داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

فرار

نویسنده: خاطره افتخاری منش

برگه را به ستاره نگهبان می دهد و می گوید : (اینو بده به خورشید . )
بعد رویش را بر می گرداند و به سمت مدار خود می رود .
از دید ستاره نگهبان که دور میشود،به سمت دیگری میرود .
میخواست از منظومه شمسی برود ولی خوش هم نمی‌دانست کجا . می ایستد و به دریاچه ستارگان رو به رویش نگاه می کند و در فکر فرو میرود
خودشه باید برم جایی که نور خورشید بهم نتابه_
راهش را ادامه میدهد .
زمین صدایش می کند : ( ماهک… ماهک کجا میری، برگرد.)
ماهک توجهی به زمین نمی کند و به راه خود ادامه می‌دهد .
***
مریخ روی مدار خود لم داده بود و به اطراف نگاه میکرد ، که چشم هایش چهار تا می شود . ماهک را می بیند که به او نزدیک می شود.
مریخ : (ماهک تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید رو مدار خودت دور زمین بچرخی؟)
ماهک : ( دیگه نمی خوام)
بعد بی تفاوت به تعجب مریخ از کنار او رد میشود .
***
مشتری درحال چرخش روی مدار خود بود که ماهک نزدیک شد .
مشتری هم مثل مریخ تعجب می کند : ( ماهک اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید دور زمین بچرخی؟)
اما ماهک این بار هیچ جوابی نمی دهد و به راه خودش ادامه می دهد.
مشتری که ماهک را ناراحت می بیند به زحل فرکانس می فرستد و خبر آمدن ماهک به سمت اورا میدهد .
***
نمی‌داند کجاست ، گم شده است. چند ساعتی بیشتر نگذشته که مشتری را رد کرده .
همه جا تاریک است دریغ از حتی یک ستاره.
فریاد می کشد : ( مشتری خان …
مشتری خان….! )
اما تنها چیزی که شنید صدای سکوت بود .
درمیان آنها تاریکی و سکوت نور روشنی از بالا بر روی ماهک تابید و ماهک را با خود به بالا کشید
ماهک جیغ کشید اما کسی صدای اورا نمی شنید .
***
چشمانش را باز کرد موجوداتی این طرف و آنها طرف می شدن صورت درازی داشتند با لپ ها و چشم هایی بزرگ بدن هایشان لاغر بود و برخلاف انسان ها دست‌هایشان سه انگشت بیشتر نداشتند . لباس هایشان هم عجیب بود ،از آن عجیب تر وسایلی که اطرافش بوند. صفحه های بزرگ سبز رنگ که شبیه به رادار انسان ها بود، با هزاران دکمه .
کسی که لباس قرمزی داشت و به نظر می‌رسید رئیسشان باشد جلو آمد و با صدایی خش دار گفت : ( تو کی هستی؟)
***
خورشید فریاد زد : ( یعنی چی که گذاشته و رفته؟
یعنی بعد از این همه سال نمی‌دونستم وقتی نباشه همه چی بهم می ریزه ؟)
زمین با گریه گفت: ( حالا چیکار کنیم ؟)
خورشید روبه ستاره نگهبان گفت : ( کسی ازش خبر داشته؟ )
ستاره نگهبان : ( بله قربان،مریخ و مشتری اون رو دیدند. اما…،اون هنوز به زحل نرسیده قربان)
خورشید: ( یعنی چی؟تا الان باید می‌رسید)
خورشید پوفی می کشد : ( نگهبان، ارتش ستاره ای رو بفرست دنبالش.)
نگهبان : ( چشم قربان.)
***
رئیس : ( تو کی هستی؟)
ماهک : ( ماهک.)
رئیس : ( اینجا چیکار می کنی؟)
ماهک با بغض می گوید : ( داشتم میرفتم ، اما گم شدم.)
رئیس : ( کجا می‌رفتی؟ )
ماهک : ( داشتم از این منظومه میرفتم.)
رئیس : (چرا می رفتی؟ )
ماهک یاد دعوا کردن ها می افتند، داد زدن ها، دستور دادن ها ،
باگریه می گوید : ( خسته شدم از بس خورشید سرم داد زد و بهم دستور داد ،این کارو بکن اون کارو نکن ،نورمو باز تاب کن ، سرت به کارت باشه.
می‌خوام برم تا از دستش راحت شم.)
رئیس که موقعیت را مناسب دیده بود گفت : ( بیا یه معامله باهم بکنیم، من ترو از دست خورشید راحت می کنم، توهم به من یه سری جاهارو نشون میدی، هان! خوبه؟)
ماهک گفت : ( مثلا کجا؟)
رئیس : ( حالا بهت میگم.)
***
افسر ستاره ها رو به زحل می گوید : ( شما ماهک رو ندیدید؟)
زحل : ( قرار بود بیاد .)
افسر ستاره چشمانش را بست تا فرکانس ماهک را ردیابی بکند.
رد یابی که تمام می شود می گوید : ( بریم.)
***
رئیس : ( خب،قرارمون که یادت نرفته ؟ )
ماهک : ( نه)
رئیس : ( آفرین،حالا باید یه سری چیز هارو بهم بگی. )
بعد شروع به قدم زدن می کند.
رئیس: ( اول :زمین چند سالشه ؟
دوم :موجود زنده ای توی زمین زندگی می کنن؟)
ماهک : ( خب…
فکر کنم بالای چهار میلیارد سال.
اره، توی زمین انسان ها زندگی می کنن .)
رئیس : ( می‌دونی چه تجهیزاتی دارن؟)
ماهک : ( نه.)
***

به محل فرکانس رسیدند،اما خبری از ماهک نبود.
افسر : به سه دسته تقسیم می‌شید .
دسته اول ( به سمت راست اشاره می کند) اون طرف رو بگردید .
دسته دوم (به سمت چپ اشاره می کند ) این طرف رو بگردید.
دسته سوم بامن بیاید. )
شروع به گشتن می کنند ، اما هرچه گشتند ماهک را پیدا نکردند.
افسر برای خورشید فرکانس می فرستد که ماهک را پیدا نکرده
***
بعد از گذارش سرش را بالا می گیرد و صفحه آهنی بیضی شکل می بیند و آنها را هم به خورشید گذارش میدهد. خورشید می گوید که یک سفینه فضایی است و باید هرچه سریعتر تر به آن حمله کنن،شاید آنها ماهک را دزدیده باشند.
افسوس نگهبان بعد از گرفتن دستور می گوید : (بهش حمله کنید، سریع.
***
صدای گروپ ، گروپی از نزدیکی در شنیده می شود. رئیس از دریچه درون سفینه نگاهی به بیرون می اندازد.
آنجا که قبلا تاریک بود، حالا بسیار روشن شده بود و این یعنی ارتش ستاره ای آنجا ست .
رئیس که ارتش ستاره ای را می بیند دستور حمله می دهد وبعد رو به ماهک می گوید : ( تو اینا رو خبر کردی؟)
ماهک که ترسیده بود گفت : ( نه، من خبر نداشتم)
صدای ستاره های نگهبان آمد : ( درو باز کنید …..
گفتم درو باز کنید.)
***
به دستور رییس در را باز کردند. ارتش ستاره به داخل سفینه هجوم آوردند .
جنگ بدی میان ارتش ستاره ای و فضایی ها به راه افتاده بود.
ماهک بسیار ترسیده بود ، رئیس فضایی ها که اوضاع را بد دیده بود به سربازانش ملحق شد .
در آنها میان چند ستاره نزدیک ماهک شدن و اورا باخود به بیرون سفینه بردند.
***
جلوی خورشید ایستاده بود، خورشید نگاهی عصبانی به او می اندازد و فریاد می کشد:( می‌دونی بخاطر تو چندین ستاره از دست دادیم؟
می‌دونی از وقتی رفتی همه چی توی زمین بهم ریخته؟
نه، می‌دونی؟ اصلا مهمه برات که بدونی؟ )
ماهک زد زیر گریه : ( ببخشید خورشید خان.)
خورشید : ( خب،دیگه گریه نکن، اشکالی نداره.
اما خوب شد که اون فضایی های خائن رو پیدا کردیم، اگه بخاطر تو نبود این اتفاق نمی افتاد. حالا برگرد سر کارت.
***
چند روز است ماهک سر جای خودش برگشته، فضایی ها به سزای اعمال خود رسیده اند و همه چیز در زمین به خوبی پیش می رود.
حالا ماهک فهمید است که کارش چقدر مهم و ارزشمند است، وسعی می کند به بهترین شکل آن را انجام دهد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: خاطره افتخاری منش
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    من می گوید:
    2 آذر 1402

    خیلی خلاقانه بود ایده جالبی بود امیدوارم مو فق باشی

    پاسخ
    • Avatar
      خاطره افتخاری منش می گوید:
      3 آذر 1402

      ممنون از شما

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *