داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

بازمانده ی جنون

نویسنده: پانیذ زنگنه

درحالی که صورتش از عرق خیس شده بود، از خواب پرید.

مدام نفس نفس میزد؛ خواب دیده طوفان تمام جزیره و مردمانش را بلعیده بود….. و او تنها باز مانده است.

پتوی چرکش را  کنار زد و سلانه سلانه به سمت آینه ی جلوی تخت رفت. پوفی کشید و به تصویر درون آینه زل زد.

“بیخیال رد¹، تو که خرافاتی نبودی”

نگاهش را از آینه برگرداند.

دستگیره ی چوبی در اتاقش را به آرامی چرخاند و به سمت اتاق خواهر دوقولویش پا تند کرد.

تقه ای به در زد و منتظر ماند.

ولی ربکا در را باز نکرد.

پس با لحنی کلافه گفت:

“بکی² عزیزم میشه لطفا این در لعنتیو باز کنی؟”

رد وقتی جوابی دریافت نکرد کم کم نگران شد.

مدام صحنه های آن خواب جلوی چشمش می آمد.

“گفته باشما من خسارت بده نیستم” این را بلند گفت و در چوبی اتاق را با لگد شکست. به محض اینکه در شکسته را باز کرد با اتاق خالی ربکا مواجه شد.

نگرانی اش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.

دستش را به صورتش کشید و با لحنی که انگار میخواست خودش را گول بزند گفت:

“حتما اون پایین داره خمیر کیک های فردا رو آماده می کنه”

ردفورد³ یا همون رد همراه با خواهر کوچکش ربکا مغازه ی شیرینی فروشی کوچکی را در ضلع شرقی جزیره، اداراه می کردند.

متاسفانه دوقولو های ویلیامز⁴ از اول بخت خوبی نداشتند.

مادرشان را موقع زایمان از دست دادند و همین 6 ماه پیش پدرشان را به خاک سپردند.

البته برای رد و بکی ، آشر⁵، پدر افتضاحی بود. از وقتی مادر دوقولو ها مرد به مدت 16 سال تمام شب و روزش را در میخانه های جزیره می گذراند.

تا اینکه در زمستان 16 سالگی رد و خواهرش، مرد. به همین سادگی.

انگار که هیچوقت نبود.

تازه پس از مرگ آشر بود که رد و ربکا⁶  سروسامان گرفتند.

با کمک هم یک شرینی فروشی باز کردند. اتفاقا کارشان هم رونق گرفت.

اما به نظر می رسد خواب عجیب رد، همه چیز را خراب کند….

رد پله هایی را که به مغازه ی طبقه ی پایین میرسید، دوتا یکی پایین رفت اما بکی توی مغازه نبود.

خشکش زد. دستی درون موهای قرمزش کشید و سعی کرد کمی منطقی باشد.

“رد به خودت بیا. حتما بکی بیرون کاری داشته و نخواسته بیدارت کنه. همین. اصلا هم ربطی به اون خوابی که دیدی نداره”

پالتوی قدیمی اش را از روی پیشخوان برداشت و در مغازه را هل داد.

وقتی منظره ی متروک خیابان را دید کاری بجز وحشت کردن نمیتوانست بکند.

هیچ کدام از مردمان جزیره را نمی دید ؛ هیچ انسانی نبود!

1*Red
2*Becky
3*Redford
4*Williams
5*Usher
6*Rebecca

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پانیذ زنگنه
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    L می گوید:
    5 آذر 1402

    خیلی قشنگ بودنلنل

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *