داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

دلتنگی ماه

نویسنده: کیانا پویائی

ما خوشبخیتم، ماه کامل است تو دوستم داری و محکم مرا بغل میکنی.

ماه را دیدی، کامل است. یادت می آید ماه که کامل میشدتورا باصد خواهش بیرون می بردم ومجبورت میکردم تا آرزو کنی، همیشه هم اول به ماه وبعد به من نگاه میکردی و میگفتی آرزو کردم، اولین بار که ماه کامل را باهم دیدیم را یادت بیاور که چقدر با هیجان داشتم برایت حرف میزدم و تو با چشم های درشت شده و خنده نیم ورکی و ماسیده روی لبهایت به بالا وپایین پریدن های من نگاه میکردی، تو واقعا آن موقع خیلی دوستم داشتی و من این را احساس میکردم، همیشه میگفتی که حس ششم قوی دارم، حق با تو بود این بار که نگاهم میکردی خسته و بی حوصله بودی، حتی بیشتر بقیه را نگاه میکردی تا من را و من حس میکردم ته کشیدن احساست را. یعنی تو امشب کجایی؟ خدا کند یادت مانده باشد که ماه کامل شده است و وقت آرزو کردن است ولی حالا که من نیستم که را نگاه میکنی بعد از دیدن ماه و آرزویت؟
آسمان ابری شده است، ای کاش باران ببارد.
عجیب است، این را تا بحال برایت نگفته ام اما وقتی که باران می بارد شجاع تر میشوم و قدرتی عجیب از موهایم تا نوک پایم میدود،چیزی درونم آزاد میشود انگار، لب هایم به پهنای صورتم کش می آیندو نفسم سبک تر میشود.آسمان از من شجاع تر است، شروع به باریدن میکند، ای کاش الان مثل او شجاع بودم و از شر این گلو درد خلاص میشدم، دلم میخواهد بروم توی کوچه و زیر باران برقصم، خسته که شدم روی آسفالت های خیس بخوابم تا آسمان خودش راروی تنم خالی کند و مرا از تمام زخم هایم بشوید.بنظرت اولین کسی که کلمه دلتنگی را پیدا کرد چه حسی داشت؟خیلی کلمه جمع و جور وکاملی را پیدا کرده است، دلم واقعا جایش از وقتی که نیستی تنگ و تاریک شده، انگار در مشتی فشارش میدهم و فقط از بیرون زدگی های بین انگشت هایم میتواند نبضی بزند.میگویم دلتنگت شده ام ولی تو جدی نگیر، اگر به گوشت برسد دیگر خودم را زنده نمیگذارم. خیالت از دلتنگ نبودنم راحت باشد.خودت که میدانی اصلا دوستت نداشتم فقط هیجان زده بودم که پیدایت کردم.
دستم را که به شیشه میچسبانم سرد است، تنم مور مور میشود، کار احمقانه ای است اما میخواهم انجامش دهم.
باد انگار منتظر بود پشت شیشه که اینجور با سرعت به اتاقم حمله میکند و جامدادی های روی میزم و کاغذ هارا به زمین میریزد، سر و صدای زیادی میشود از ترس بیدار نشدن بقیه سریع پنجره را می بندم و هرچه ممکن است باد بیاندازش را روی زمین میچینم وتشک و بالشتم را روی میز پهن میکنم، پنجره که چسبیده به میزم است را تا ته باز شدنش هول میدهم روی میز دراز میکشم، آسمان را میبینم، خیلی کیف میدهد لب هایم کش آمده اند، ای کاش بودی و خودت تجربه اش میکردی، باران خوشمزه است.
ای کاش پتویم را میآوردم ولی میز انگار مرا محکم بغل کرده است و حالی برای بلند شدن هم ندارم، باد سرد تر شده و باران درشت تر می‌آید.
لباس هایم چسبیده اند به تنم، دستهایم را از دو طرف تنم تکان نمیدهم، بنظرت چند ساعت میتوانم اینجور بمانم؟
سردم است، تنم میلرزد، انگار خشک شده ام و خون درونم با کندی حرکت میکند، چشم هایم خوابشان میآید.
_سحر، سحرعزیزم بیداری؟ خوبی؟
تو آمدی؟ نکند فهمیدی که دلم جایش تنگ شده است، کدام کارم مرا لو داد؟
نمیخواهم چشم هایم را باز کنم میترسم از تصویر های خالی از تو، سردم است وتو از من صدایت را دور و دور تر میکنی، کجا میروی شاید چشم هایم را باز میکردم.
چشم هایم را که باز میکنم تو با لبخندی که خیلی کم میزدی نگاهم میکنی، عجیب است ولی خیلی دوست دارم که قلبت را در بیاورم وبرای خودم نگهش دارم و تو بی قلب ادامه بدهی تا فقط من را دوست بداری با قلبت.
عجیب شده ای، چخبر است؟ داری دست هایم را میبوسی؟ جدی میگویی که دلت برایم تنگ شده است؟ باورم نمیشودکه دیشب مرا آرزو کردی، نکند دارم رویایم را زندگی میکنم یعنی تو واقعی هستی یا من خیالاتی شده ام؟پس توهم مرا دوست داری، چقدر لباس هایت به تو می‌آیند خیلی خوب است که گرم پوشیده ای من که سردم است، ای کاش بافتی که تنت است را میپوشیدم ولی نه تن تو باشد قشنگ تر است، این را نشنیده بگیر اماوقتی نگاهت میکنم یادم میرود که باید نفس هم بکشم.
بوی خوبی میدهی، بوی آشنایی، بوی راحتی، بوی تمام شدن دلتنگی و رهایی.
دعوایم نکن، نمیدانستم که نگرانم میشوی، تازه اگر بفهمی که چقدر تنم درد می‌کند، چقدر قفسه سینه ام سنگین شده است ممکن است که قهر بکنی، میدانم، اما من خوبم و برایت مثل همیشه لبخند میزنم و بدان که دستهایت خیلی گرم هستندو این خوب است، ای کاش همیشه همین جور مهربان باشی و عاشقاته نگاهم کنی.
ای کاش مرا انقدر محکم بغل کنی که در تو حل شدم و چیزی از من باقی نماند، ای کاش آرزویی میکردم و براورده میشد.
چی؟ میخواهی بغلم کنی؟ این گونه که محکم در آغوشم میکشی درد از یاد تنم میرود وآرام میگیرم و دوست دارم در تو خودم را پیدا کنم، میخواهی قربانم بروی؟ دورم میگردی؟ مگر تو این حرف هاراهم بلد بودی؟ باورش سخت است برایم که داری این هارا میگویی، شاید داری تمرین دروغ گفتن میکنی یا شاید هم من در توهمی هستم که نمیدانم، شاید هم دارم میمیرم.
چقدر تنت گرم است، چقدر محکم بغل کردن را بلد بودی و من نمیدانستم، چقدر یادم میآید که بد بودن را هم بلد…، نه فکرش را نمیکنم تا یادم نیاید.
حالا که آرزوی بغلت در شب مهتابی برآورده شده، حتما این آرزویم هم براورده میشود:
+ماه کامل تورا خواهش که فقط یکبار مرا محکم که به آغوش کشیده است و عاشقم است بمیران و از فردایش دیگربیدارم نکن.
مرا ببین، یادت باشد همیشه که ماه را حتی وقتی کامل هم نبود دوست بداری و نگاهش کنی، عشق من دستم روی گونه هایت همیشه میماند وفقط کافیست که به ماه نگاه کنی تا دست هایم را حس کنی.

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: کیانا پویائی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *