داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

گمشده در آینه

نویسنده: یانا تقدسی

آینه مرا مضطرب می کرد. مرا از خود بی خود می کرد. مرا می رنجاند و بیزارم می کرد.
چرا که آینه تمام نقص هایی که داشتم را فاش می کرد.
نقص هایی که برای من همانند هاله ای سیاه بودند.
هر روز بعد از بیدار شدن، هر شب قبل از خوابیدن.
برای خود و برای آنچه در تن و صورت داشتم، نفرین می گفتم.
با دیدن چهره ی دیگران و تن و بدن دیگران
اه می کشیدم و برای آنچه داشتم و نداشتم آزرده می شدم.
اما، از این موضوع آگاه نبودم که چه بسا این کارم می توان بدترین گناه الهی باشد…
~~~
شب قبل از اینکه بخوابم تصمیم گرفتم کتابم را بخوانم، فردا قرار بود در دانشگاه درس جدیدی از آن کتاب را تدریس کنند و من عادت داشتم پیشخوانی کنم.
من به خود اطمینان داشتم که می توانم دانشجوی خوبی باشم.
اما مشکل این بود که از وجود و ظاهر خود نومید بودم.
آبی به صورتم پاشیدم و به کک و مک های کنار بینی و روی گونه های پهنم نگاه می کردم.
نگاهم به سوی پیشانی جوشانی ام منحرف شد. در ذهن رؤیای بانویی زیبا با چهره ای دلنشین داشتم.
افسانه ای بود که می گفت؛ انسان ها قبل از اینکه به جهان پا بگذارند، خودشان برای خود همه چیز را انتخاب می کنن که این شامل ضاهر، رفتار، جنسیت و… می باشد.
می گویند همه ی افسانه ها به کنار این می تواند یکی از مهمترین و واقعی ترین افسانه ها باشد. فقط برایم این سوال پیش می آمد که چرا این ها انتخاب های من بوده اند؟
کِرِم همیشگی ام را که برای منافذ پوست مورد مناسبی بود را به صورتم زدم و رفتم که بخوابم.
استاد دانشگاه من زنی با وقار و مهربان است.
او همیشه درمورد وجود با ارزش انسان سخن می گفت و رسالتی که هریک برای زندگی خود باید داشته باشند.
او امروز می گفت: باید همه با خود و نقص و زیبایی های خاص خود کنار بیاییم و دوستشان داشته باشیم، چون همه نقص هایی دارند و به یک اندازه هم خستگی و ناراحتی را در زندگیشان تجربه می کنند.
دانشجویی که همیشه ته کلاس می نشست و ضاهری نامرتب داشت، مطمئن گفت: اما بعضی مواقع افرادی هم هستن که هیچ نقصی ندارند و زیبا آفریده شده اند، مانند من.
همه ی بچه ها با خنده هایشان به آن دانشجو فهماندند که تو هم مانند، عالم دارای نقص هایی هستی که باید تغییرشان بدهی.
و خودت از آن آگاه نیستی.
بعد از کلاس من بیشتر از همیشه به فکر فرو رفتم و بازهم مانند همیشه با فرستادن نفرین و گله کردن از وجود خود، وقتم را گذراندم.
در راه خانه به آنچه به ذهنم می آمد و می رفت توجه می کردم، از افکار سخت و منفی هراس داشتم.
اما به ندرت پیش می آمد که افکار مثبت و خوب به سراغم بیایند.
در خانه ام بیشتر اوقات سر و صدا بود.
خواهر و برادرم پدر و مادرم همه و همه خیلی پر انرژی بودن درحالی که من خیلی ساکت تر از آنها بودم، و این مرا می رنجاند.
راستش در خانه تنها کسی که تنها بود و با کسی ارتباط چندان خوبی نداشت، طوری که حتی کسی با او دعوا هم نمی کرد، من بودم.
چونکه من بچه ی اول خانواده ام بودم و دلیل دیگه ای این بود که تعداد اعضای خانواده فرد بود.
من عادت داشتم حتی اگر حس ناراحتی یا خوشحالی داشتم برای خود بازگو کنم و کسی را از چیزی با خبر نکنم.
این امر باعث شده بود که به من لقب”ساکت و خاموش” داده شود.
در افکار خود غرق بودم که صدایی مرا مجذوب خود کرد؛ اِلوا، اِلوا؛
چه کسی مرا صدا می زد؟
رویم را برگرداندم و رخ شیرین ترین فرد زندگی ام را در مقابل چشمانم دیدم.
او رفیق ده ساله ام” اِرون “بود.
اِرون از دوران ابتدایی همراهم بود و تنش همیشه پناهگاه تن من بود، در روز های خوش و یا ناخوش.
نزدیکم آمد. نفس نفس هایش را با گوش هایم می شنیدم، مانند آوایی موسیقی، نغمه ای آرام و دلنشین، که میتوانست مرا از زنده و سرخوش بودنش باخبر کند.
” اِلوا
جواب دادم: جانم، جانم
“فردا خانه ی دوروتی مهمانی و ضیافتی برگزار شده، بیا دوتایی باهم بریم.
شوق را در چهره ی زیبا و آسوده اش می دیدم. لبخندی ریز برگوشه ی لبم از شدت خوشحالی او به لبخندهای پیاپی و بیشتر او خوش آمد گفت.
به خانه برگشم. سکوت در همه جا فرمانروا شده بود.
مادر و پدرم را صدا زدم اما کسی جواب نداد. شاید برای خرید به بیرون رفته بودن.
حتی بچه هاهم از مدرسه نیامده بودن.
و برای من این خبر خوبی بود، چون سکوت مرا آرام می کرد.
قبل از بازگشتشان به اتاقم رفتم و در آنجا تصمیم داشتم کمی چشمانم را روی هم بگذارم و بخوابم.
فقط سی دقیقه خوابم برده بود. از خواب بیدار شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم.
آب مثل همیشه نبود و خیلی خنک بود. مشتی آب به صورت خویش پاشیدم، قلبم به خود لرزید انگار از چیزی هراس داشت.
مشتی دیگر به صورتم آب پاشیدم. دستانم را به صورتم کشیدم؛ دماغم، چرا سایز دیگری داشت؟! چانه ام بلند شده بود و احساس می کردم چشمانم مانند بادام باریک شده بودند.
به دستانم و احساسی که رد و بدل شد باور نکردم، فقط به چشمانم اعتماد داشتم.اما احساس می کردم این تغییر سایز ها به دلیل ورم بعد از خواب بوده.
چشمانم را به آرامی، تکان تکان بالا بردم.
چشمانم به آینه دوخته شدند.
برای لحظه ای، نفس هایم ایستادند، چشمانم از حرکت بازماندند چنان که دیگر پلک هم نزدم.
به آینه نزدیک تر شدم و گلوی متعجبم را با تفی تر کردم.

او من نبودم!!
همان کس که در آینه بود، من نبودم…
با دستانم چشم هایم را چند باری مالوندم، بازهم آینه کسی را نشان می داد که نه رخش و نه تنش برای من نبود.
انگار مقابل فرد غریبه ای ایستاده بودم.
مدت ها جلوی آینه به آن کس نگاه می کردم، او یک بانوی زیبا بود، همان بانویی که در رؤیاهایم زندگی می کرد.
نمی دانم که زمان چگونه گذشت که صدای باز شدن در خانه به گوش هایم رسید!
دلهره داشتم و از این ماجرا هراس.
یعنی واقعا رخ دیگری نسیب من شده بود؟
به طبقه ی پایین رفتم و روبه روی خانوادم ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را روی هم فشردم.
پدرم آرام گفت: دلبندم، درد داری؟ آخر چشمانت آزرده هستن.
با شنیدن حرفش چشمانم را باز کردم.
برایم عجیب بود که چرا خانواده ام از این موضوع آگاه نمی شوند؟! یعنی آنها آن چهره ی غریب را نمی دیدند؟
این فقط، من و چشمانم بودیم که این اتفاق شگفت را دیده بودیم؟؟
تمام شب را زنده بودم و خوابی به چشمان مظلوم و غریبه ام نیامد که نیامد.
طلوع خورشید را بر فراز آسمان دیدم.
همیشه طلوع خورشید را می دیدم و خورشید هم قبل از همه به من سلام می رساند.
دو یار با فاصله ای که داشتیم باز هم به سلام کردن ازهم و تماشا کردن رخ یکدیگر عادت کرده بودیم.
اما با این حال آن روز حس نا آشنایی به دیدن طلوع کردنش داشتم.
انگار این دیدار، دیدار اولیست و تازه چشمانمان به چشمان یکدیگر پیوند می خورد.
از جایم برخاستم، آینه را نگاه کردم.
دباره آن چهره ی غریب بر روی صورتم خود را می نمایاند.
انگار خورشید هم اورا نشناخته بود و متعجب، منتظر یارش ایستاده بود.
چیزی درباره ی غریبه نمی دانستم و قلبم هنوز هم متعجب بود و این جادو را درک نمی کرد.
یعنی چرا فقط من خودرا این گونه می بینم؟ شگفت آور بود!
احساس می کردم این بار اول است که بدون فرستادن هیچ نفرینی به آینه نگاه می کنم.
صبح آن روز از خواب برخاستم و به سرعت به طرف آینه رفتم تا ببینم هنوز هم یک بانوی زیبا باقی مانده ام یا خیر.
آینه هم هنوز آن بانو را نشانم می داد.
با اعتماد به نفسی که انگار هیچوقت آن را نداشتم، دستی به موهایم کشیدم و خودم را مرتب کردم.
یادم آمد امرو بعد از دانشگاه هم به یک مهمانی دعوت هستم.
با اینکه کسی نمی توانست آن فرد جدید را ببیند اما حس بهتری به خود داشتم.
و برای اولین بار به خودم می نازیدم.
با شادمانی از خانه بیرون آمدم و راهی دانشگاه شدم.
بچه ها همه بهم نزدیک می شدند و شگفت زده می گفتند؛ امروز چقدر زیبا شدی!
متوجه نشدم! آن ها که آن غریبه را نمی بینند، پس چگونه است می گویند زییا هستم؟
آن رخصار زیبا باعث شده بود با شادی روز را بگذرانم به همین دلیل همه من را زیباتر از روزهای دیگر می دیدند.
بعد از دانشگاه اِرون را بیرون دیدم که با خوشحالی به سمتم آمد و گفت: بریم خودمون رو برای مهمانی آماده کنیم؟
سرم را به معنای رضایت تکان دادم.
تصمیم داشتم لباسی بپوشم که باعث شود همانند گلی بدرخشم.
لباسی بلند، با دامنی توری به رنگ زرد لیمویی بر تن. انگار ستاره ای در پهنای آسمان باشم.
اِرون با لباسی ابریشمی سرخ بر تنش بهم نزدیک شد و با چشمانی آبی و براق بهم نگاهی انداخت و گفت: تو لیاقت پرنسس بودن را داری به راستی.
او همیشه باعث می شود روی لب هایم لبخند آشکار شود.
مهمانی در باغی بزرگ و سرسبز برگزار می شد. باغی پر از گل های رنگارنگ، درخت هایی متنوع و تونلی از درختان بید.
به راستی که قشنگ ترین جای جهان بود و می توانستیم در آن باغ بدون هیچ خورد و خوراکی زندگی کنیم و آزادانه نفس بکشیم.
کل مهمانی احساس خوبی نسبت به خود داشتم و بیشترین لذت را بردم.
چه بسا لذت حسی زودگذر بیش نیست؛
به عنوان غریبه ای به مدت سه ماه زندگی کردم…
در این سه ماه می توانستم به عنوان دختی شاد زندگی کنم، گرچه تازگی مشکلات جدیدی آغاز شده بود.
مثلا در کار های روزانه ام عقب می افتادم و یا در دانشگاه افت کرده بودم.
منی که ذهن خوب و باهوشی داشتم و خیلی هم مسئولیت پذیر بودم، اما بازهم همانی بود که دیده بودم.
انگار حتی مغز و ذهنم هم یک جور دیگر شده بودند.
حتی دیگر هروقت مقابل آینه می ایستادم، آینه با آن چهره ی زیبا حالم را خوب نمی کرد.
یعنی هرچه تلاش هم می کرد نمی توانست این کار را کند.
یک روز به فریاد قلبم گوش سپردم، که از خود واقعیم، خود قدیمم یاد می کرد.
او می خواست دباره آن چهره و آن جسم را بیند.
همیشه در رؤیاهایم رخ زیبایی می طلبیدم، اما حال در رؤیایم طلبیدن چیزی جز رخصار قدیمم نبود.دلم برای خودم تنگ شده بود آن هم خیلی زیاد.
انگار آن غریبه ی زیبا به اندازه ی خود قدیمم باهوش و عالی نبود، یا، زیبا نبود.
آخر دیگر او به چشمم یک بانوی زیبا نمی آمد. در نظرم غریبه ای بیشتر نبود.
من چه کردم؟ چرا برای وجودی که داشتم هربار عالمی نفرین می فرستادم؟
حتما قدرت الهی می خواست به من درسی دهد که باید می گرفتم، درسی که باید خیلی وقت ها می گرفتم؛
کم کم داشتم از زندگی و سرنوشتی که برایم رقم خورده بود متنفر می شدم.
نمی دانستم باید به پای دامن چه کسی بیافتم و یا از که معذرت بخواهم.
مشکلم طوری بود که نمی توانستم حتی برای دوست خود بازگویش کنم، چون کسی نمی توانست حرف هایی که از زبانم بیرون می آمد را درک کند و یا حتی به من کمکی کند.
دیگر نا امیدانه در جای خود مانده بودم و هیچ چیزی مرا از این حالم خلاص نمی کرد، برای اولین بار احساس می کردم که بی کس و کار در یک جهان عظیم گمشده ام.
بد ترین احساس آدمی است.
این بار هروقت به آینه می نگریستم بیشتر از قبل در قلبم خوف و هراس را احساس می کردم.
این بار به دلیل زشتی نبود، درواقع در اعماق زیبایی هم غرق شده بودم. اما حسی که در قلبم ایجاد شده بود فراتر از خوف و ترس بود.
شاید حس دلتنگی؟ هرچه بود تلخ بود.
از رخصار فعلی ام، زندگی فعلی ام کاملا متنفر شده بودم. اما این بار نفرین و سیاهی کینه به دادم نمی رسید.
نیمه شب آن شب به آسمان پهنا نگاه دوخته بودم، در آسمان جز ستاره چیزی به چشم نمی آمد.
چشمانم گریستن.
آسمان ستاره هایی داشت، همانند قطره های من که از گونه های برجسته ام به پایین می افتاد.
چنان می گریستم که انگار یار مهربانی را از دست داده باشم.
آخر تحملش برایم سخت بود.
کسی که بیست و یک سال بامن همراه بود، با یک نگاه در آینه گمشده بود.
جوری که دیگر اثری کوچک هم از او باقی نمانده بود. حتی عادات و رفتار هاهم مثل او شده بود. راه دیگری جز گریستن در گمانم نبود.
نمی دانستم آدمی که هر شبانه روز در مقابل آینه با عالمی نفرین نسبت به خود و آنچه خالق خلق کرده بود می ایستاد، بخشوده می شد یا تا آخر عمرش باید در حسرت و پشیمانی و رنج می ماند؟!
تمام شب در اعماق دریای اشک هایم غرق شده بودم.
دریا سرد و نا امید بود و مرا در خود غرق کرده بود. از اعماق دریا نوری دیدم که انگار راه نجات برایم فراهم شده است.
مصافت عمق دریا تا بالا و نزدیک به آن پرتوی نور کمی دور بود.
شناکنان و امیدوارانه به سمت آن می رفتم.
به نور نزدیک و نزدیک تر شدم.
رسیدم و خواستم دستم را به داخل پرتوی نور ببرم.
گرم بود.
دستانم سوختند.
چشمانم را باز کردم. چخبره؟!
این چه دریایی بود؟
من کجا هستم؟
دستم به شومینه ی اتاقم خورده بود برای همین حس سوزش را می توانستم بر روی دستانم کاملا احساس کنم.
در تعجب بودم.
به احتمال زیاد در هنگام فکر و خیال هایی که می کردم و آن همه اشک هایی که ریخته بودم به خواب فرو رفته باشم.
آه! دباره تصویر دیشب برایم مرور شد.
دیگر واقعا چاره ای در آستین نداشتم.
فقط می توانستم از خداوند خواهش و تمنا کنم. که ای کاش به حرف هایم گوش بسپرد.
آن روز قدرت نداشتم از جایم بلند شوم و کاری کنم. با پیامکی به اِرون گفتم که امروز را نمی توانم به دانشگاه بیایم.
گوشی را که گذاشتم دیگر آن را برنداشتم و به هیچ کار کردن دل بستم.
روی رخت خواب افسرده و خاموش تر از روز های عادی دیگر، کِز کرده و به آسمان خیره شده بودم.
نمی دانم زمان چگونه گذشت که مادرم برای شام صدایم کرد.
به خود آمدم و گفتم؛ چه عجب هنوز که شب است.!
من آنقدر در فکر و خیال هایم کر و کور شده بودم و از هر چیزی بی خبر بودم، انتظار داشتم چند روز گذشته باشد.
قطعا اگر فکر و خیال قرص هایی خواب آور می بودن مرا طوری می خواباندند، گویی خفه شده باشم.
نمی دانم چگونه از رخت خوابم بلند شدم و به سمت خانواده ام رفتم.
تن و بدن غریبه خسته بود.
شاید بخاطر فشار این مدت بود.
حتم دارم این غریبه قبلا شاهدختی بیش نبوده. و فشاری هم رویش نبوده و همه ازش مراقبت می کردن، که نکند فکر و خیال کند.
به طرف میز شام رفتم و با صورت های نگران و پریشان خانواده ام نسبت به حالی که داشتم مواجه شدم؛ و می دانستم قرار است سوال پیچ شوم برای همین قبل از اینکه شروع کنند گفتم: چیزی نیست حالم خوب می شود.
سکوتی پابرجا شد که نشان می داد چیزی که گفتم را درک کردند.
بعد از غذا از سر ناچاری و مجبوری به سرویس بهداشتی رفتم.
درحالیکه نمی خواستم به آینه نگاه کنم اما مجبورانه نگاهم را به بالا دادم و…

چه خبر شده است؟!!
چشمانم دیگر حال دیدن این وضع را نداشتن.
عجیب تر از این نمی شد!
رخ قبلیم برگشته بود و حتی بدن همان بدنی شده بود که از کودکی لحظه به لحظه همراهش بزرگ شده بودم.
نمی توانم آن احساس را موقع دیدن دوست قدیمیم در آینه وصف کنم.
واقعا قشنگ ترین احساس عمر و روزگار را داشتم.قلبم می لرزید که می توانم بگویم آن لرزه تاکنون در هیچ یک از نقاط کره ی زمین به وجود نیامده بود.
نه که از هراس باشد، نه. بلکه از شدت خوشحالی بود.
ای کاش می توانستم خودرا در آغوش بگیرم.
ای کاش می توانستم از خود معذرت خواهی کنم.
دستانم را به دور خودم حلقه کردم، و پی در پی اشک می ریختم.
از خدا تشکر می کردم.
نمی دانستم این ها رؤیا بودند یا واقعیت.
تنها از این با خبر بودم که این ماجرا ها مجازات آن نفرین هایی بود که به سوی خود می فرستادم.
این مجازات ساده نبود.
اصلا.
شاید در اول شاد شده بودم که خودم نیستم. اما کائنات و پروردگار الهی به من فهماند، که هر آنچه هستی و داری را با کمال میل بپذیر، آنها را دوست داشته باش و بهشان احترام بگذار.
از آن پس من به مجازاتم پی بردم و دیگر رویم را از راه درست کج نکردم.
از راه درست رویم را کج نکردم، بلکه عاشق خودم شدم.
دیگر کک و مک هایم برایم کک و مک نبودند، بلکه نوعی ستاره بر روی پهنای آسمان صورتم بودند، یا آن جوش ها برایم با ارزش تر شدند. و آن احترامی که بهشان می گرفتم سبب می شد آرامش، تمام وجودم را در برگیرد و آن جوش هایی که در اثر فشار روانی سر در آورده بودند را کمرنگ و محو کند.
حتی اخلاق و استعداد هایم هم همان خود قدیم شدن و دیگر از پیشرفت باز نماندم، بلکه بهتر هم شدم.
من به این پی بردم، تنها کسی که تا آخر با تو می ماند، تنها و تنها خودت هستی.
و وقتی خودت را بپذیری شادمان ترین انسان می شوی.
به نظر من حق النفس و احترام به آن خیلی خیلی مهم است.
که هر بشر باید از آن آگاه باشد…
♡Love your self ♡

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: یانا تقدسی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    هانیه شجاعی می گوید:
    8 دی 1402

    یانا جان خیلی داستانت رو دوست داشتم اگه نظر منو خوندی ممنون میشم بهم بگی تا با بیشتر داستان بنویسیم و به پیشرفت هم کمک کنیم.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *