داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

سزای آدم فریبکار

نویسنده: سمیرا یزدانی

در روزگاران قدیم پیر مرد طبیبی که ادعای خدا بودن داشت زندگی میکرد..!
او به هرکه سر راهش میدید میگفت که خداوند دانا اوست و با همچین کلک هایی دوا و دارو های بسیار بنجلی را بار مردم روستا میکرد و هنگامی که خوب مردم را فریب میداد و خرش از پل میگذشت پا به فرار میگذاشت مردم بیچاره نیز خیلی افسرده و ناخوش دنبال آن شیاد کلاه بردار میگشتند
ولی دگر او را پیدا نمیکردند پیر مرد که چند روزی بود از کاسبی اش بسیار سودی نکرده بود تصمیم گرفت در روستایی بماند و خوب پولی به جیب بزند سپس فلنگ را ببندد و در برود
روز اول جلوی جوانی رعنا را گرفت و به او گفت : پسرک من خدای تو هستم و تو را خلق نمودم پس یا از من دوایی بخواه و پولش را بده یا شفایی بخواه و پولش را بده یا به دین دلیل که تو را خلق نمودم تمام کاسبی امروزت را از آن من کن!
پسرک دستش را زیر چانه اش گذاشت و انگشتانش را درون ریش های سیاه و سفیدش فرو برد و بعد چندین دقیقه سکوت را شکست و پاسخ داد : من مادر پیری دارم او بسیار دروغ گو و فریبکار است من از تو دوایی میخاهم که دهان او را ببندد و او را از حرف های دروغینش محو سازد پیرمرد دستی به کوله پاره پاره اش کشید و بعد چندین دقیقه متوجه شد فقط یک دارو در کیف دارد که با استفاده آن انسان کر و لال میگردد او که میدانست این کار ریسک زیادی دارد به سر تا پای جوان نگاهی برانداخت و فرمود : من میدانم که این کار ریسک بالایی دارد پس از تو پول بیشتری هم میخاهم پسرک دستش را درون جیب مخمل و حریرش فرو برد و سپس ۱۰۰ هزار اشرافی را بیرون آورد و دوا را از پیر مرد گرفت و اشرافی ها را به او داد همین که پول به دست پیر مرد رسید پا هایش را به سرعت جلو برد تا فرار کند جوان یقه پیرمرد را گرفت و گفت : کجا با این عجله قبل از رفتنت کمی از این دارو بنوش و من را متمعن ساز
پیر مرد که میدانست باید از آنجا دور شود تمام قدرتش را به پاهای استخانی و نازکش انتقال داد و تمام زورش را زد تا فرار کند اما جوان قصه ما با زور زیادی که در بازوان خود داشت اجازه فرار را به آن شیاد کلاه بردار نداد سپس کمی از آن دارو را بر دهان پیر مرد ریخت او بعد چندین ساعت کر و لال گشت و کلاه برداری اش دگر سودی به همراه نداشت جوان با نگاهی نیش و کنایه آموز فرمود : دیدی بلخره چوب خدا را خوردی حقه باز
سزای آدم فریبکار همین است ..!

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سمیرا یزدانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    علی اصغر کرامت می گوید:
    6 اسفند 1402

    تحسین

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *