داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

رهایی

نویسنده: یانا تقدسی

همیشه آرزو داشتم، آزادانه توی راهم حرکت کنم.
بدون اینکه نگران حال بقیه باشم. بدون اینکه نگران بودن و نبودن بقیه توی زندگیم باشم.
یا نگران رفتار بقیه نسبت به خودم باشم.
من دوران تلخی رو توی بچگیم داشتم. پدرم وقتی چهار سالم بود به کما رفت، بعد از سه سال مادرم خودکشی کرد. تنها من و خواهر که یک سال ازم بزرگتر بود کنار هم مونده بودیم.
ما هردومون ادامه ی زندگیمونو توی یتیم خونه می گذراندیم.
هردومون توی شُک بدی گیر کرده بودیم و به سختی حتی باهم حرف می زدیم.
ناراحتی می کشیدیم.
هرچی میخواستم به خواهرم نزدیک بشم و مثل قدیما باهم صمیمی باشیم، نتونستم.
چون خیلی بامن سرد شده بود و این اذیتم میکرد.

یک روز هوا خیلی خوب بود از حیاط یتیم خونه، صدای نعره کشیدن مدیر رو می شنیدم.
رفتم داخل ببینم چخبره، که متوجه شدم خواهرم از یتیم خونه فرار کرده.
حتی بدون اینکه چیزی به من بگه. اون لحظه قلبم تیر کشید. تمام احساساتمو به خاک سپردم و فقط و فقط یک چیز توی ذهنم برآورد شد؛ من باید هرطور که شده به تنهایی موفق ترین ادم بشم و بتونم به رهایی خودم در آینده ای نه چندان دور برسم.
این تصمیم وقتی گرفته شد که من تازه دوازده سالم شده بود.

هشت سال گذشت…

باصدای تلفنم از فکر و خیال بیرون آمدم.
یک شماره ی ناشناس بود.
برداشتم و فهمیدم شماره از طرف شرکتی بود که بهشون درخواست کار داده بودم.
برام آدرسی فرستادن، به سرعت کت سیاهم رو پوشیدم.
یک تاکسی گرفتم و به اون آدرسی که فرستاده بودن رفتم.
آدرس یک ساختمان پنج طبقه رو نشون میداد.
در باز بود وارد که شدم با یک راهروی تاریک و دراز مواجه شدم.
به اطراف نگاه کردم، از دور صدای پاشنه های یک جفت کفش را می شنیدم، نزدیک می شد
اما از شدت تاریکی انتهای راهرو در دید من قرار نداشت.
کمی نزدیک تر شد، زنی با لباس دامن داری خاکستری توری، که دامن لباسش به زمین کشیده می شد و دنباله دار حرکت می کرد.
او با موهای سیاه و بلند تا زانو هایش، بهم نزدیک شد. از کفشای نقره ایش تا صورتش یک نگاه ریزی انداختم و ساکت موندم.
لبخندی زد و گفت: به جایی که می تونی رشد کنی خوش اومدی.
بعد دستشو بهم نزدیک کرد و یک جعبه سفید رنگ توی دستم گذاشت. وقتی در جعبه ی کوچک را باز کردم، تنها چیزی که داخلش دیدم یک قفل بود. یک قفل!!
بدون اینکه چیزی بگم به اون زن نگاه کردم، دباره بهم لبخند زد و گفت: یک قفل توی دستت جا گرفته. میدونی این قفل چه نمادی داره؟؟

خون سرد گفتم: نماد بسته بودن، خفه شدن، زنجیر شدن؟

بهم نزدیک تر شد و آروم گفت: نه! بی رحم نباش، این قفل نماد زندگی رو نشون میده.
وتو میدونی چرا اینجایی؟

بازم خون سرد جواب دادم: برای اینکه خبر مرگم کاری پیدا کنم و پول دربیارم، خب!

خندید. گفت: درسته اما دقت نکردی که دقیقا کجا اومدی،، تو اینجایی که کلید قفلتو پیدا کنی. یعنی اینکه کلید رسیدن به رهایی زندگیت یا به حسابی کلید مشکلات زندگیتو پیدا کنی.
چیزی نگفتم.

یواش گفت: سخت نیست، تو رشد می کنی، دنبالم بیا.
و دنبالش توی اون راهروی تاریک و ساکت راه افتادم. رسیدیم تقریبا به وسط راهرو، و اون زن دستای کشیده و سفیدش رو به هم کوبید و یهو لامپ های راهرو روشن شدن.
راهرو خیلی روشن بود و دیگه تمام راهرو دیده میشد، خیلی طولانی بود!.
دیوار های دورتادورش با رنگ های سفید و طلایی رنگ شده بود.
نمای قشنگی داشت. راهرو به یک دوراهی رسید، که دست راست و چپ هردو دو راهروی دیگه داشتن، به سمت چپ رفتیم و اونجا یک سالن بزرگ بود که داخل سالن پر از اتاق بود، وارد یکی از اتاقا شدیم و روبه روم ایستاد و گفت: بفرما رسیدیم.
دوروبرم رو نگاهی انداختم، همه جا پر از نور و روشنی بود. کتابخانه ی بزرگی داشت،
میز سفید رنگ بزرگی هم اونجا خودنمایی می کرد. یک قالیچه ی شکلاتی رنگ و نسبتا کوچیک هم پهن شده بود. کلا تایپ اتاق کلاسیک بود و از انرژیی که بهم دست می داد خوشم می اومد.
پرسیدم: خب من چه کاری رو اینجا انجام بدم؟

گفت: تو اینجا ادم های زیادی را ملاقات می کنی، که درمورد زندگیشون حرف می زنن و تو یکی یکی بهشون کمک میکنی تا کلیداشونو پیدا کنن.

گفتم: یعنی مثل روانشناس ها کار کنم؟

خندید و گفت: اونا چیزای زیادی رو از بقیه نمی دونن، اما تو با اطلاعاتت همه چیز رو میدونی!.

نیشخندی زدم و گفتم: من اطلاعاتم کجا بود اخه!

ادامه داد؛ بیا باید این کتاب هارو تک به تک بخونی اونموقع اطلاعاتت میره بالا، دختر جون..به سمت کتابخانه رفت و چند تا کتاب بزرگ بهم داد و گفت: این ها رمان های خیلی جذابی با همه نوع ورژن داستان هستن و منتظرن که تو بری بخونیشون.
اهی کشیدم، با اینکه خیلی خسته کننده به نظر می رسید اما قبول کردم و رفتم پشت میزم نشستم.
گفت: این هفته کسی نمیاد پس توهم به اینجا عادت کن و کتاب هارو هرچه زود تر بخون. من توی سالن هستم اگر چیزی لازم داشتی بهم بگو.
اولین کتاب رو دم دستم گذاشتم و شروع کردم به خوندن.
اولین داستانش با یک مقدمه شروع شده بود: ازش خواستم که نره؛ اما بدون توجه به حرفام و بدون اینکه به عقب نگاهی بی اندازه، رفت و من رو تنها گذاشت.
خیلی زار زدم، گریه کردم، بریدم، اما نموند که نموند. اصلا دارای احساسات بود؟
ازش تنفر دارم با یک قلب شکسته.
داستان ژانری عاشقانه و غمگین داشت، و درمورد یک دختر نوزده سال بود که، عاشق یک پسر شده بود و برای اون پسر هرکاری می کرد.
اما پسره برای بازی دختره رو اذیت می کرد و پیشش نمی موند، چون میدونست ان دختر برایش جونش رو هم میدهد.
اخر سر هم دختره بخاطر پسره خودشو از یک ساختمون پونزده طبقه پرت میکنه پایین و به همین نادونی جون خودشو از دست میده. وسلام
کتاب رو کنار گذاشتم و چشمامو مالوندم تا این سمی رو که دیدم هضم کنم.
به نظر من عشق چیزی جز فیلم نیست. همینقدر جذاب ولی غیر واقعی.
داشتم به در و دیوار اتاقم نگاه می کردم که یک تابلویی رو دیدم.
تابلوی نقاشی یک زن با لباسی سرخابی رو نشون میداد که یک جعبه ی سفید و کوچک دستش بود، و طرف مقابلش یک دختر جوون تر بو که لباسی سیاه تنش بود. یک حسی بهم می گفت که این دختر شبیه منه.
دقیقا لباسی سیاه تنش بود، بعدش قرار بود یک جعبه ی سفید مثل همون جعبه ای که به من داده شد بگیره.
توی فکر بودم که اون زن اومد داخل و گفت:
خوبی؟ چه اندازه ای از کتاب رو خوندی؟

در جواب گفتم: از این بهتر نمی شم، از کل کتاب فقط یک فصل رو خوندم که اون هم کاش نمی خوندم.

خندید. گفت: بهترین داستاناش توی فصل های اخرشه.

با اوقات تلخی گفتم: چرا باید اینارو بخونم؟

گفت: هفته ی بعد متوجه میشی.
با تعجب گوش می دادم و توی ذهنم همش به این فکر می کردم که هفته ی بعد قراره چه اتفاق جالبی بی افته؟!
بعد از ظهر شد برگشتم خونه و با قهوه ای گرم، از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم و استراحت کردم.
تصمیم داشتم فعلا اونجا کار کنم حس عجیبی به این کار داشتم.
فردا صبح با نور افتاب که داشت چشمامو کور می کرد از خواب بیدار شدم.
بعد از صبحانه به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. خودمو رسوندم دم در شرکت، بازم در شرکت باز بود.
وارد که شدم، اون زن مشغول حرف زدن با چنتا خانوم بود. و انگار جدی هم بود که این نشون میداد اون خانوم ها یا مشتری چیزی هستن یا با مسئول اینجا کار دارن.
بهشون سلام کردم و بدون اینکه چیزی بگم به اتاق کار خودم رفتم.
می خواستم امروز یکم بیشتر از کتاب رو بخونم تا خداروشکر کنم و تمومش کنم.
اما از این خبرا نبود، چون کتابی که به من داده بود خیلی بزرگ بود، از رمان هم گذشته بود.
ساعت ها رمان میخوندم و مواقعی هم که خسته می شدم، یکم چشمام رو ماساژ میدادم.
تقریبا شب شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه.
این روند تا یک هفته ادامه داشت.
اخرین داستان رو نگاه کردم، نوشته بود: گمشده در شهر دنبال پناهگاه نمی گرده؛ بلکه او دنبال فردی می گرده که حس آشنایی ازش داره، فردی که برایش آرامش خاطر میاره.
متن داستان منو ی جوری کرد. نمی دونم انگار من ان گمشده ی شهر بودم.
اما اون فردی که درموردش حرف می زدن کی بود؟ نکنه دوست صمیمیم اون فرده؟ مطمئن نیستم.
توی فکر بودم که در اتاق باز شد. اون زن با یک پسر جوان همراهش وارد اتاق شد.
سلام کردن و بهم نزدیک شدن.
اون زن بهم لبخند زد و گفت: اولین کسی که میخواد کلیدش رو براش پیدا کنی اومده.
بعدش بدون معطلی از اتاقم خارج شد.
منم هول شده بودم و کلی سوال در ذهنم داشتم. اما خب خیلی لجبازانه و ضالمانه من رو با این پسر تنها گذاشت.
بعدش گفتم بیاد بشینه، وقتی نشست من برای اولین بار زیاد نمی دونستم باید چی بگم.
بهش نگاه می کردم که خندید و گفت: می دونم همیشه اولین مشتری استرس آوره.
بهم گفتن میتونی به مشکلاتم کلید حل کردن رو بدی.!

گفتم: به منم همینو گفتن. خب حالا شروع می کنیم، اسمت چیه؟

لبخند زد و گفت: اسمم جیکِ، بیست سالمه و توی رستوران بزرگی کار می کنم و البته نوازنده ی پیانو هم هستم.

گفتم: خشبختم، خب چی تورو به اینجا کشونده؟

گفت: یک سال پیش با دختری آشنا شدم که همینجا توی اسپانیا زندگی می کرد.
باهم بعد از مدتی خیلی صمیمی شدیم و قرار شد که کم کم بریم توی رابطه ی عاشقانه.
اما من یک چیزی رو نفهمیده بودم،، که اون دختر به یک پسر دیگری کورکورانه علاقه داشت.
زمانی این موضوع رو فهمیدم که،،
مکث کوچکی کرد و ادامه داد: که خودشو برای اون پسر کشت و توی نامه ای همه ی این هارو به من گفته بود. خیلیم معذرت خواسته بود.
اما من معذرت خواهیش را نمی خواستم، من فقط میخواستم زندگی کنه.
و شروع کرد به گریه کردن.
نمی دونستم چی بهش بگم، خیلی داستان زندگی اش به اولین فصل کتابی که خونده بودم شبیه بود. بهش یک دستمال کاغذی دادم تا کم کم گریه هاشو تموم کنه.بهم نگاه کرد و گفت: منو ببخش خیلی احساساتی شدم.

به آرومی گفتم: نه مشکلی نیست راحت باش. بعدش پرسیدم؛ خب الان چه کاری از دست من برمیاد؟ جوابی نداد،
انگار خودشم نمیدونست چه چیزی میخواد.
اما انگار مثل بچه ای بود که بین هزاران ادم گمشده و یک پناهگاه میخواد.
بهش نزدیک شدم و گفتم: ببین، وقتی اون دختر کنارت بود، اولویت زندگیت اون بود، درسته؟ آروم سرشو به معنای تائید تکون داد.
ادامه دادم: اما با رفتن اون کلا زندگیت بهم خورد چه برسه به اولویت هات.
بهم نگاهی کرد و ساکت موند. کنارش نشستم و گفتم: تو، من و یا یک ادم دیگه، قرار نیست بعد از هر سختی و ناراحتی که پشت سر میزاریم، کلا از بیخ خودمون رو نابود و فراموش کنیم.
درسته دوست داشتنی بودن برامون، اما به جملم دقت کن:(دوست داشتنی بودند!! فعل بودند، برای گذشتست.)
الان زمان حاله و تو لازم به غم خوردن نیستی.
تو همیشه عالی هستی.
به نظرت نباید دنبال ارزوهات بری؟ هوم؟
سرشو به معنای تائید تکون داد.
از رضایتش خوشحال شدم.
گفت: من قبل از اینکه با اون آشنا بشم عاشق خوندن کتاب بودم و حتی نوشتن رمان روهم دوست داشتم.
ادامه داد: یعنی الان میتونم بهشون برسم و ادامه بدم؟؟ با ذوق و شوق این سوال رو از من پرسید.

گفتم: معلومه که آره! چه بهتر که رویایی و هدفی داری، حتی اون کسی هم که مرده، همین هدفمندی و خوشحالیو برای تو میخواد.
ازم تشکر کرد و رفت.
کمی بعد از اون پسر اون زن به اتاقم اومد، خیلی شاد به نظر می رسید.
گفت: ببین اون پسر وقتی اومد داخل قیافش مثل معتادا بود. اما وقتی از اتاقت خارج شد شنگول می زد، انگار یک لامپ در وجودش روشن شده بود. حتما کارت عالی بوده تحسینت می کنم.
لبخندی زدم. خواست از اتاق خارج بشه که یادم افتاد میخواستم بهش چی بگم.
گفتم: ببخشید، خواستم اسمتون رو ازتون بپرسم، تاحالا لازم نبوده صداتون کنم برای همین نمی دونم.

خندید و گفت: ماریسول، اسمم ماریسوله.
اسم قشنگی بود بهش می خورد.
اون شب توی دلم غوغا بود، بلاخره اون هفته ای که می گفت رسیده بود، پس قراره اینجوری پیش بره! زیبا بود.
روز بعد تصمیم گرفتم یکم برم پیش دوست قدیمیم. من و اون خیلی وقته دوست هستیم.
وقتی برای دیدنش رفتم واقعا حالم خوب شد.
و از خوب بودن حالش هم شاد شده بودم.
اون توی یک گلخونه ی بزرگی کار می کنه.
خودشم مثل گل هایی که ازشون مراقبت می کنه زیباست.
بعد از دیدن دوستم برگشتم شرکت. امروز قرار بود کیو ملاقات کنم؟ نمی دونم
امروز سرحال تر بودم بخاطر همین لباسی که مواقع سرحالی می پوشیدمش، تنم کرده بودم.
رنگ سرخی داره، و همراه دامنی توری.
به کتابم نگاه می کردم که خانم ماریسول در زد و با یک دختر همسن و سالای خودم وارد اتاق شد.
اون دختری که همراهش بود، موهای کوتاهی داشت، پوستش خیلی سفید بود انگار از دونه های برف درست شده بود. لبای غنچه ای قرمزی داشت، دستای یکم تپل و کوچولو. خیلی مثل داستان دختر بندانگشتی بود.
سلام کرد و خانم ماریسول هم بدون اینکه چیزی بگه بهم چشمکی زد و رفت، دباره!
به اون دختر لبخند ملیحی زدم و گفتم: میتونی بشینی.
آروم نشست و دستای کوچولوشو به هم گره زد. انگار استرس داشت.
یک ابنبات بهش دادم و گفتم: منو مثل دوست خودت بدون.

آروم شروع به حرف زدن کرد: ممنون، اسمم نویاست هجده سالمه.
توی دانشگاه SB درس می خونم.

گفتم: خیلیم عالی. منم دانشجو هستم، اما الان یک ترم رو از دست دادم و مجبورم اون ترم رو بخونم.
خب میتونی مشکلتو به من بگی؟
شاید تونستم کلیدتو پیدا کنم.

با تعجب پرسید: کلید؟

گفتم: یه جور اصطلاح زیباییه که برای وقتای ناراحتی و انبوه مشکلات میگیم. یعنی میتونم بهت چاره ی راحتی و رهایی رو بدم.

تعجب زده، ادامه داد: خواهرم رو چند وقتیه که گم کردم.
همینکه این جمله رو گفت، دستم خود به خود از نوشتن مطالب ایستاد.
یاد بچگی خودم افتادم؟ مزخرفه، چرا؟ من که فراموشش کرده بودم.
بهش گفتم که ادامه بده.

گفت: من و برادرم خیلی دنبالش گشتیم اما دوسال گذشته و ما هنوز پیداش نکردیم. ما تقریبا نا امید شدیم، اما این چند شب، وقتی به خواهرم فکر می کنم خوابای عجیب و غریب می بینم.
توی خوابام یک خیابون تاریک و ساکت می بینم، که کمی بعدش یک دختر شروع به گریه کردن می کنه.

پرسیدم: تاحالا داستان گمشده در شهر رو شنیدی؟؟با تعجب گفت: اره، ولی این چه ربطی به مشکل من داره؟

با جدیت بهش نگاه کردم و گفتم: فکر نمی کنی شاید اون دختری که توی خوابت می بینی انگار مثل شخصیت اصلیه داستان گمشده در شهره؟

آروم گفت: چرا، انگار گمشده.

گفتم: خب احساس می کنی چرا توی خواب تو میاد؟ شاید،

پرید وسط حرفم: شاید میخواد دنبال کسی بگره که میشناستش، نه؟

گفتم: خب اون کسی که میگی تو هستی؟

با شک و تردید گفت: احتمالا، اما من نمی دونم که کیه. تاحالا صورتشو توی خوابم ندیدم.، فقط صداشو از دور میشنوم که گریه می کنه، باید چیکار کنم؟ این خواب ها خیلی اذیتم می کنن.

گفتم: باید اگه دباره توی خوابت دیدیش سعی کنی که صورتشو ببینی و بشناسیش. هوم.
هرچی توی ذهنت خوابات و افکارت می گذره نشون دهنده ی احساسات و خاطراتته، با نزدیک شدن بهشون حتما اروم میشی، موافق نیستی؟

گفت: درست میگید. امشب دباره میاد، اخه هرشب میبینمش.
و حتما تمشب سعی می کنم بشناسمش.
موافقت کردیم و ازم خواست که شمارمو بهش بدم و بعدا درمورد خوابش باهم حرف بزنیم.
شب شده بود و ساعت هی می گذشت و من خوابم نمی برد.
نمی دونم چرا اما مغزم فقط فکر می کرد و کلی مشغول بود.
می خواستم سردربیارم که برای چی انقدر مشغوله یا به چه چیزی انقدر فکر می کنه.
اما به جواب دقیقی نمی رسیدم.
شب تموم شد و من هنوز چشمام باز بودن، آره کل شب بیدار بودم.
بلند شدم کمی صبحونه بخورم و برم سر کارم.
وقتی رسیدم شرکت همینکه درو باز کردم کلی ادم توی سالن مشغول حرف زدن با همدیگه بودن.
همه ی کارکنا که مثل من هرکس به کاری مشغول بودن، از اتاقاشون بیرون اومده بودن و پیش ادمای دیگه ایستاده بودن. خیلی جمعیت زیاد بود.
توی هیاهوی جمعیت خانم ماریسول رو دیدم که با دستش به اتاقم اشاره می کرد.
وقتی رفتم داخل، دیدم خانم ماریسول فقط جمب و جوش می کرد و یک لحظه ام وای نمی ایستاد.
بهش سلام کردم و گفتم: خانم ماریسول چیشده؟
چرا پریشونید، و اینجاهم چرا پر از ادم شده؟

گفت: اوه دختر جون امروز کلی کار سرمون ریخته.
همه مشتری های مخصوص خودشون رو دارن اما خیلی زیادن. می ترسم به اندازه کافی خوب نباشیم.

گفتم: خب خب نگران هیچی نباش ماکه هستیم. و هرکسی به وظایف خودش مشغوله دیگه.

گفت: درسته اما بعضیاشون خیلی گمشدن.

گفتم: یعنی چی؟
اروم اروم رفت کنار پنجره ی اتاق و پرده رو کنار زد: ببین اون خانوم که کت سیاه پوشیده، بچه ی کوچیکه خودشو غیر عمد کشته، و بعد از اون دچار اختلال شخصیتی شده.
یا اون مرد رو می بینی؟ اون دوسال پیش توی شرکت بزرگش، که موفق ترین بوده برای خودش، دچار مشکلی میشه و کل پولشو از دست میده، الان هم افسردگی شدید گرفته.
همه ی این ها خیلی افراد گمشده ای هستن، و بچه های دیگه ی شرکت هیچکدومشون نمی تونن کمکی بکنن، چون سبک کارشون اون چیزی که من میخوام نیست.
من فقط یک نفر رو می شناسم که توی این کار استعداد فوق العاده ای داشته باشه، که اونم تویی،، تو.
گفتم: چرا من؟؟!

گفت: براساس سرنوشتت و تلاشی که توی زندگیت برای اهدافت کردی و خواهی کرد.
تعجب زده شده بودم، پریشون بودم و ترسیده.
نمی دونستم که واقعا من می تونم، این همه اردمو روبه راه کنم؟ خیلی سخت به نظرم می اومد.
خانم ماریسول بهم نزدیک شد و شونه هامو محکم با دستاش گرفت.
و بهم گفت: عزیزم از غریزت استفاده کن.
تو داری به کلید زندگی خودتم نزدیک تر میشی، بهم اعتماد کن.
منم قبول کرد، که با لبخند ملیح خانم ماریسول مواجه شدم.
رفتم روی میزم نشستم، و کمی به کتاب ها و نوشته های قبلیم نگاه کردم، که یک دست نوشته ی کوچیکی لای کتابام دیدم.
برش داشتم و خوندمش: بیست روز دیگه مونده،، فقط بیست روز دیگه.
اونموقع به قول ماریسول می تونم کلید قفلم رو به دست بیارم و قفلی که مدت هاست باهاش ور رفتم رو، باز کنم و ازاد و رها بشم.
امروز مهترین روزمه که می تونه این بیست روز رو برام مثل یک راه کوتاه و آسون فراهم کنه. از طرف ریجی دیوید.
با خوندن این دست نوشته متوجه شدم قبل از من هم یک ادم دیگه به این کار مشغول بود.
و حتی مثل من در تلاش بود که کلیدشو پیدا کنه. و البته خانم ماریسول هم از اون زمان تا الان حظور داشته، واقعا این جا جای عجیب و ماندگاریه.
حس عجیبی رو توی رگ هام احساس کردم و صدایی توی قلبم که می گفت؛ برو جلو کمک کن که بعدش به خودت کمک می شه.
در باز شد و یکی یکی اون ادمایی که به کمک احتیاج داشتن به داخل اومدن.
پس از شنیدن داستان زندگی تک تکشون، چشمام رو می بستم و به رویاهام، زندگی خودم، و هرچی که مثل احساسی غریزی توی عمق وجودم بود فکر کردم و نگاه کردم.و به نتیجه ی درستی هم رسیدم، به تمامی اون ادما کمک کردم. خیلی یهویی کلمه ها و جمله هایی می اومدن توی ذهنم که با گفتنشون می تونستم قلب یک ادم رو اروم کنم.
مثل تبدیل دریای طوفانی و امواج تند و خروشان به دریایی ارام با امواجی نرم و اهسته. حس قشنگی که بعد از اروم شدن می گرفتن، من دوبرابر اون ها حسش می کردم.
بعد از تمامی بیمار ها و در لحظه اخر باقی مانده ی روز متوجه شدم که واقعا خانم ماریسول درست می گفت. این احساس به من داده شده بود که در این کار استعداد زیادی دارم.
متوجه بودم که قلب های اشفته ادما در کنار من ارام می شوند.
اما خب چرا؟
چرا میتونم به بقیه کمک کنم درحالی که خودم به کمک نیاز دارم؟ یعنی مشکلات خودمم حل میشن؟
همینکه رسیدم خونه بدون انجام هیچ کاری گرفتم خوابیدم. اخه امروز یکی از شلوغ ترین روزای کاریم بود و من مثل چی خسته بودم.
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم، و کارهای لازمه رو انجام دادم و به سمت شرکت راه افتادم.
رفتم اتاقم و شروع به خوندن کتاب کردم. خانم ماریسول رو توی راهرو ندیدم اما مطمئن بودم به اتاقم میاد. اخه عادت داره به کارکنا سر بزنه.
چند صفحه کتاب خوندم و به ساعت نگاه کردم، که هفت و نیم شده بود.
نیم ساعت گذشته بود و خبری از خانم ماریسول نبود.
بلند شدم و به سمت در اتاقم رفتم که یهو خانم ماریسول وارد اتاق شد.
_سلام خانم ماریسول، خواستم بیام پیشتون.

_سلام عزیزم، توی کتابخونه ی شرکت بودم. حالت خوبه؟ دیروز حتما خیلی خسته شده بودی نه؟

_یکم خسته شدم، اما با دیدن خنده ی بیمار هام خستگیم برطرف می شد.

_خوشحالم اینو می شنوم.
به سمت میزم رفتم و دست نوشته ای که دیروز پیدا کردمو به خانم ماریسول نشون دادم.
_یکی قبل از من اینجا کار می کرد درسته؟

_اوه این دست نوشته ی ریجی بوده،! هنوزم باقی مونده؟

_مگه برای چند وقت پیشه؟

_ریجی یکی از کارکنای باهوش اینجا بود، اون هم همین کار تورو انجام می داد، و دقیقا مثل توهم دنبال کلید خودش بود. از بودنش توی شرکت چهار سالی میگذره.

_واقعا؟ اما، منظورش از این بیست روزه باقی مونده چیه؟

_وقتی ادما به جایی می رسن که مشکلاتشون دارای راه چاره میشه، و یا به قولی راهی برای دست یافتن به آرامش دارن؛ اونموقع خود به خود توی ذهنشون مدتی مهیا میشه که به این معنیه، می تونن توی این مدت مشخص شده به خواستشون برسن.
ریجی هم توی ذهنش دقیقا به این مدت مشخص رسیده بود و می دونست توی چه زمانی کلید رهاییشو پیدا می کنه.

_خب، ریجی یعد از اینکه کلیدشو پیدا کرد چیشد؟ چه اتفاقی افتاد؟

خانم ماریسول خندید. _انگار خیلی کنجکاو هستی. !!

_اوه خب، یکم

_ببین ریجی تو دوران کودکیش سختی زیادی کشیده بود و همیشه از غم و اندوه باقی مونده توی قلبش حرف می زد. اون بعد از پیدا کردن کلید زندگیش تونست قلبشو خالی کنه.، و دیگه غم و اندوهی نداشته باشه.
برگشتم سرکارم. روی میزم نشسته بودم و به مکالمه ای که چند دقیقه پیش با خانم ماریسول داشتم، فکر می کردم.
چشمام سنگینی می کردن، نمیدونم چم بود بلند شدم تا یکم قهوه بخورم که یهو گوشام تیر کشیدن، جوری که صدای چیزی رو نمی شنیدم. به دور و برم نگاه کردم و قرص درد رو دیدم که روی میزم بود. می خواستم برم و درد گوشمو تموم کنم که خود به خود سرگیجه ی وحشتناکی گرفتم و افتادم زمین.
با صدای افتادنم خانم ماریسول اومد داخل و دیگه چشمام سیاهی رفت و بعد از اونو یادم نمیاد.
وقتی بیدار شدم، سرم کمی درد داشت. به دور و برم نگاهی انداختم و فهمیدم که داخل بیمارستان بستری شدم. چشمامو چند باری باز و بسته کردم.
خانم ماریسول رو دیدم که همراه دکتر اومد پیشم، و با خوشحالی گفت: تو حالت خوبه؟!
دکتر گفت در اثر خستگی زیاد از حال رفتی.

صدام خیلی ضعیف بود، انرژی خیلی کمی داشتم. با حالت چهرم بهشون فهموندم که خوبم.
بعد از وصل کردن سروم دیگه ای، دکتر رفت و خانم ماریسول به شونم زد و گفت: یکم استراحت کن عزیزم، منم یکم دیگه برمی گردم.
با رفتن خانم ماریسول خواستم یکم بخوابم که یه صدای بلندی شنیدم.
صدای یک دختر بود که با دکتر بحث می کرد.
اونا دقیقا کنار تخت بغلی من بودن و صداشون کلی اذیتم می کرد.
پرده رو کنار زدم، تا ببینم کیه که انقدر سروصدا می کنه.
وقتی دقت کردم دیدم که اون دختری که سروصدا می کرد برام آشنا بود.
اون همون دختری بود که هرشب خواب فردی درحال گریه کردن رو می دید.
نفس عمیقی کشیدم، و هرطور شده بلند شدم و با سرومم به طرفشون رفتم.
سلام کردم و از دکتر پرسیدم که مشکل چیه.
اونم با کمال تعجب پرسید: تو چرا از جات بلند شدی؟ باید استراحت کنی!

_اوه اسکالی نداره من خوبم. چرا این خانوم ناراحت به نظر میاد؟ با تعجب به اون دختر نگاه کردم و گفتم: عزیزم دوستت خیلی مریضن؟

اونم با گریه گفت: بله خیلی حالش بده.

دکتر پرید وسط حرفمون: خب ببرش به یک بیمارستان دیگه(با صدای بلند) هزار تا بیمارستان دیگه اینجا وجود داره.

گریه هاش شدید تر شد: اما فرصت نداریم به یک بیمارستان دیگه منتقلش کنیم.

رو به دکتر برگشتم و گفتم: اقای دکتر لطفا تو جای من بستریشون کنید.

_یعنی چی؟! نمیشه، شما خودتون بدحال و مریض هستید.

_لطفا، بستریش کنید همین حالا.
اهی کشید انگار تسلیم شد. رفت مریض رو فرستاد به تخت من و به دو پرستار سپرد.
یکی از پرستارا بهم گفت: خانوم کنار تختتون یک میز آماده کردیم لطفا بیاید اونجا استراحت کنید. با لبخند تایید کردم و دنبالش رفتم.
به تخت نگاه کردم. پرستارا جلوی دیدم رو گرفته بودن، خیلی دقت می کردم، می خواستم ببینم حال مریض چطوره.
یکم راه دیدنم باز شد، نیمی از صورت دختره بدحال رو می تونستم ببینم، چقدر خوشکله! یکم آشنا بود برام. از دیدنش بیخیال شدم و رفتم هوای تازه بخورم.
روی نیمکت حیاط نشسته بودم و به اسمون و صدای پرنده هایی که از اون طرف ها پر می زدند و درحال بازی کردن بودن گوش می دادم.
نمی دونم چرا اما احساس آرامش خاصی رو توی قلبم احساس می کردم.
یکی بهم نزدیک شد و سلام کرد.
بهش نگاه کردم و صورتی آشنا دیدم. لبخندس زدم و گفتم: نویا! بیا بشین.

_ممنون، متاسفم، اونموقع تورو شناختم اما از شدت نگرانی نتونستم بهت سلام کنم و ازت تشکر کنم.
تو منو از کابوسای هر شبم نجات دادی و به حال دوستمم اهمیت دادی.

_اوه، مهم نیست درکت می کنم، بعدشم من که ماری نکردم هرکس دیگه ای بود هم کمک می کرد. خوشحالم بهتری.

_نه فقط تویی که انقدر قلبت بزرگه.

_ممنون.
تونستی بفهمی اون فردی که توی خوابات همیشه گریه می کنه کیه؟

_آره فهمیدم. باورت نمیشه اما اون خواهرم بود، همونی که خیلی دنبالش بودیم.
حدس می زدم اون باشه.

_اوه واقعا.!

_بله، من دو روز پیش بعد از شناختنش توی خوابم، وقتی درحال قدم زدن بودم پیداش کردم و دباره به اغوش هم برگشتیم، اون خیلی بزرگ شده بود، یک خانم مهربان این چند مدت ازش نگهداری می کرد و کمکش کرد که همو دباره پیدا کنیم.

_وای این عالیه.

_بله خیلی واقعا از ته دلم ازتون تشکر می کنم.
اگر شما نبودید احتمالا الان هم اون کابوسارو می دیدم و نمی تونستم خواهرمو پیدا کنم، این یک نشونه بود.

_خوشحالم به اون چیزی که میخواستی رسیدی.
حالا چرا دوستت بدحال شده؟

_راستش دوستم سه سال پیش یک تصادف داشته. و بعد از تصادف مشکل فراموشی گرفته، نه که بگم به کلی همه چیز رو فراموش کرده، اون فقط برخی از خاطراتشو گم کرده.
اون به خاطر همین مشکل، ذهن و روانش درگیر و ناراحته.
به همین دلیل هر از گاهی بیهوش میشه و حالش بد میشه.

_اوه عزیزم، چه بد!

_اره دیگه، اما ای کاش می تونستم مهم ترین فرد زندگیش رو پیدا کنم و حالشو بهتر کنم.

_مهم ترین فرد زندگیش؟

_بله، قبل تصادفش همیشه درمورد فردی حرف می زد که کل زندگیش بوده و جز اون کس دیگه ای هم نداشته.
اما می گفت اون رو به خاطر دلایلی ترک کرده و الان خیلی پشیمونه و دلش بسیار براش تنگه. اون خیلی سخت گیره هیچوقت بیشتر از این رو برام تعریف نکرده.

_اها! پس خیلی گناه داره، حتما خیلی داره زجر می کشه.

_بله. من خیلی میخوام حالش بهتر بشه ولی کاری از دستم برنمیاد.
یهو حرفشو قطع کرد و به من نگاه کرد. انگار راه حلی پیدا کرده بود، توی چشماش ذوق و شوق رو می شد احساس کرد.گفت: تو به طور عجیبی به من آرامش دادی، کمک کردی که دیگه کابوسی نبینم و با این نظر که خواهرم پیدا می شه، یک روز پیداش کردم.
می تونی به دوستمم همین کمک رو بکنی؟ دلم برای لبخنداش، شادی کردناش تنگ شده.
اگر بتونه خودش رو پیدا کنه،، احتمال داره یک سری از خاطراتش هم دباره برگردن.

_ خب، من
حرفم رو قطع کرد: خواهش میکنم بگو میتونی کمک کنی. برات جبران می کنم.
من به آدمای خیلی زیادی کمک کرده بودم، زندگی های همشون رو با زبون های خودشون از نزدیک شنیدم.
تجربه ام طوری بود که به خودم اعتماد داشته باشم. اما چرا احساس ترس می کردم؟ هول شده بودم، تعجب کرده بودم.
انگار میخواستم خودم رو سنجش کنم ببینم من چطور انسانی هستم.
یعنی می تونم به یک انسان دیگه ای کمک کنم؟ انسانی که خاطراتشو از دست داده؟
انسانی که لحظه های شادیش کم رنگ شده؟
قاطعانه به چشمانه نویا نگاه کردم و ازش خواستم یک روز همراه دوستش به ملاقاتم بیان.
اون خیلی خوشحال بود و نفس هاش به دلیل آرامشی که به قلبش رسید، مرتب شدن.
خانم ماریسول به حیاط اومد و با تعجب پرسید: اینجا چیکار می کنی؟
باید روی تخت استراحت می کردی.

اروم دم گوشش گفتم: فداکاری کردم. بعدا برات توضیح می دم.
بعدش از نویا خداحافظی کردیم و رفتیم داخل بیمارستان.
سرومم کامل تموم شده بود و رفتیم که کارهای لازمه رو انجام بدیم.
داخل ماشین از خانم ماریسول تشکر کردم و معذرت خواستم.
گفت: عجب! کاملا عوض شدی.
قبلا که کلا عبوس بودی و از معذرت خواستن بدت می اومد. بعد خندید. اشکالی نداره تو دوست منی و من هم باید مراقبت باشم، نسبت بهت احساس مسئولیت می کنم.

گفتم: درسته از معذرت خواهی متنفر بودم، الانم هستم. اما چون برام مهمی، از گفتنش بهت متنفر نیستم.
و به قول خودت ما دوستای هم هستیم.
بعد از اون سرومی که وصل کردم انرژی زیادی داشتم و می تونستم خنده های پر انرژی تحویل خانم ماریسول بدم.
روز بعد خانم ماریسول بهم پیامک داده بود که نرم سرکار و امروز رو استراحت کنم.
برای همین به کتابخانه رفتم.
از بچگی کتاب خوندن باعث می شد، توی تخیلاتم غرق بشم و باعث می شد احساس کنم از هرچیزی رها شدم و خاطرم آسودست.
معنی استراحت یعنی این.
محله ی من چندتا کتابخانه بزرگ داره، اما من بیشتر از همه عاشق یکیشونم، که از همه کوچیکتره ولی کتاباش رمان هایی قدیمی که درمورد شاهزاده ها و رویاهای انسان هاست.
عشق خانواده، عشق دوستی، و همه نوع موضوعی که باخوندنشون آروم می شدم.
کل روز کتاب خوندم وبعدش برگشتم خونه.
روز بعد وقتی رفتم سرکار خانم ماریسول گفت: خوبی؟ خوش اومدی.
می گم تو به نویا و دوستش وقت داده بودی بیان دیدنت؟

_بله اومدن؟

_آره پنج دقیقه ای میشه که اینجان.

_چه زود! باشه من میرم داخل.

_موفق باشی، هرچی لازم داشتی بگو.
وقتی وارد اتاق شدم، نویا و دوستشو جلوی میزم درحالی که نشسته بودن دیدم.
سلام کردم و رفتم پشت میزم نشستم.
نویا گفت: عزیزم ایشون دوس من هستن.
وقتی نگاهم رو دادم سمت دوستش، توی ذهنم زمزمه کردم: چقدر برام آشناست. چرا انقدر احساس آشنایی ازش دارم درحالی که اولین دیدارمونه؟
ازش اسمش رو پرسیدم. اما، جوابی نگرفتم.
نویا گفت: آم، اسمش کاسیاست.

_کاسیا؟

_بله اسم خاصی داره مگه نه؟

_آره همینطوره. خب خانم کاسیا، میتونی بهم بگی کلا چقدر از خاطرات کودکیت توی ذهنت یادت میاد؟

با صدای آروم و نرم گفت: وقتی کودک بودم،، اون، اون دوستم داشت.
توی شرایط بدی بودیم اما اون کنارم بود، بغلم می کرد، دوستم داشت.
ولی من برعکس اون بدجنس بودم، بهش توجه نمی کردم، بغلش نمی کردم، دوستش نداشتم.
از همه بدتر من ولش کردم، رهاش کردم.
شروع کرد به گریه کردن. و با داد و بیداد گفت: من نمیخوام حالم خوب بشه. می خوام بمیرم، من نمی خوام خوب بشم. نه نه.
نویا گریه کنان دستش رو گرفته بود و میگفت: اخه چرا، چرا نمی خوای زندگیت بهتر بشه؟؟ لطفا این کار رو نکن کاسیا.ساکت بهش نگاه می کردم و توی فکر بودم که چرا این ادم برام آشنایی داره، حتما اثرات سروم بود. گیج شده بودم.
از روی میز بلند شدم و به طرفش رفتم.

_هی تو باید تلاش کنی که حالت بهتر بشه.
درحالی که میخواست از اتاق خارج بشه دستش رو گرفتم و دباره تکرار کردم: تو باید تلاشت رو بکنی، که حالت خوب بشه.
با حالت عصبی دستش رو به سرعت کشید و فریاد زد: من نمی تونم بدون اون زندگیمو ادامه بدم می فهمی؟
دکمه ی اول لباسش پاره شد.

گردنش، اون روی گردنش ماه گرفتگیی به شکل قلب داشت. چقدر زیبا بود!
ماه گرفتگی؟ قلب؟ حس گرم آشنایی؟
مغزم هر ثانیه داشت از فکر کردن متلاشی می شد. کاسیا از اتاق خارج شد و نویا هم دنبالش دوید.
که یهو چیزی یادم اومد.
وقتی بچه بودم به خواهرم می گفتم که چقدر ماه گرفتگی روی گردنت شبیه قلبه، انگار تو دوتا قلب داری که نشون میده تو ادم مهربونی هستی.
اون بهم قول داده بود با این دوتا قلبش همیشه مراقبم باشه.
چشمامو چند باری باز و بسته کردم و زیر لب گفتم: پس،، اون خواهرمه! چطور تا الان متوجه نشدم.
به سرعت دویدم و از اتاق خارج شدم، فقط از دور سایشو می دیدم. با دویدن و گریه کردن فریاد زدم: کاسیاا، کاسیاا، کاسیاا خواهش می کنم، صبرکن.
رسیدم دم در و با کاسیا روبه رو شدم که جلوم وایستاده بود و با تعجب بهم خیره شده بود.
_کاسیا کاسیا. نمی تونستم حرفامو بزنم، فقط بغلش کردم و طوری گریه می کردم که انگار الان قلبم ایست می کرد.
کاسیاهم نامردی نکرد و همزمان من رو بغل کرد و موهامو نوازش کرد.
در گوشش اروم گفتم، بلاخره پیدات کردم، خیلی خوشحالم.
دیگه دستی روی موهام احساس نکردم، از بغلش جدا شدم و بهش خیره شدم.
همینجوری با چشمان خیسش بهم نگاه کرد.
اروم گفت: کرالا! تو کرالایی، خواهر کوچولوی من.!
_آره، آره، خودمم.
دباره اغوش گرمش رو حس کردم. من همیشه فکر می کردم غیر ممکنه که دباره بتونم توی اغوشش آروم بگیرم. اما تونستم. انگار همین الان کلید رهایی، کلید مشکلاتم رو بهم دادن و ازاد و رها شدم.
بعد مدتی از بغل هم جدا شدیم.
نویا و ماریسول کنارمون ایستاده بودن و با نگاهی تعجب آورانه بهمون خیره مونده بودن.
خانم ماریسول گفت: انگار دارم فیلم می بینم.
نویاهم با خنده گفت: تنها نیستید.
بعدش کل اتفاق هایی که برامون افتاده بود رو توضیح دادیم.
خانم ماریسول خیلی تعجب کرده بود و گفت: من همیشه فکر می کردم تو قوی هستی و هیچ آسیبی رو تجربه نکردی. ولی این بدترین چیزیه که میتونه در زندگی دو ادم اتفاق بی افته. شما قوی موندید.
نویا زیر لب گفت؛ پس مهم ترین فرد زندگیش کرالاست!
کاسیا با ناراحتی نگاهی بهم انداخت و گفت: من کل این چند سال رو به فکر تو گذروندم.
آیا حالش خوبه؟ آیا آسیبی، زخمی نداره که اذیت بشه؟ من واقعا متاسفم که تنهات گذاشتم. من فقط خیلی ترسیده بودم. می خواستم دباره پیدات کنم، اما، نشد.

گفتم: کاسیا، هرچی بوده گذشته.
هردومون بچه بودیم، بیا از این به بعدش رو باهم بسازیم.
دستشو گرفتم و دویدم. جوری دویدم که انگار
کلیدی که مدت ها به دنبالش بودم توی دست هام قرار داشت.
درحال دویدن به موهای باد خورده ی کاسیا نگاه می کردم و لبخند می زدم،، که صدای خانم ماریسول از دور شنیده می شد که با خنده میگفت: هی دختر جون، زود برگرد کار داریم.

سرعت دویدنمون مارو به خیابان مورد علاقم برد.
خیابانی که دورتا دورش از بیدهای مجنون با برگ هایی سبز که همانند موهایی پریشان بودند، قرار داشت.
نسیم خنک گونه هایم را لمس کرد؛ که در همان لحظه بود صدایی داخل ذهنم پیچید: حس رهایی این طوریه؟
همینطور دلنشین، همراه مهم ترین امید زندگیم.
من به هدفم رسیدم. کاسیا دوستت دارم….

دکتر گفت: خب، باید مارو ببخشی اما این خانوم خیلی سروصدا می کنه.
اون میگه که باید دوستش رو هرچه زودتر بستری کنیم، اما ظرفیت اینجا کاملا پره و جایی برای بستری کردن کسی نداریم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: یانا تقدسی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    علی سجاد می گوید:
    17 اسفند 1402

    خیلی عالی کاش یک روزی همه مان به رهایی برسیم
    به امید آن روز.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *