داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

حلقه بنفش 💜

نویسنده: نژلا احمدی

بازار خیلی شلوغ بود،مامانم بهم گفت خیلی شلوغه نمیتونیم وقت تلف کنیم ،راستی گفتی چی‌ میخوای؟
من گفتم میخوام یه حلقه بخرم ، بعد کمی صحبت کردن یکی به مامانم زنگ زد: خانم دکتر یه عمل داریم زود تشریف بیارید بیمارستان.
برای همین نتونستم حلقه بخرم.
داشتیم با عجله به سمت ماشین میرفتیم تا برگردیم خونه .
سوار ماشین شدیم و مامانم گفت چون من عجله دارم و خونه عمت خیلی نزدیکه من میبرمت اونجا . قول میدم بهت خوش بگذره تازه به عمت میگم غذای خوشمزه درست کنه.
من از اونجا خیلی بدم میومد چون عمه ی من جادوگر و فالگیر بود و من چون نتونستم حلقه بخرم خیلی غمگین بودم
بعد که رسیدم اونجا خیلی مشتری‌ بود
روی یک صندلی نشستم سرمو کردم تو گوشیم
تا اینکه مشتری ها رفتن و عمه م منو دید و به من گفت چند ساعته داری کار به گوشی میکنی ،حالا اون گوشی رو بزار روی میز و بیا کمی باهم حرف بزنیم. منم گوشی رو روی میز گذاشتم و نشستم و گفتم: بازار خیلی شلوغ بود من نتونستم چیزی رو که میخوام بخرم . عمه م گفت: خواستی چی‌بخری ؟ من گفتم : خواستم یه انگشتر بخرم اما نشد که بخرم. عمه م گفت :من یه انگشتر زیبا برات دارم اگه بخوای بهت میدم
منم گفتم: نه ممنون نمیخوام
بعد رفت و چند دقیقه گذشت ، اومد و به من یه انگشتر خیلی خوشگل نشون داد و گفت الان چی؟
منم گفتم :وایی عالیه ،من بابت حرفم متاسفم میشه بهم بدی؟
عمه م گفت اما باید قبلش چیزایی رو بهت بگم : من تاحالا اینو امتحان نکردم اما بابای تو یک سال پس از مرگش من اینو بهش دادم و بهش گفتم این حلقه رو که کردی دستت باید بدونی که مراحل هایی داره که شاید خطرناک باشه ،پس این حلقه رو انگشتت نکن ، من فقط به عنوان یک هدیه بهت دادم.
بعد انگشتر رو بهم داد ، منم گفتم عمه من خیلی خسته م میخوام برم بخوابم نمیتونم شام بخورم
کمی بهم نگاه کرد و گفت یادت باشه چی بهت گفتم ،این کار رو نکنی
منم قول دادم که انگشتم نکنم
رفتم تو اتاق خواب ،چیزایی‌ عجیب و مسخره اوی اتاق بود که من اصلا اونجا خوابم نمیبرد برای همین رفتم تو وسایل های اتاق بگردم هیچ چیز خاصی پیدا نکردم بعد کمی سرم رو چرخاندم دیدم چند تا تاقچه هم هست تو اتاق که بالای تخت بود . منم رفتم روی تخت و دستم رو روی تاقچه گذاشتم و دستم رو چرخاندم و یک تناب اعدام پیدا کردم ، البته کمی هم خون قرمزش کرده بود. بجای اینکه بترسم خیلی خوشحال شدم چون میتونستم با اون از پنجره اتاق برم بیرون و فرار کنم . تناب رو به پایه تخت اتاق بستم و تهش رو به دور شکمم گذاشتم و ارام ارام رفتم پایین. هوا خیلی خیلی سرد بود و من هی تند تند از خونه عمه م دور میشدم و به یه پارک رسیدم اونجا……

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نژلا احمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    آوا عالی پور می گوید:
    29 دی 1402

    کمی به ویرایش نیاز دارد ، در کل زیبا بود
    تناب = طناب

    پاسخ
  2. Avatar
    Sara می گوید:
    21 دی 1402

    ادامش کو؟

    پاسخ
    • داستان نویس نوجوان
      داستان نویس نوجوان می گوید:
      21 دی 1402

      درود!
      پس از ارسال قسمت بعدی توسط نویسنده، لینک قسمت دوم در انتهای داستان قرار میگیره. 😊

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *