داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

کابوس واقعی

نویسنده: ریحانه نصاری

با چیز سنگینی که رو پاهایم قرار میگیرد پلکهایم را باز میکنم با لبخند مهربان و چشم های غمگین که تضاد بدی به صورتش درآمده به پاهایم اشاره میکند به مشمای مشکی نگاه میکنم سوالی نگاهم را به چشمهایش می دوزم بی حرف مشما را برمیدارد، ساندویچ را از آن جدا میکند و به دستم میدهد
اشتها نداشتم ولی برای سرپا ماندن گاز ریزی از آن میگیرم کنار مینشیند به ریش هایش نگاه میکنم چقدر در این یک هفته مرد همیشه خوشتیپ و جذاب من شکسته شده بود
چشمهای نم زده ام را به ساندویچ میدوزم حس بدی دارم دلشوره امانم را بریده در این هفته همچین حسی سراغم نیومد حسم امروزم با آن روزها فرق میکند حس ششم میگوید اتفاق بدی در راه است
ساندویچ نیم خورده ام را روی صندلی کناریم قرار میدهم
سرم را روی شانه هایش تکیه میدهم دستان گرمش دستای سردم را میگیرد با صدای خش دارش آرام زمزمه میکند قول میدهم بهت که از این راهرو که بیرون برویم دیگر اجازه ی باریدن به چشمهای اقیانویست نمیدهم امیرعلی را با خودمان میبریم برای خوشبختی تو امیر علی…
با داد پرستار حرفش در دهانش ماسید در جا سیخ می ایستم پرستار با داد دکتر احمدی را صدا میزند پرستار که به سمت اتاق امیرعلی میدود با لرز دستش را رها میکنم و به دنبال پرستار میروم
آنجایی که پرستارها و دکتر را دور تا دور امیرعلیم جمع شده اند و دکتر دستگاه شوک را به قفسه ی سینه اش میگذارد کمر شیشه ی عمرم با شتاب جدا می شوند و دوباره محکم روی تخت فرود می آید
روی دو زانو سقوط میکنم فریاد پر دردم در گلویم خفه میشود از آن شیشه، جان دادنش را میبینم با هر فرود اومدن کمرش کمرم تیر میکشد
خط صاف دستگاه قلبش را میبینم ملافه ی سفید که دکتر روی صورتش میگذارد و من همه ی این ها را میبینم
با جیغ به اتاق حمله میکنم پرستار جلویم را میخواهد بگیرد چنان او را پرت میکنم که به دیوار میخورد به سمت جسم بی جانش پرواز میکنم آن جسم را در آغوش میکشم جیغ میزنم “نه نه بچم زندس امیر علیم زندس روبه دکتر فریاد میزنم بدن بچم سرده حالا سرما میخورد آن کولر لعنتی را خاموش کنید” دکتر با نگاه اشکی فقط مرا نگاه میکند
جسم بی جانش را غرق بوسه میکنم دستم به دستش میخورد از سرمای تنش هق میزنم صدای قلبش را نمی شنوم
فریاد پر دردم در اتاق اکو میشود مَردم را میبینم با اشک به سویم قدم برمیدارد جنون اور امیر علی به بغل یک گام به عقب برمیگردم با صدایی که حس مادرانه درونش غوغا بود زجه میزنم”نه توروخدا بچم زندس آن را نبرید “رو به سقف با فریاد عمیق التماس خدا را میکند” خدایاااااا خدااااا صدامو بشنو تورو به بنده ات قسم پاره تنم را ازم جدا نکن خدایااااا قربون مهربونیات در حقم ظلم نکن تیکه از وجودم و برندار خدااااا”با کشیده شدن امیر علی از آغوشم جیغ میکشم میخواهم دوباره حمله کنم به جسدش ولی شوهرم مانع از رفتنم میشود ضربات دردناکی به صورتم میکوبم موهایم را چنگ میزنم او مرا در آغوش میکشد و من ناخن هایم را در صورتم فرو میکنم با جیغ دوباره زجه میزنم “بهشون بگو نبرنش بچم از تاریکی میترسه امیر علیم گرماییه بهشون بگو نمیتونه دمای سردخانه را تحمل کنه دور تر از آغوشم خوابش نمیبره تو بهم قول دادی قول خوشبختی دادی لعنتی قرار بود امیر علی را با خودمان ببریم پسرک۷ساله ام را کنار خودمان نگه داریم” چشمهایم سیاهی میرود و در آغوش مرد بدقولم بیهوش میشوم

امیر علیم را از دست میدهم از آن خانه ی گرم به تیمارستان سرد جا میگیرم مَرد من تکیه گاه همیشیگیم از این فشار سکته میکند
من می مانم عروسکی که شبها در آغوشم قفلش میکنم و آن پنجره ای که کل روزم را پیش آن سر میکنم
بدون امیرعلیم، بدون پدر بچه ام، بدون آن خانه ی گرم و پرمحبتمان.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ریحانه نصاری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *