دکتر بهم گفت:
“مشکلت افسردگی نیست، فقط هدف و انگيزه نداری.”
علی محکم منو در آغوش گرفته بود، وقتی تو رمانها دختر داستان میگفت؛ آروم دستهاشو از دور خودم بازکردم، فکر میکردم، چه رمانتیک؟ من واقعا احمق بودم، امکان نداره، بتونم دستهای علیو از دور خودم باز کنم، حتی وقتی خواب خوابه، با کوچکترین حرکت از جاش میپره و محکمتر بغلم میکنه، خودمو تکان دادم، علی چشمهاشو نیمه باز کرد و گفت:
– کجا؟!
– باید برم دستشویی.
ولم نکرد، با تمام قدرتم بازوشو نیشگون گرفتم، خودش می دونست این یعنی ديگه اون روم بالا اومده، رهام کرد و گفت:
“آخ”
همین… هیچ وقت اعتراضی به کارهای من نداشت. بلند شدم، وارد سرویس شدم، دوش گرفتم، لباس پوشیدم و بدون حرف از اتاق بيرون اومدم، تیسا به سمتم دوید و گفت:
“مامان، گشنه مه…”
ساعت سه بود، واقعا که عجب مادری هستم؟ بهش لبخند زدم، گفتم:
“چی سفارش بدیم؟ ”
” پیتزا…”
زنگ زدم، يه پیتزا قارچ و گوشت خانواده برامون بيارند، از تیسا پرسیدم:
“داداشم بیدار شده؟”
“آره…”
“پس تا من به داداش غذا میدم، تو کارتون ببین تا پیتزا رو بيارن، باشه.”
“باشه…”
نگاهم نمیکرد، انگار از کاری که صبح کرده بود، خجالت میکشید، اونم يه بچه بود، حالا هرچه قدرم ما بگيم؛ بزرگ شده، مقصر ماييم که بچه ها گاهی رفتار عجیب از خودشون نشون ميدن. حتما من يه کاری کردم که حسوديش ميشه، به خاطر همین ديگه نمیخواستم جلوي تیسا به تکین شیر بدم، جلوش زانو زدم و گفتم:
“دختر مامان ناراحته؟”
بغض کرد، پرسیدم:
“چی شده عشقم؟”
“مامان، ديگه دوستم نداری؟”
” برای چی همچين فکری کردی؟”
“آخه شیر داداشو خوردم.”
” عزیزدلم من تا آخر عمرم عاشقتم. فقط تو بزرگ شدی، مگه خودت همش به مامان نمیگی؛ به من نگو نی نی، من بزرگ شدم. اون شیر برای نی نی هاست، شیر بزرگا توی شیشه تو یخچاله، باشه مامانی؟”
خندید و سرشو تکون داد، بغلش کردم، براش کارتون گذاشتم، رفتم سراغ تکین، من فقط بی مزه و بدون ادویه به تکین میدم، دلم نمیخواد غذای خودمونو بخوره، چون شنیدم باعث حساسیت میشه، خواهر خودم به خاطر اینکه زیر دو سال، فلفل یا گوجه خورده بود، مدام آبریزش بینی داره، بهش گفته بودن باید بره انستيتو حساسیت تا تشخیص بدن از چی بوده و ديگه نخوره. غذای تکینو دادم، بغلش کردم، گذاشتمش وسط اسباب بازیهای بیخطر، براش يه جایی مثل استخر درست کرده بودم تا با تیسا سر اسباب بازی دعواشون نشه. همون موقع زنگ در واحدو زدند، تیسا جیغ زد:
“مامان غذا رو آوردند.”
ميخواستم برم درو باز کنم، علی زودتر رفت، جعبه رو گرفت و حساب کرد، جعبه روی کانتر گذاشت، تیسا به من چسبید و پشتم قایم شد، خیلی از باباش میترسید، چون علی مدام بداخلاقه و هیچ توجهی به اونو، تکین نمیکنه، آروم گفت:
” میخوام برم، پیش داداش بخورم.”
تیسا همیشه از علی فرار میکرد، علیم براش مهم نیست، براش دو تکه پیتزا با يه ليوان شیر تو بشقاب گذاشتم، دستشو گرفتم با خودم بردم تو اتاق، گفتم:
” اگه بازم خواستی، بیا بگیر، باشه؟”
سرشو تکان داد، پشت میز تحریری که براش خرید بودم، نشست. بشقابو روی میز گذاشتم و برگشتم روی صندلی پشت کانتر نشستم و شروع به خوردن کردم، علی گفت:
” ناراحتی؟”
سوال پرسیدنشم قسطی بود، عصبی غریدم:
“آره من از خیلی چیزها ناراحتم، مثلا از اینکه تو حتی حاضر نیستی يه نیم نگاه به بچه هات بندازی، تیسا عین چی ازت میترسه؟ از این زندگی نکبتی که تو برام درست کردی، دلم می خواد سر به بيابون بذارم، الان همسنهای من تازه می خوان ازدواج کنند، من…
علی به سمتم اومد و منو از روی صندلی بلند کرد و بغلم کرد، همیشه همین طوری بود، وقتی شروع به غر زدن میکردم، بغلم میکرد، گفت:
“هر کاری بگي میکنم، هرطور تو بخوای رفتار میکنم، اما حرف رفتنو نزن، گفتی برای دختره کتاب بخرم…”
به قدری عصبانی شدم، با مشت کوبیدم تو سرش، گفتم:
“دختره؟ اسمشو بلد نیستی… دخترته…”
مشتمو گرفت و بوسید، اگر اینقدر با محبت نبود، شاید تا الان خودکشی کرده بودم، اما موضوع اینکه فقط به من محبت میکرد، حتی به تیسا و تکین نزدیکم نمیشد، من يه مادر عوضی و آشغالم که برای فرار از تنهایی، دوتا بچه رو بدبخت کردم، محکم منو به خودش فشرد و ادامه داد:
” برای تیسا کتاب داستان خریدم، برای تکین اسباب بازی، حالا چیکار کنم؟”
” هيچي، برو بهشون بده.”
“تو نمی یایی!!”
يه جوري عصبی غریدم:
“علی…”
يه قدم عقب رفت و گفت:
” آخه، تیسا همش ازم فرار می کنه، تو باشی بهتره…”
“قراره کادو بدی، آدم از دست يه غریبه ام کادو بگيره، خوشحال می شه.”
نگاه نگرانی بهم انداخت، دلم براش سوخت، ولی از جام تکون نخوردم، تقریبا نصف جعبه ی پیتزا خورده بودم که تیسا جیغ زد:
“مامان، بیا.”
از جام پریدم، به حالت دو وارد اتاق شدم، تیسا تو بغل علی بود، تکینم جیغ می زد، می خواست از تو استخر بیاد بیرون، گفتم:
“چی شده؟”
“بابا بلد نیست، داستان بخونه.”
نفسمو به شدت فوت کردم، کتابو از دست علی گرفتم، علی دراز کشیده، تیسا روی شکمش نشسته بود، این دخترم منو مچل کرده، اگه میترسی؟ الان چرا این طوری تو بغلشی؟ اگه نمیترسی؟ پس چرا فرار میکنی؟ کنار علی نشستم و با لحن کودکانه شروع به خوندن کردم….
یکی بود، یکی نبود، غیراز خدا هیچ کس نبود. کشاورز پیری بود که با زن و پسرش، تو يه کلبه ی کوچولو، وسط يه گندمزار بزرگ زندگی میکردند. کشاورز و پسرش با گاوهای سیاه، زمینو شخم میزدند، بعدم گندم بین شيارهایی که روی زمین درست شده بود، می پاشیدند. آنها به گندمها آب میدادند، بعد منتظر میشدند تا گندمها جوانه بزنه، آنها از جوانه ها نگهداری میکردند تا تبدیل به خوشه های گندم بشه، گندم کوچولوی قصه ی ما یکی از گندمهای، خوشه ی بزرگی بود، اون خوشه از همه بلندتر شده بود و گندم کوچولو، تو بالاترین جای خوشه بود. گندمها هنوز خواب بودند، چون تازه رشد کرده بودند و سبز بودند، به زودی اونا تبدیل به خوشه های طلایی میشدند.
” باد با صدای بلند هوهو میکرد”
گندم کوچولو رو صدای باد بیدار کرد، اون چشمهایش را باز کرد، از دیدن مزرعه و خوشه های گندم که در باد تکان میخوردند، ترسید… با صدای بلند پرسید:
– اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟
هیچ کس جوابشو نداد، دوباره فریاد زد:
– من چی هستم؟
خوشه ای که گندم کوچولو یکی از گندمهایش بود، گفت:
– ما گندمیم؟
گندم کوچولو خوشحال شد و سریع پرسید:
– گندم چیه؟
– گندم یه جور گیاه، اینجا یه مزرعه است، ما به زودی طلایی می شیم، باید صبر کنیم رسیده بشیم و کشاورز ما رو بچینه.
– تو این چیزها رو از کجا می دونی؟
– منم پارسال مثل تو بودم، وقتی چشمهامو باز کردم، نمی دونستم، چی هستم؟ اینجا کجاست؟ ما برای چی اينجا هستیم؟ هیچ کسم نبود که جواب سوالهامو بده، مجبور شدم، منتظر بمونم تا تونستم همه چیزو با چشمهای خودم ببینم.
مکث کردم، باورم نمی شد، دارم همچين چیزیو میخونم، به جلد کتاب خیره شدم، نویسنده با خودش چی فکر کرده که همچين داستانی برای بچه ها نوشته؟ تیسا جیغ زد:
“عه، مامان چرا نمیخونی؟”
ادامه دادم…
گندم کوچولو پرسید:
“ما رو چطوری می چینن؟ ”
“با داس.”
” داس چیه؟”
” يه چيز تیزه و گرده که یه دسته ی بزرگ داره و ساقه های گندم رو میبره.”
“بعد از این که ما رو چیندند، چی میشه؟”
“بعد مارو با خرمنهای بزرگ میکوبند، تا از خوشه جدا بشیم، هر کدومم، از شماها که جز من که یه خوشه ی گندم هستم، میشید یه دونه ی گندم.”
گندم کوچولو نگاهی به خوشه ی گندم انداخت، پرسید:
“یعنی دیگه بهم چسبیده نیستیم؟”
“نه…”
“بعدش چی میشه؟ ”
“ما رو تو گونی میریزند و در انبار نگه میدارند، تا آسیابان بیاد و ما رو ببره به آسیاب.”
“آسیاب چیه؟”
” منم نمی دونم، چون من از گندمهایی بودم که کشاورز به آسیابان نداد، ما تو گونی در انبار موندیم و دوباره توی زمین کاشته شدیم.”
“یعنی چطوری؟”
“تو الان يه گندم کوچولویی، ولی اگه سال ديگه کشاورز تو رو بکاره، مثل من يه خوشه ی بزرگ گندم میشی.”
” اگه نخوام یه خوشه بشم، چی میشم؟”
“گفتم که نمی دونم، هیچ گندمی از آسیاب برنمیگرده، اونا همونجا می مانند.”
روزها گذشت تا گندمهای مزرعه تبدیل به خوشه های طلایی و زیبایی شدند، از وقتی طلایی شده بودند، گاهی گندم کوچولو سایه هایی بالای سر خودشون میدید که حرکت میکردند، از خوشه پرسید:
” اینهایی که بالای سر ما حرکت می کنند، چی هستند؟”
“اونا پرنده اند، پرندهها گندم دوست دارند، گندمها را میخورند تا سیر شوند.”
“یعنی فقط پرندهها گندم میخورند؟”
“نه آدمها هم گندم میخورند، به خاطر همین گندم میکارند.”
باورم نمی شد، من هیچ وقت از خودم نپرسيدم، من قراره تبدیل به چی بشم؟ غیر از دختر مادر و پدرم، خواهر، همسر و مادر، مترجم، به عنوان يه انسان چی هستم؟ شنیده بودم، گاهی آدم به يه تلنگر نیاز داره، فکرشم نمیکردم، يه داستان کودکانه، مثل يه پتک تو سرم کوبیده بشه، منو به خودم بياره. وقتی اصلا نمی دونم برای چی اینجا هستم؟ برای چی مدام دارم غر میزنم؟ علی بازومو گرفت و گفت:
“تینا…”
آهی کشیدم و ادامه دادم:
گندم کوچولو ساکت شد، اون خیلی دلش میخواست بدونه، آسیاب چيه؟ به خاطر همین تصمیم گرفت، هرطوری شده، تو انبار نمونه. وقتی کشاورز گندمها رو توی گونی میریخت، گونیی که گندم کوچولو توش بود، سوراخ ریزی داشت، نور خورشید وارد گونی میشد، گندم کوچولو پرسید:
“این چیه؟”
یکی از گندمها گفت:
“سوراخه.”
“یعنی چی؟”
“یعنی ممکنه خیلی از ماها، از توی سوراخ روی کف انبار بریزیم.”
گندم کوچولو نمیخواست توی انبار بمونه، پس تلاش کرد تا خودشو از سوراخ دور کنه، چند روز گذشت، بالاخره آسیابان اومد، گونیهای زیادیو از توی انبار، سوار گاری کرد، گونی گندم کوچولو هم یکی از اون گونیها بود، بعضی از گندمها به سمت سوراخ ریختند و از گونی بیرون پرت شدند، اما گندم کوچولو با دستهای کوچولو و لاغرش، گونیو چسبیده بود، آسیابان همه ی گونیها رو توی گاری گذاشت و راه افتاد، گاری راه طولانی رفت، وقتی بالاخره ایستاد، آسیابان پسرشو صدا کرد تا گونیهای به انبار ببرد، گندم کوچولو دیگه دلش نمیخواست توی، انبار منتظر بمونه، میخواست هرچه زودتر بفهمه که آسیابان با گندمها چیکار میکنه؟ وقتی پسر آسیابان گونی گندم کوچولو رو برداشت فریاد زد:
“پدر این گونی سوراخه.”
“اونو ببر تو آسیاب، تا منم بیام.”
“چشم پدر.”
گندم کوچولو خیلی خوشحال شد، چون بالاخره به آرزوش رسید، اون میفهمید که گندمها برای چی به آسیاب می يان؟ وقتی آسیابان گونیو برداشت و در شکاف داخل سنگ آسیاب ریخت، گندم کوچولو از سوراخ گونی سُر خورد و روی سنگ آسیاب کنار تعدادی گندم ديگه افتاد، گندم کوچولو از دیدن اون سنگ بزرگ و سفید خیلی ترسید، سنگ شروع به چرخیدن کرد و صدای بلند و ترسناکی داد، گندم کوچولو با ترس و لرز از گندم پیری که کنارش بود، پرسید:
“این چیه؟”
“این سنگ آسیابه، گندمهایی توی آسیاب ریخته شدن، دارن آرد ميشن”
“آرد چیه؟”
” آرد از گندم درست میشه، بعد نانوا می یاد و از آسیابان آردو میخره، میبره نانوایی.”
” اونجا با آرد گندم، چیکار میکنند؟”
” نمی دونم، من چند ماهه که روی سنگ آسیاب افتادم.”
گندم کوچولو گفت:
“ولی من خیلی دلم میخواد بدونم، حالا باید چیکار کنم؟”
“باید خودتو به سر سنگ آسیاب برسونی و توی گونی آرد پرت کنی.”
“من میترسم، اگه توی آرد نيفتم چی؟”
“اون وقت اینجا روی سنگ آسیاب یا کف زمین میمونی تا بپوسی. مثل من، من به زودی میپوسم.”
“پوسیدن چیه؟”
“یعنی؛ دیگه گندم نیستم.”
“اگه گندم نباشی؟ پس چی هستی؟
“هيچي.”
يه نفس عمیق کشیدم، اشک تو چشمهام جمع شد، انگار داشتم يه داستان غم انگیز میخوندم، انگار این داستان در مورد منه، و داره بهم ميگه که در حد يه گندمم نیستی، چون تکلیفت با خودم و زندگیت روشن نیست، من مدام علیو سرزنش میکنم که هيچي نمیفهمه، اون بیچاره که اتیسم داره، منه به اصطلاح سالم برای فهمیدن، کی هستم؟ چرا اینجا هستم؟ چقدر تلاش کردم؟ هيچي… قبل از اینکه تیسا غر بزنه، ادامه دادم:
گندم کوچولو نمیخواست هیچی باشه، اون میخواست بفهمه… به خاطر همین ترسو کنار گذاشت و خودش به لب سنگ آسیاب رسوند، از يه شکاف باریک کنار سنگ آرد سفید توی گونی میریخت، گندم کوچولو با تمام قدرت، خودشو به سمت گونی پرت کرد، اما توی گونی نیفتاد، روی لبه ی گونی افتاد، داشت روی زمین پرت ميشد، اما با دستهاش، محکم گونیو چسبید، اون نمیخواست بپوسه، پس همه ی تلاششو کرد، از شانس خوب گندم کوچولو همون موقع گونی پراز آرد شد و آسیابان، گونی رو برداشت تا درشو ببنده، گندم کوچولو توی گونی پرتاب شد، آرد خیلی نرم و گرم بود، صدای پسر آسیابان اومد، گفت:
“پدر، نانوا اومده، آرد میخواد، ما توی انبار آرد نداریم.”
“بیا این گونی آردو بهش بده، بگو فردا بازم بیاد.”
پسر آسیابان گونی برداشت و در گاری نانوا گذاشت و حرفهای پدرشو برای نانوا تکرار کرد، نانوا از آسیابان و پسر خداحافظی کرد و رفت. گندم کوچولو خیلی خوشحال بود، چون داشت به یکی دیگه از آرزوهاش میرسید، گاری رفت، رفت تا به نانوایی رسید، آقای نانوا گونیو بلند کرد و داخل نانوایی برد، توی گونی تاریک بود، جایی دیده نمیشد، اما گندم کوچولو از تاریکی نمیترسید، اون فقط به آرزوش فکر میکرد، میخواست بفهمه آرد تبدیل به چی میشه؟ صدای مرد نانوا آمد که با زنش حرف میزد:
“خانم کیسه ی آردو کجا بذارم؟”
“بذار همونجا، باید یکم آرد از توش بردارم.”
خانم نانوا در گونی باز کرد و همه جا روشن شد، اون با یه کاسه ی آرد را در ظرف خیلی بزرگی میریخت، گندم کوچولو همراه آرد توی ظرف افتاد، اون منتظر بود تا ببينه چی میشه؟ خانم نانوا فریاد زد:
” آقا بیا، گونی رو ببر تو انبار.”
“چشم خانم.”
خانم نانوا دوباره با کاسه، آرد را داخل یه چیز گرد بزرگ که سوراخهای خیلی ریزی داشت ریخت، گندم کوچولو از ظرف پرسید:
“تو چی هستی؟”
“من يه الکم.”
” الکها چیکار میکنند؟”
“ما گندمهای آرد نشده را از آرد جدا میکنیم.”
خانم نانوا اومد، الک را به شدت تکان داد، آرد از توی سوراخها، داخل سینی میریخت، فقط گندم کوچولو و چند تا گندم دیگه باقی ماندند.
خانم نانوا آنها را توی يه پیشدستی ریخت، بعد آرد را از سینی، توی کاسه ی دیگری ریخت، خانم نانوا تند تند چیزهای دیگری به آرد اضافه کرد و شروع به همزدن کرد، گندم کوچولو از پیشدستی پرسید:
“خانم نانوا، داره چیکار میکنه؟ اونا چیه که ریخت تو آرد؟”
“داره شیرینی میپزه، اونام شیر و شکر بودن.”
” چرا شیرینی میپزه؟”
” چون آدمها نون و شیرینی را دوست دارند، آنها نون میخورند و سیر میشن.”
خانم نانوا با حوصله و خوشحالی شیرینی درست میکرد، گندم کوچولو دوباره پرسید:
“یعنی آرد نون میشه، بعد آدمها میخورن.”
“آره… ”
“با آرد گندم فقط نون و شیرینی میپزند؟”
“نه خانم نانوا با آرد غذام میپزه، ولی من وقتی خانم نانوا شیرینی میپزه، اونا رو توی من میریزه و به بچه ها میده رو، از همه بیشتر دوست دارم.”
“چرا؟”
“چون بچه ها خیلی خوشحال میشن، میخندن، میرقصند، خانم نانوا عادت داره، ماهی یه بار کیک بزرگی میپزه و به بچه های فقیر میده، اونا جشن میگیرند.”
” کیک چیه؟”
” مثل شیرینی و نون، چیزی که آدمها میخورند.”
گندم کوچولو بالاخره فهمید، گندمها به چه دردی میخورند؟ گندمها یا دوباره کاشته میشن، یا نون میشن تا آدمها سیر و خوشحال کنند. گندم کوچولو يه دفعه ترسید، اون نه آرد شده بود تا نون بشه، نه تو مزرعه بود تا دوباره کاشته بشه، پس چی میشد؟ اون با ترس و لرز از پیشدستی پرسید:
“ما گندمهایی که الان اینجا هستیم، چی میشیم؟”
“نترس، خانم نانوا شما رو میریزه تو کیسه و میده به کشاورز مهربون، اون دلش نمیخواد که شما رو دور بریزه، فکر میکنه این کار اسرافه…”
“اسراف یعنی چی؟”
“یعنی چیزی که میتونیم ازش استفاده کنیم رو دور بریزم، اینطوری اون چیز هدر میره، مثل شما گندمها که آرد نشدید، اگر دور ریخته بشید، هدر میرید.”
” پس ما برمیگردیم مزرعه؟”
“آره، هرروز کشاورز مهربون، وقتی می یاد نون بخره، خانم نانوا گندمهای باقی مانده توی آردو بهش میده، تا شماها رو بکاره.”
گندم کوچولو خیالش راحت شد، اون قرار بود برگرده مزرعه تا تبدیل به یک خوشه ی گندم بشه، اون ميخواست، سال بعد حتما آرد بشه و به نانوایی بیاد. تا تبدیل به یک کیک خوشمزه بشه و بچه ها بخورند، خوشحال بشن.
کتابو به تیسا دادم، تکین گریه میکرد، مثل اینکه خراب کاری کرده، بغلش کردم و از اتاق بيرون اومدم، نویسندهه واقعا عجیب و غریبه، انگار این کتابو برای بزرگسالان نوشته، هرچند همیشه يه بزرگتری هست که باید کتابو برای بچه ها بخونه، تکینو تو حموم شستم و پوشکشو عوض کردم، با خودم فکر کردم:
“این داستان دقیقا نمود واضح، شعر از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم است.”
با صدای بلند از خودم پرسیدم:
“من واقعا تو این دنیا میخوام چیکار کنم؟”
تکین به صورتم خیره شد، بردمش تو اتاق، علی داشت، تیسا رو بالا و پایین می انداخت، اخم کردم، دلم ميخواست سرش فریاد بزنم:
“پس ميتونی باهاشون بازی کنی، فقط ميخوای منو حرص بدی، آره؟
تکینو وسط اسباب بازیها گذاشتم. تازگیا يه کتاب ترجمه کردم، اسمش باشگاه پنج صبحیهاس، موضوعش واقعا جالبه، اما وقتی داشتم ترجمه اش میکردم با خودم گفتم؛
” بيخیال بابا، اينام، صداشون از جای گرم درمی یاد”
ولی الان که میبینم، مردم تو داستان کودکانم دنبال هدف و مفهوم زندگين، ميخوان حتی بچه هام اينو بفهمن، فهمیدم من يه احمق واقعيم، فقط دنبال بهونه میگردم تا غر بزنم:
“خدایا چرا دنیا به کام من نیست؟”
زمین و زمان به باد فحش بگیرم، چرا من برای شوهر کردن حق انتخاب نداشتم؟ به جای این که بخوام بدونم، کیم؟ چيم؟ چرا اينجام؟ مدام آه و ناله میکنم… درواقع این داستان به من نشون داد، در حد يه گندمم نیستم. حالا فهمیدم چرا جورج برناد شاو می گه:
“این بزرگترین لذت زندگی است، این که خودتان را وقت مقصودی کنید که از نظر خودتان هدفی متعالی است؛ اینکه نیروی طبیعت باشید، نه مثل بیمار حقیر پرتب و دردی که مدام در حال شکایت است که چرا دنیا خودش را وقت شاد کردن شما نمی کند.”
این دقیقا وصف حال منه، انگار منتظرم دنیا بیاد منو خوشحال کنه، منو از دست خودم نجات بده، دوستام بهم میگن؛
“خوشی زده زیر دلت، همه آرزو دارند، چنین شوهری داشته باشند که سرشو بندازه پایین کار کنه، به هیچ کس نگاه نکنه، خونه، ماشین، ویلا و… همه چيزو به نامشون بزنه، دردت چيه؟ تو آخه؟”
درد منو، امثال من اينه که هدف نداریم، اگه هدف داشتیم؟ می تونستيم مثل این دختره با يه داستان ساده ی کودکانه ام، نشونش بدیم. اگرم نه که هیچ… ميخوام بهش زنگ بزنم و ازش تشکر کنم، بهش بگم؛
” داستانت واقعا عالی بود، به هدفت رسیدی، داستانت تاثیر عمیقی روی من گذاشت، منم میخوام همچين تاثیری روی دیگران بذارم.”

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: زهرا اویسی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    زهرا می گوید:
    28 مهر 1402

    عالی بود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *