داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

پایگاه ویژهٔ میعاد

نویسنده: فاطمه محمدی

خورشید پرده‌ی حریر سفید را کنار می‌زند و به نوازش چشم‌های بسته‌ش می‌پردازد!

دست‌هایش را حایل چشم‌هایش می‌کند.
صدای آلارم موبایلش اعصابش را خط می‌اندازد.
بعد از نماز صبح تنها دو ، سه ساعت به خواب رفته بود.
در دل از یک تا ده می‌شمارد و یک‌دفعه از تخت پایین می‌پرد و می‌ایستد!
این حرکت را از کودکیش دارد و خون همه را به جوش آورده است.

بعد از پوشیدن لباس فرمش به سمت آشپزخانهٔ آپارتمان کوچکش می‌رود و صبحانه‌‌ی مختصری می‌خورد.
با برداشتن کلت کمری و سوییچ ماشینش به سمت پایگاهش حرکت می‌کند.

ساعت ۷:۳۰ صبح / پایگاه ویژهٔ میعاد

ماشین دنا پلاس سفید رنگش را در پارکینگ پایگاه ، پارک می‌کند و بعد از احوالپرسی کوتاه با ارشدهایش به سمت دفتر کارش قدم بر می‌دارد.

در چوبی را به سمت جلو هول می‌دهد و نگاهش بر روی دیزاین اتاق کارش چند لحظه می‌ماند!

اتاقی بزرگ که صدر آن میز بزرگ چوبی و صندلی‌اش قرار دارد و پشت آن پروژکتور بزرگ وصل است.
رو به روی میزش یک میز اجتماعات ۲۵ نفره‌ی مجهز قرار گرفته و انتهای اتاق با دیوار کاذب سفید ، طوسی یک اتاق کوچک ۶ متری ایجاد کرده است.
دیوارهای اتاقش مخلوطی از رنگ‌های سفید و طوسی‌ست .
مبلمان و دکوراسیون اتاق بیشتر از رنگ‌های مشکی و قهوه‌ای به کار رفته است.

ساعت ۹:۴۵ دقیقه صبح / پایگاه ویژهٔ میعاد

اخم‌هایش هر لحظه بیشتر همدیگر را در آغوش می‌کشند.

چشمانش سر تیتر روزنامه را می‌خواند:

دختری که تمام شد!

همزمان صدای تلفن اتاق و بعد منشی‌اش در گوشش می‌پیچد: – سرگرد ، سرهنگ امینی پشت خط با شما کار دارن ، وصل کنم؟

صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: -بله ، ممنونم

بعد از چند دقیقه صدای عجول و عصبی سرهنگ امینی پخش می‌شود: – امیر جان سلام ، گروهبان دانایی یک پرونده مهم براتون میاره ، ازت می‌خوام مثل پرونده‌های قبلی در کمترین زمان پرونده‌ش بسته بشه. مزاحمت نمی‌شم یاعلی!

صدای بوق در گوشش می‌پیچد.
آهی می‌کشد و در دل به عجول بودن سرهنگ لبخندی می‌زند و فکرش دوباره به پرونده مهم بر می‌گردد!
شک نداشت پرونده‌ی جدید به سر تیتر روزنامه‌ی امروز ربط دارد.

 

۱۱:۰۰ صبح / کوچه‌ی بهار / پرونده‌: دختری که تمام شد!

صدای آژیر سدان‌ها محوطه را پر کرده است.
سرگرد بادقت از ورودی تا محل ارتکاب جرم را کنکاش می‌کند و نکات مهم را به خاطر می‌سپارد!

سروان مهدی مدرس ، دفترچه‌اش را از نکات ریز و درشت سیاه کرده می‌کند.
به سمت سرگرد قدم برمی‌داردو همزمان می‌گوید:- سرگرد نظرتون چیه؟!

سرگرد در فکر فرو رفت و با دست‌هایش تَه‌ریشش را مرتب می‌کند:- الان نمی‌تونم چیزی بگم! نصفشون رو بفرست پایگاه نصف دیگه بمونن.

و به سمت ماشینش می‌رود و در آخر رو به نیروهایش فریاد می‌زند : -ریزترین نکات رو غافل نشید، تا دو ساعت دیگه همه پایگاه باشید ، دست پُر!

به سرعت ماشین را از کوچه‌ی مخوف بیرون آورد و صدای تیک آف بر تن کوچه‌ تازیانه می‌زند.

دست‌هایش را از پنجره ماشین بیرون می‌برد.
هوای پاییز سوز عجیبی برایش داشت!

پاییز برای همه یادآور عشق و عاشقی بود و برای او!
یادآور درد و زخم.

مثل همیشه فکر کردن به گذشته اخم هایش را وحشتناک در هم می‌کشد!

انگار که گذشته در کالبد آدم باشد و روبه او نشسته باشد.

دوست داشت دو سه مشت محکم بر تن این آدم بی‌درک بزند.

 

ساعت ۱۸:۴۵ دقیقه/ پایگاه ویژهٔ میعاد

تلفن اتاق را برمی‌دارد و شماره‌ی منشی‌اش را می‌گیرد:- سرکار ، ارشدها رو خبر کن تا پنج دقیقه دیگه همه اتاقم باشن.

منشی سریع جواب می‌دهد: -چشم سرگرد

پنج دقیقه بعد …

هشت نفره ارشد پایگاه ، روی صندلی‌های اجتماعات منتظر سرگرد نشسته‌اند.

سرگرد در اتاق کاذب لباس های فرمش را با پیراهن سرمه‌ای رنگ عوض می‌کند و به سمت میز اجتماعات می‌رود.

همه به احترامش بلند می‌شوند.
بفرماییدیی می‌گوید و همگی می‌نشینند!

دست‌هایش را دو بار بر هم می‌زند و شروع می‌کند: – بسم‌الله از اول شروع می‌کنیم.
اولین نفری که سر صحنه حاضر شد، شروع کنه با جزییات ، تاکید می‌کنم با جزیئات شرح بده!

سروان دوم مبین کریمی گلویش را صاف می‌کند :- خب ! به‌نام خدا ، من با سدان اول رفتم و از اول ورودم تعریف می‌کنم و نکات مهم رو می‌گم و امیدوارم از صحبت‌هام نکته‌ای اگه متوجه شدید بگید : موقعیتش یک ویلا در شمال شهره
با وسعت ۱۶۰ متر! ، ۹۶ متر خونه ست و یه انباری ۴۵ متری داره با ۲۴ متر حیاط!
خونه خیلی وقته که هیچکس نرفته ، اما انباری!

سرگرد وسط حرفش پرید و گفت : – مبین!!! با جزئیات یعنی دقیقاً بگی که حدود چند ما یا چند ساله که کسی تو خونه سکونت نداشته!

سروان کریمی کمی مضطرب ، با صدای رسا می‌گوید:- بله فرمانده! ادامه بدم؟

سرگرد تنها با سرش تایید می‌کند.

مبین:- خونه تقریباً یک سالی می‌شه که کسی واردش نشده ، اما حتماً از بچه‌های تیم دقیق‌تر می‌پرسم و اضافه می‌کنم.

امیر آهی می‌کشد و با دستش اشاره می‌دهد که تمام کند!

صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:-نفر بعدی!

سروان یکم سعید آسایش دست‌هایش را درهم گره می‌زند‌ و می‌گوید:-خب من بیشتر از تم و رنگ و قالب‌ها ، اطلاعات جمع آوری کردم.
اهالی کوچه از قشر ثروتمند هستن و ویلاها رو معمولاً برای تفریحات‌شون استفاده می‌کنن ، ویلای مضمون دومین ویلا از سمت راسته ، در ورودیِ نسبتاً بزرگ مشکی داره و رو به روی در ورودی ، حیاطه ، سمت راست یک باغچه‌ی کوچیک هست و خونه دقیقاً رو به روی در ورودیه و سمت چپ حیاط ، انباریه.

دست‌هایش را بالا می‌آورد و اشاره به مبین می‌گوید:- همینطور که مبین گفت ؛‌ تو خونه چیز خاصی اتفاق نیفتاده چون کسی اونجا حتی به مدت کوتاه سکونت نداشته.
اما باغچه و انباری!

 

سروان یکم سبحان یزدانی در ادامه صحبت سعید می‌گوید:- تقریباً میشه گفت کار اصلی ما با انباریه!
انباری از یک در کوچیک سبز رنگ و دیوارهایی زرد رنگ تشکیل شده! انباری چهارتا پله رو به پایین داره. یه کمد که پر از وسایل قصابیِ کثیف، سمت راست انباری قرار داره و یه صندلی تمام آهن هم وسط انباریه که حدس من اینه قاتل برای شکنجه از اون استفاده می‌کنه! با چند تا وسیله مکانیکی و برقی.

سرگرد سریع می‌گوید:- سبحان!! قاتل؟ مطمئنی که قتلی اتفاق افتاده ؟؟

سروان سریع اشتباه کلامش را تصحیح می‌کند:- عذر می‌خوام فرمانده! مجرم.

امیر سری تکان داد و گفت:- همیشه در چینش کلمات دقت کنید! یک کلمه می‌‌تونه صدها کیلومتر شما رو از مضمون دور کنه!
دور شدن از مضمون مساوی با باخته.

دستی به چانه‌اش می‌کشد و به سروان اشاره می‌دهد که ادامه دهد.

سروان می‌گوید:- بله ، به نظرم فردی که این کار رو انجام می‌ده یه مجرمِ آماتوره!

ستوان یکم ، علی امیری با کنجکاوی می‌پرسد:-چطور؟

سبحان صندلی‌اش را به سمتش می‌چرخاند:- به خاطر اینکه خیلی چیز‌ها از صحنه جرم باقی گذاشته!
و بعد رو به سرگرد ادامه می‌دهد:- مثلا همین وسیله‌های شکنجه! خون و دستکش!

سرگرد با سر تایید کرد و گفت:- درسته ، ولی این دلیل نمی‌شه که ما مجرمو دست کم بگیریم.

دست‌هایش را در موهایش فرو می‌برد و ادامه‌ می‌دهد:- چیز دیگه ای پیدا نکردین؟

علی سریع جواب داد :- نه فرمانده ، منتظر جواب کارشناس‌ها هستیم. گفتن ساعت ۷ صبح نتایج رو می‌فرستن!

فرمانده بلند می‌شود و به سمت پروژکتور می‌رود:- دیره! خیلی دیره!
هماهنگ کنید تا ساعت ۶:۳۰ صبح بفرستن.
این پرونده باید تا فردا تموم بشه ، دلم نمی‌خواد برای یه مجرم آماتور این همه نیرو و زمان خرج بشه!
برای این پرونده مبین ، سعید ، علی و صدرا کافی‌ان. بقیه تمرکزشونو روی پرونده‌های دیگه بذارن.
صدرا رهبری گروه با تو !
امشب فقط همین چهار نفر ارشد شیفت می‌مونن.
بقیه برن خونه‌هاشون. تاکید می‌کنم به جزء این چهار نفر کسی نباشه.
همه‌ی اطلاعاتی که جمع آوری کردید تا یک ساعت دیگه مرتب شده به صدرا تحویل می‌دین و به جز چهار نفری که اسم بردم همه‌خونه‌هاشون.
الآنم می‌تونید برید.

با دست اشاره می‌کند :- به جز شما چهارتا، کارتون دارم.

همگی با خسته نباشید می‌روند.

سعید با خنده به مبین می‌گوید:- امشب می‌خوام پیشت باشم عزیزم.
عزیزم را با لحن لوس و کشداری می‌گوید که صورت مبین در هم می‌رود.
مبین با حالت چندش می‌گوید:- سعید می‌دونی از این شوخی‌هات هیچ خوشم نمیاد!
حالمو بهم نزن.

فرمانده جدی می‌گوید:- بسه! تمرکزتون رو پرونده باشه. همینطور که گفتم باید تا فردا تموم بشه.
به جزء ۱۲ تا از نیروها بقیه رو بفرستید خونه‌هاشون ، ارشدها هیچکس نمونه.

اشاره به سعید و مبین تاکید می‌کند:-شما دوتا هم امشبو جدی باشید‌.
الانم می‌تونید برید.

بعد از رفتنشان ، امیر نفسش را محکم بیرون می‌فرستد و با برداشتن سوییچ ماشینش به سمت خانه‌ی پدری‌اش حرکت می‌کند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه محمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *