داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

انتهای مقصد

نویسنده: سارا دیباج

سوز وحشتناک هوا حالات چهره را درهم می اویخت در انتظار مواجه با چیزهایی میبودم که مدت بسیاری بود از آن دور گشته بودم سیل عظیمی از ترافیک با ان انبوه جمعیت در تهران به راه افتاده بود  با حرکت انگشتانم چند تارموی آویخته شده را از پهنای صورتم کنار زده و در مقابل باجه بلیط فروشی قرار گرفتم جسمم در آن نزدیکی بود ولیکن در هیاهوی افکارم غرق شده بودم که ناگه با فرا رسیدن نجوای گوش خراش مرد بلیط فروش به خود امدم و اسکناس ها را در میان دستانش قرار داده بلیط را گرفته و راهی سوار شدن به مترو شدم با بی اعتنایی مردم در آن هم همه قصد سوار شدن داشتند و من چو موجی در آن جوش و خروش با طعنه هر یک به سویی کشیده میشدم آرنج در پهلو رفته  فرد کناری سگرمه هایم را در هم اویخت و آه از نهادم بلند نمود جنجالی در آن میان به پا گشته بود و من به عکس العمل مردم چشم دوخته بودم مدت بسیاری بود که از این هیاهو به دور بودم خودم را در محفله ای حبس نموده بودم متعجب از حس و حالی تازه که گرفتار شده بودم بر روی صندلی سرد و بی روح قرار گرفتم کلمات گنجایش بیان این اوضاع و احوال را به خوبی بیان نمینمود درست زمانی که زندگی داشت به پایان میرسید زیبایی هایی که در انبوه شلوغی ها نهفته و ذره ای اعتنا در این سادگی ها و  هم همه ها نمیکردیم چنان که در دیدگانم چنین چیزی رخ نمیداد و یا تکراری بودن برای جلب توجه . تمام این صحنه ها مرا به این مسئله سوق میداد که بیشتر بیشتر  به تک تک این لحضات چشم بدوزم گویا اخرین دیداریست برایم و یا اولین باری که انگار چنین چیزهایی وجود داشته است نگاه مردمی که درد کشیدن هایشان درد داشت  آخ که دیگر زمان بر باد داده بودم برگه هایی که اکنون در آن معنایی برای پایان یافتن زندگی را به  ذهنم القا میکرد و در زیر بار دستان درهم فشرده ام  کمر خم کرده بود تکه نوشته ای که بازی کلمات دنیایم را به چالش کشیده بود اشفتگیم برای نبردی بین خودم و بیماری که برایم مرگ و زندگی را پیوند خواهد زد از وجود درهم فشرده ام اشفتگی نعره میزدو در آن جمعیت توجه  بی روح افراد چو سیلی بر رخسارم مینشست بار دیگر در لابه لای این غوغا دیدگانم بر چهره ای معصوم گره خورد تک تک انگشتان دخترک از سوز هوا گندیل بسته بود لحن معصومش برای فروش آدامس هایی که هیچ خریداری نداشت جان از جانم میفرسود آوای موسیقی نواخته شده روحم را به نوازش درمی اورد و مردم را به سکوت وا میداشت تک تک افراد در حال نبرد با افکار و مشکلاتی مختص خود بودن تمام لحضاتی که هیچ گاه تا کنون متوجهش نشده بودم..

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سارا دیباج
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *