داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

به چشم برادری

نویسنده: نرگس ریش سفیدی

رفته بود نشسته بود گوشه ی ایوان، توت خشک می‌خورد…

و دستش را مخالف بافت فرش حرکت می‌داد…

من نمی‌گفتم چرا نشسته ای آن کنج ایوان…

ولی او می‌گفت:

_اینجا صدای بچه ها می‌آید‌…

من هم نه می‌پرسیدم کدام صدا ها… و نه می‌پرسیدم کدام بچه ها…

نمی‌شود که هر روز هر روز راه بیفتی و از هر کدام اینها بپرسی به چه فکر می‌کنند…

خودت هم دیوانه می‌شوی…

ولی این یکی فرق داشت…

+کدام صداها.؟!کدام بچه ها‌؟!

_هیس!خب حرف بزنی که نمی‌شنوی، گوش کن، فکر کنم هفت سنگ بازی می‌کنند…

+هفت سنگ بازی نمی‌کنند که!من خودم یک جینشان را دارم توی خانه!هفت سنگ بازی نمی‌کنند، سر می‌خورد!دیوانه می‌کنند!

+همین خوب است دیگر!اصلا من خودم چون صدای بچه ها را نشنیدم اینجام!خوبیش این است دیوانه نمی‌شوید!ما هم چندتایی داشتیم بهشان می‌گفتیم دایی جان!اخر سر نفهمیدیم کجا رفتند که!اصلا نبودنشان دیوانه‌مان کرد!

مجبورش می‌کردم جمعه ها ناخن هایش را بگیرد و وقتی من دارم اتاق او را تمیز می‌کنم بیخیال صدای بچه ها شود‌‌…

_من به صدای بچه ها گوش نکنم میمیرم…حالا ببین کی گفتم…آمدی جنازه‌ام را دیدی بیخ گردنت را گرفتند انداختنت بیرون می‌فهمی…

و من می‌خندیدم…

_بله بله!حالا نخندی کی بخندی، لابد وقتی جنازه‌ام را دیدی بیخ گردنت را گرفتند انداختنت بیرون…

و من باز هم می‌خندیدم…

رادیو را می‌برد نزدیک گوشش می‌گفت:

_هیس!آن جارو را از برق بکش لااقل از دنیا با خبر شویم‌…

من هم یکبار به او گفتم:

+ببین!دنیا همین جاست!الآن مرا میبینی؟از دنیا با خبر شدی…

می‌خندیدم…

+من خودم دنیام!

_زکی!پ تو‌ ام که مث خودمون شدی!یک خواهر داشتم موهایش در ذهنم آبیست ولی خودش رنگ ندارد!می‌گفت مرا میبینی؟از دنیا با خبر شدی!می‌گفت من خود دنیام!

و من می‌خندیدم…

او هم می‌خندید…

با صدای بلند و دندان های نامنظم…

شب که می‌رفتم خانه، خانه بوی مادرم را می‌داد…

ولی من یاد گرفته بودم دنبالش نگردم…

و صدایش نکنم…

و سلام کنم، بلند و بدون خستگی…

و بچه های قد و نیم قد بدوند در آغوشم و یکی یکی گزارش دیگری را بدهند و بزرگترینشان آهسته موهایم را پشت گوشم بدهد بگوید، بروید ادامه ی بازی، بعد هم برایم چای بیاورد و دو کلام اختلاط کنیم!

صبح دوباره سلام که می‌گفتم، افتاب نزده می‌گفت ساکت باشم…می‌گفت دارد به صدای بچه ها گوش می‌دهد…

+ای بمیرند آن بچه ها که لال نمی‌شوند!آنجا در خانه خودمان ولمان نمی‌کنند!اینجا هم دست از سرمان برنمی‌دارند…

چپ چپ نگاهم می‌کرد و توت خشک می‌خورد…

بعد هم یک روز صبح اتفاقی به اتاقش رفتم، دیدم آهسته گریه می‌کند…

نپرسیدم چه شده…نرفتم توی ایوان، وایستاده بود توی اتاق و مثل همیشه ساکت بود…

_بچه ها رفته‌اند…اول فکر کردم تو بردیشان، ولی حرف هایشان که یادم می‌آید میبینم خیلی دوستت داشتن، تو نبردیشان؟

+من؟نه…

_بچه ها رفته‌اند…

+از کجا می‌دانی رفته‌اند؟شاید خوابند…اصلا از کجا می‌دانی مرا دوست داشتند؟!

_خب معلوم است دیگر من می‌فهمم…وقتی می‌گویم رفته‌اند، رفته‌اند…من می‌فهمم…بعدش هم…حرف می‌زدند خب!فکر می‌کنی چه می‌گفتند؟از تو می‌گفتند دیگر!

می‌گفتند یکراست هم نمی‌روی ایستگاه که، می‌روی روزنامه فروشی، برای فردای ما روزنامه می‌خری، اینها هم که می‌دهی دستمان را اینجا بهمان نمی‌دهند خودت برایم می‌خری…برای همین هم ما همیشه یک روز از دنیا عقبیم..امروز هم سه شنبه است..

+حرف هم که زیاد می‌زدند…دروغ هم که زیاد می‌گفتند…روزنامه ها را اینجا به همه می‌دهند…امروز هم دوشنبه است…همان بهتر که رفتند، مثل آنها دروغگو نشوی ها…

_سه شنبه..

+دوشنبه..همان که گفتم امروز دو شنبه است..همان بهتر که رفتند دروغگو نشوی..

_دروغگو شوم به‌ز این‌ست که بشوم بزدل…بچه ها حداقل ترسو نبودند که.!..تو را دوست داشتند می‌گفتند ما این دختره ی خوش برو روی سبزه ی خوش خنده را دوست داریم، می‌گفتند مثل خواهر شما، مثل مادر خود ما می‌ماند، مرا دوست داشتند هم می‌گفتند این دیوانه ی بدون زنجیر را دوست داریم…مثلا آن پرستار شیفت شب را خوششان نمی آمد هم رک و راست می‌گفتند…مثلا ما شما را به چشم خواهر برادری دوست داریم، ببینید می‌گوییم…

+چی گفتی؟ می‌دهند…همان بهتر که رفتند، مثل آنها دروغگو نشوی ها…

_دروغگو شوم به‌ز این‌ست که بشوم بزدل…بچه ها حداقل ترسو نبودند که.!..تو را دوست داشتند می‌گفتند ما این دختره ی خوش برو روی سبزه ی خوش خنده را دوست داریم، می‌گفتند مثل خواهر شما، مثل مادر خود ما می‌ماند، مرا دوست داشتند هم می‌گفتند این دیوانه ی بدون زنجیر را دوست داریم…مثلا آن پرستار شیفت شب را خوششان نمی آمد هم می‌گفتند…مثلا ما شما را به چشم خواهر برادری دوست داریم، ببینید می‌گوییم…

+چی گفتی؟

_خوابم که هستید!

+نه!یکبار دیگر بگو؟

_ناخن گیر ما را ندیده‌اید شما؟

+تو رو خدا یکبار دیگر بگو..!

_گیری دادید ها!

و من دیگر نمی‌توانستم…

_گریه می‌کنید!شما را چه به گریه!پس فقط نمی‌خندید!

نشستم روی صندلی کنار کیسه ی قرص هایش…

_ببخشید گریه نکنید من می‌گویم برایتان…باور کنید می‌گویم…داشتم می‌گفتم بچه ها رفته اند ولی ناراحت نباشید، تقصیر شما که نبود، گفتم که!بچه ها دوستتان داشتند!آبجی؟

رفت سمت ایوان، درب های شیشه ای را باز کرد…

پایش خورد به کاسه ی توت های خشک…

روی فرش آفتاب خورده…

دست هایش را گذاشت لب ایوان…

صدایش بلند بود و تیز…

مثل همیشه…

مثل بچگی…

داد می‌زد…

حالا گوش هایش را گرفته بود و داد می‌زد…

_بچه هاااا برگردید…بچه هاااا این خانمه بود سرخاب_سفید آب می‌کرد ها!یادتان است؟همان که گفتم یکبار مچش را میگیرم.‌..همان که یکبار گفتم قشنگ می‌خندد!گفتم به چشم برادری دوستش دارم!همان که گفتم عجیب بوی نان های مادرم را می‌دهد!آآآی بچه ها برگردید این آبجیمون ناراحت است!دارد گریه می‌کند!همان قداره ی زرشکی را هم سر کرده که گفته بودم بوی سبزی های خشک می‌دهد!همان که گفتم خواهرم یکی مثل همان را داشت!آآی بچه ها!می‌شنوید!برگردید با شمام!این آبجیمون ناراحت شده!خوب است خواهر خودتان ناراحت شود!ناراحت شده حسابی!همان که گفتم دوستش دارم!می‌شنوید…همان که گفتم مادرم که از جنوب که برگردد مرا از این دیوانه خانه ببرد خودم با افتاب گردان و شیرینی تر می‌روم خانه اش و به بچه هایش می‌گویم دایی جان!بچه ها!این همان خانمست ها!گفتم می‌برمتان هم بازی بچه هایش بشوید!نگفتم؟گفتم دیگر!گفتم که بوی آشنا می‌دهد نگفتم!!کجایید پس!شما نباشید کی برقصد آن وسط!لابد من؟خواهرم هم که قبل از عروسی‌اش رفته بود قبرستان!خواهر نداریم که!کی دامن عروس را بالا بگیرد؟مادرم مادرم ان وقت ها که از افتاب جنوب امد دامنش را می‌گیرد بالا!شما فقط برگردید ای وای اتاق پر از اشک های این آبجیمون شد که!

و من تند تند اشک هایم را پاک می‌کردم!

_خانم!مسخره‌مان کردید!پس شما که دارید می‌خندید!دل من هم برای مادرم تنگ شده…اشکال ندارد…حالا بروید خانه به مادرتان بگویید سبزی ها را توی سینی توی آفتاب خشک کند…مادر من هم خودش سبزی ها را خشک می‌کرد…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نرگس ریش سفیدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    9 دی 1402

    چه پیچ درپیچ من نفهمیدم چی شد

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *