داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

قطره های خون

نویسنده: سهیل کرامت

در سال ۱۹۷۷ در شهر نیویورک جایی که ترس شهر را به تاریکی فرو برده بود، وینسنت ادلر کاراگاهی پیر امابا تجربه در آستانه بازنشستگی به سر می برد،او در دفتر کارش
نشسته بود ناگهان چشمانش به پرونده ایی که روی میزش قرار داشت افتاد و یادش اومد که چند روز پیش اونو ستوان استن رو میزش گذاشته بود و گفته بود : این پرونده مربوط میشه به قاتلی که این روز ها نامش باعث ترس مردم میشد، قاتلی که به《صورت زخمی》معروف بود بنابراین کاراگاه ادلر از جای خود برخاست و عزم خود را جمع کرد که به عنوان
آخرین زندگی کاراگاهی اش این پرونده راحل کند بنابراین کاراگاه باید اول به جایی میرفت که قتل برای اولین بار در آنجا رخ داد، یعنی محله های تاریک بروکلین قتل اول در روز ۱۷
دسامبر در ساعت ۲:۳۷ بامداد رخ داده است طبق اسناد و
مدارک موجود مقتول یک جوان ۲۶ ساله با موهای خرمایی به نام مایکل بارنس بوده است که با ضربه چاقو بر گردنش کشته شده است کاراگاه زیاد چیزی دستگیرش نشد و تصمیم گرفت برگردد به اداره و تمام سرنخ ها را بررسی کند، او رفت پیش ستوان استن و از او خواست که هر چیزی که مربوط به صحنه جرم بوده است را به او دهد و ستوان استن نامه ای که در محل جرم پیدا شده بود را به کارگاه داد،وقتی ادلر نامه را باز کرد داخلش نوشته شده بود《من عاشق خون شماهستم》 و سوال هایی ذهن کاراگاه را درگیر کرد یکی از آن سوالها تمبری بود که روی نامه استفاده شده بود و این تمبرها فقط در کشور روسیه تولید مشید اما در نیویورک هم جایی بود که میشد از آن تمبر ها پیدا کرد جایی در محله هارلم، کارگاه رفت به آنجا و شخصی که این تمبرها را به فروش می رساند را پیدا کرد او از آن مرد خواست لیست تمام افرادی که در ۱۷ دسامبر از او تمبر خرید بودند به کاراگاه بدهد، آن لیست شامل پنج نفر بود و ادلر میخواست که خانه تمام آن ۵ نفر را بررسی شود اما مدرک محکمی برای انجام این کار را نداشت.ناگهان یاد جمله ای که در نامه نوشته شده بود افتاد. 《من عاشق خون شما هستم》و یاد کتابی افتاد که این جمله در آن نوشته شده بود اسم کتاب 《صحرایی پر از خون》بود این کتاب با موضوع روانشناختی بود و طبق تحقیقات نویسنده این کتاب دچار مشکلات روانی بود، ادلر درباره تمام آن ۵ نفر تحقیق کرد حتی گواهی های پزشکی ، ناگهان چشمش به گواهی یکی از ۵ نفر افتاد مردی ۴۰ ساله به اسم راجر جیکوب که دارای سابقه بستری در تیمارستان بود ادلر مطالب این کتاب را با روحیات راجر ربط میداد پس دستور داد که خانه اون را بررسی کنند و درست فکر میکرد راجر این کتاب را مطالعه میکرد پس پلیس ها راجر را دستگیر کردند و برای بازجویی اورا به اداره بردند.بعد از مدتی طولانی با بازجویی از راجر به جواب قانع کننده ای دست نیافتند زیرا او میگفت که اصلا اهل مطالعه نبود و این کتاب را برای اولین بار دیده بوده و کلا به سختی در خانه پیدا میشد زیرا در بندر کار میکرده و از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعد از ظهر در آنجا مشغول بوده ولی کاراگاه دوباره برگشت به محله ای که راجر زندگی میکرد و مغازه ای که روبروی خانه او قرار داشت ،به سمت آن رفت و از فروشنده پرسید آیا کسی را به تازگی دیده ای که بصورت مرموز به این ساختمان وارد شود و فروشنده پاسخ داد: افراد زیادی به اینجا نمی آیند ولی چند روز پیش تقریبا ساعت ۷:۳۰ مردی به صورت سراسیمه وارد ساختمان شد و بعد از یک ربع از آنجا خارج شد ادلر از او پرسید آیا تونستی صورت اون مرد رو ببینی و او گفت: تقریبا،ادلر آن فروشنده را به اداره برد برای شناسایی چهره و بعد از پرسیدن سوالاتی از فروشنده به مردی که موهای طلایی با چشمان قهوه‌ای که عینکی و قدش تقریبا بین ۱۸۰ تا ۱۹۰ با ریش های کوتاه بود رسیدند کاراگاه با بررسی بایگانی های اداره پلیس به شخصی با همچین مشخصات ظاهری بود رسید که نامش جیمز ویک بود، و بالاخره پس از چندروز گشتن محل کار جیمز را پیدا کردند او در یک رستوران خدمتکار بود و ساعت ۵ بعد از ظهر به خانه برمیگشت کاراگاه ادلر با تعقیب او توانست محل زندگی اورا پیدا کند و با مامور های پلیس ساختمانی که جیمز در آنجا زندگی میکرد را محاصره کند و جیمز پس از مطلع شدن این قضیه از پنجره به بالای پشت بام رفت که ناگهان پلیس ها در را شکستند و وقتی وارد شدند دیدند که جیمز داره به سمت بالای ساختمان حرکت میکنه بنابراین ادلر با چابکی و زرنگی تمام به پشت بام ساختمان روبرویی رفت بله روز موعود فرا رسیده بود جیمز و ادلر متقابل هم قرار گرفته بودند ادلر با خشم بصورت جیمز نگاه میکرد صورتی که یک زخم بزرگ روی آن بود هردو شخص مسلح بودند ولی کسی که سریع ماشه رو کشید، ادلر بوداو توانست بر قاتل مرموز این روزهای نیویورک در غروبی حماسی غلبه کند ونور عدالت را به این شهر برگرداند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سهیل کرامت
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *