روزی بود روزگاری.در کشور آلمان زنی زندگی می کرد که جادو بلد بود.او یک استاد خیلی ماهر در حرفه جادوگری داشت که در کشور سوئیس زندگی می کرد.
زن در خانه اش یک دستگیره جادویی داشت که هر وقت آن را به یک تخت وصل می کرد،تخت او را به هر جا که می خواست می برد.روزی او تصمیم گرفت که آن وسیله جادویی را به پسر کوچکش که لئو نام داشت هدیه دهد.روزی استاد برای شاگردش که آن زن بود یک دعوتنامه فرستاد که برای دیدار و صحبت با او به کشور سوئیس برود.
او و لئو سوار تخت شدند و پسر بچه آن دستگیره را وصل کرد و تخت آن ها را به کشور سوئیس برد.وقتی که رسیدند از مردم آنجا سراغ خانه ی استاد را گرفتند،و با نشانی های مردم به خانه ی استاد رفتند.وقتی که رسیدند لئو با وسایل هایی که در خانه بود مشغول بازی شد.زن و استاد هم گرم گفت وگو شدند. او به استادش گفت:《شنیده ام که یک ناخدا می گوید:《وقتی که در دریا در حال حرکت بودم یک جزیره را دیدم که حیوانات در آن حکومت می کردند.
استاد گفت:《بله!درست است.شنیده ام که در آن جزیره یک گردنبند ارزشمند وجود دارد که بر گردن یک شیر آویخته شده است.استاد و زن تصمیم گرفتند که با لئو به آنجا بروند.آن ها سوار تخت شدند و به جزیره رفتند.وقتی رسیدند،دیدند یک خرس در آنجا نگهبانی می دهد.از او اجازه گرفتند و وارد جزیره شدند.به پیش شیر رفتند.دیدند که گردنبند پیش شیر است.زن حواس شیر را پرت کرد و استاد یواشکی گردنبند را باز کرد.آنها از شیر خداحافظی کردند و رفتند.در حالی که داشتند از جزیره خارج می شدند خرس از آنها پرسید:《با اجازه شیر از اینجا خارج می شوید؟ گفتند:《بله.
یکدفعه دیدند که شیر دارد به طرفشان حمله می کند.زن که جادو بلد بود شیر را تبدیل به خرگوش کرد و از آنجا زود رفتند.آنها خوشحال بودند که گردنبند را بر داشته اند،چون میراث فرهنگی بود.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
قشنگ بود
ممنون