من محمد هستم.یازده سال دارم.من هم مثل شما با دوستانم بازی می کردم.یکی از صمیمی ترین دوست های من علی نام داشت.یک روز که می خواستم به دیدار علی بروم و به او بگویم که بیاید باهم بازی کنیم،صحنه دردناکی را دیدم که از اعماق وجودم احساس غم کردم.دیدم که خانه ی آنها ویران شده و غرق در خون است.به دنبال علی گشتم از او اثری پیدا نکردم جز یک دست.دستش مشت شده بود؛وقتی دستش را باز کردم در دستش نوشته بود
《مرگ بر اسرائیل 》
بگذارید کمی از شهرم برایتان بگویم.ما در غزه زندگی می کنیم.شهری که به دست دشمنان اشغال شده است.می خواهی بدانی دشمن سرزمین ما کیست؟اسرائیل
داستان جنگ کشور ما و کشور زورگوی اسرائیل به چندین سال قبل بر می گردد.جنگ بر سر مسجد الاقصی است که اسرائیل ظالم آن را اشغال کرده ولی در واقعیت آن متعلق به کشور فلسطین است.
پدرم می گوید:《آنها سال های زیادی است که مردمان ما را می کشند و آنها می خواهند کشور ما و مسجد الاقصی را از ما بگیرند.》
ما سلاحی نداریم.تنها سلاح ما سنگ است ولی آنها جای جای شهر ما را به آتش می کشند.
آنها حتی به امن ترین جای شهر یعنی بیمارستان هم رحم نکردند و زنان و کودکان ما را به شهادت رساندند.
هدف آنها از بین بردن نسل ما است اما ما تسلیم نمی شویم و تا آخرین قطره ی خون مقاومت می کنیم.
آنها با این کارشان به کل جهان ثابت کردند که چقدر بی رحم هستند.می خواهی بدانی آرزوی من و کودکان امسالم چیست؟اینکه بتوانیم راحت بخوابیم _ بدون ترس به مدرسه برویم _ وقتی از مدرسه بر می گردیم راحت استراحت کنیم.
و مهمترین آرزوی ما این است که هیچ جای دنیا جنگ و نا امنی نباشد و همه جای دنیا پر از صلح و دوستی شود.》
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
4 نظرات
بسیار عالی نوشتی پسر گل
ممنون
زیبا
ممنون