از سه روز پیش همه جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه شهر میدانستند که باید برای یلدا انواع و اقسام سیستم های روشنایی بدون برق را تهیه کنند. بالاخره نمیشد که همه توی تاریکی بنشینند و تخمه بشکنند! امسال هم مثل هر سال همه اعضای خانواده، خانه مامان گلی و بابا مشهدی جمع می شدند و وظیفه خطیر تهیه چراغ قوه گردن بابا مشهدی افتاده بود. مامان گلی هر روز به بابا مشهدی یادآوری میکرد زودتر برو چراغ قوه بخر ولی خب بابا مشهدی معتقد بود که حالا بزار، کوووو تا شب یلدا!
روز موعود سر رسید و حالا مثل اینکه دیگه کوووویی تا شب یلدا نمونده بود. بابا مشهدی راه افتاد. از این کوچه به اون کوچه، از این خیابون به اون خیابون ولی انگار تخم چراغ قوه را ملخ خورده بود، تا اینکه توی یکی از مغازه ها یوسف گم گشته اش را باز یافت. صاحب مغازه هم نامردی نکرد و قیمت نجومیی بابت چراغ به بابا مشهدی داد. بابا مشهدی ولی معتقد بود مگه اینجا سر گردنس! آقا حاضرم شب یلدا رو تو تاریکی بگذرونم ولی تن به ذلت ندم، اصن همین بچه ها گوشیاشون مگه نور نداره! خلاصه بابا مشهدی برگشت خانه و مثل چوپان راستگو همه چیز را برای مامان گلی تعریف کرد. مامان گلی هم نامردی نکرد و یک لنگه دمپایی روانه سر بابا مشهدی کرد و گفت:(( آخه پیر مرد خرفت مگه نگفتم همون روز برو، حالا که نرفتی دندت نرم چشمت کور پول بیشتری میدادی، الان چیکار کنیم؟ آبرومون جلو همه میره!))
شب شد. یکی یکی بچه ها می آمدند و سراغ یک چشمه نوری را میگرفتند ولی خب مامان گلی چیزی جز شرمندگی نداشت. زنگ در باز به صدا درآمد، بابا مشهدی بود، مثل همیشه دیر کرده بود. از در خونه مثل ناجی داستان ها وارد شد، درحالی که دوتا چراغ دستش بود. خلاصه مثل اینکه وسط راه جلو اش را گرفته بودند و بهش چراغ قوه نذری داده بودند. اینجور شد که، شب یلدا مامان گلی در اوج تاریکی با نور برگزار شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
عالی