الیوت برای شکار به جنگل رفته بود در کمین اهویی با چشمان درشت گلویی کشیده تیز پا و زیبا الیوت تیری در چله کمان گذاشت
به سوی اهو نشانه گرفت تا شکار امروزش را به اردو گاه ببرد ناگهان از لابه لای بوته کره اهوی کوچک بانمکی جست، به سوی مادر و شروع کرد به شیر خوردن الیوت که دلش به رحم امده
از شکار اهو منصرف شد و برای برگشت به قلعه سوار بر اسبش شد چراکه او پسر فرماندار بود از جنگل گذشت وبه دشت رسید
همه چیز از انجا شروع شد.!
دختری دید بر بلندای تپه ایستاده نسیم ارام برلابه لای موهایش؛ عطر گل ، غروب افتاب، رقص لاله های وحشی دشت
وگردنی به سفیدی بلور چشمانی درشت به ابی دریا،گویا صحنه ای از زیبایی بهشت بر جلوی چشمان الیوت ورق میخورد.
الیوت از اسب پیاده شد ارام به سوی دخترک قدم برمی داشت گرمایی در سینه اش احساس کرد اری غافل ازینکه او گرمای عشق است
نزدیک دختر شد بعد از سلامی کوتاه با ارامی از دخترک پرسید دختری با این زیبایی در چنین دشت خطرناکی چ میکند
دخترک گفت، من طبیبم برای جمع اوری گیاهان دارویی امدم
الیوت که غرق در زیبایی او شده بود با اندکی خجالت ولکنت پرسید:
میی تتوانم ااسمت رو بپرسم
دخترک با نیم نگاهی واندکی تاخیر جواب داد :ادرینا
و بدون خداحافظی حرکت کرد و از الیوت دور شد
الیوت ک چشمانش را بسته بود و صحنه هایی ک دیده بود را مرور میکرد
بله عشق ادرینا در قلب الیوت جرقه خورد….
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
سلام ادامه اش ادامه نداره قشنگ نوشتی ولی
این قسمت یکش بود