داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

مسلمان

نویسنده: علیرضا برات نژاد

گلِ تاج خروس هنوز آوازی سر نداده. هوا گرگ و میش است. چشم چشم را نمی بیند. از گلدسته ها صدایی به گوش می رسد. صدای اذان. آوایی که خواب را در دل پیر مردمان مذهب دوست این دیار میکشد.
_ حی الصلاه…… قد قامت صلاه……
نماز تمام می شود. دیگر خواب از دیدگان، پریده است و همه غرق در راز و نیاز با پرودگارِ یکتا هستند. فضای معنوی جو را جوری پر کرده است که خدا ناباوران نیز تحسینش می کنند.
_ کدام یک از شما مسلمانید؟!
این حرف را مردی زد که با لباسی خونین و چاقویی برنده در دست وارد میشود. مردی قد بلند و هیکلی که ترس در دل نماز گزاران می اندازد. دوباره تکرار میکند _ کسی از میان شما مسلمان است؟!
سکوت
کسی جرعت حرف زدن ندارد، تا اینکه پیرمردی کهن سال جلو می رود
_ من مسلمانم
_ پس با من بیا
مرد دست پیرمرد را میگیرد و او را با خود می برد تا به تپه ای میرسند که گوسفندان در آن چرا می کنند مرد می گوید
_ این گوسفندان از برای من اند. میخواهم آن ها را قربانی کرده و نذر کنم.
پیرمرد قبول میکند و با کمکم یک دیگر جان را از گوسفندان ستاندنند.
_ تعداد گوسفندان زیاد است برو و از مسجد کسی دیگر برای کمکم بیاور
مرد رفت به مسجد و دوباره با لباسی خونالود تر فریاد زد
_ درمیان شما دیگر مسلمانی نیست؟!
ترس قلب همه پیرمردانِ روستا را تسخیر کرده بود. مرد نگاه به امام جماعت کرد و گفت
_ تو چه؟ تو نیز مسلمان نیستی
امام جماعت که از ترس می لرزید گفت
_ به ایسا مسیح قسم کسی با دو رکعت نماز مسلمان نمی شود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: علیرضا برات نژاد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *