روزی از روزها که اکرم خانم آهی میکشد و با خود میگوید:« این هم پسری است که من دارم چند ماه است که رفته حتی یک زنگ هم به من نمیزند.»
همان موقع در صدا میکند همسایه اکرم خانم سمیه خانم بود. اکرم خانم با همان حال بد خود در را باز میکند . سمیه خانم میگوید:« سلام اکرم جان خوبی؟ چیزی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ نکنه از دست ما دل گیری!»
اکرم خانم:« نه سمیه جان ، نه این چه حرفیه مگه میشه کسی از شما دلگیر یا ناراحت باشه!»
سمیه خانم:« پس چی شده که شما رو اینقدر به هم ریخته؟»
اکرم خانم:« چیزی نیست.»
سمیه خانم:« چیزی نیست و نشده نداریم مگه ما با هم همسایه نیستیم؟ نباید از مشکل هم دیگه با خبر باشیم!»
اکرم خانم:« من از دست پسرم محمد ناراحتم چند ماهه که رفته عروسم رو هم برده حتی یک زنگ هم نمیزنه که بفهمم حالش خوبه یا نه!»
سمیه خانم:« ناراحت نباش برمیگرده.»
ناگهان بوی سوختنی میآید. سمیه خانم:«ای وای غذام سوخت!»
بیچاره سمیه خانم حالا اون به جای اکرم خانم نیاز به دلداری داره!
بعد از اینکه سمیه خانم غذایش را دوباره درست کرد رفت و به عروس اکرم خانم زنگ زد و گفت:« سلام فاطمه جان خوبی؟»
فاطمه:« ممنون سمیه خانم شما خوبین؟»
سمیه خانم:« میخوام یه حرفی رو به شما بگم فاطمه جان مادر شوهرت از دست شوهرت بدجوری ناراحته ! من امروز که رفتم خونشون حالش خیلی بد بود بهتره که بهش یه سری بزنین تا خوشحال بشه.»
فاطمه:« منم همین فکر رو دارم اما هرچی به محمد میگم بیا بریم میگه منم خیلی دلم میخواد بریم خونه مامانم اما بهم مرخصی نمیدن. کارهایمان رو به راه شود انشاالله تا ده روز دیگر به آنجا خواهیم آمد، ولی شما به مادر چیزی نگویید تا غافلگیرش کنیم.»
سمیه خانم هم برای اینکه این ده روز به اکرم خانم بد نگذرد به همسایهها میگوید که هر روز یکی از آنها برود و به اکرم خانم سر بزند تا اکرم خانم هم سرگرم شود.
بعد از ده روز پسر اکرم خانم با فاطمه و بچه شان میآیند. به نظر شما با چه چیزهایی آمده اند؟ با کیک و کادو.
بعد از اینکه اکرم خانم شمع ها را فوت میکند فاطمه میگوید:« خب حالا نوبت کادو ها است.»
بعد دست اکرم خانم را میگیرد و روی شکم خود قرار میدهد . اکرم خانم هم که میفهمد که نوهدار شده آنقدر خوشحال شده است که نمیداند چکار بکند و این میشود که اکرم خانم بعد از مدتهای طولانی لبخند بزند دوباره شادی به زندگیش برمیگردد.
هرچه قدر هم اوقات تلخ باشد با لبخند کما بیش شفابخش مییابی لبخند حلقه گلی است که در پیرامون دندانهای جلوییات_ و چهره را از یخ زدن محفوظ میدارد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
ساده قشنگ