داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

جُمعه‌مون جَمعه

نویسنده: رای‌نیک صافی

همیشه آن چند لحظه‌ی اول بیداری که نمی‌دانی چه چیزهایی در اطراف تو می‌گذرند، برایم حائز اهمیت بوده و هست. حالا کم‌کم به خودم می‌آیم و در حین کنار زدن پتو‌ها یک‌دفعه یادم می‌آید داستان از این قرار است که اواخر عصر می‌خواهیم با پدر و مادرم همراه پدربزرگ و مادربزرگ برویم گردش.
طبق روال همیشه شیر را یه‌تِک سر کشیدم. اما برخلاف هر روز، لقمه‌های نان پنیر را نجویده فرو می‌دادم؛ حالا باید تاوان ده دقیقه بیشتر خوابیدن را پس می‌دادم.
زنگ اول ریاضی داشتیم. ازش خوشم نمی‌آمد. وقت حضور و غیاب که رسید حس کردم ظرف چند دقیقه‌ی آینده فقط جسمم در کلاس حاضر خواهد بود و هوش و حواسم قرار است در چند ساعت بعد سیر کند. چقدر عجیب است که معلم‌ها از بچه‌های کلاس سومی فریب می‌خورند!
دور و بر ساعت‌های دو و نیم، سه بود که رسیدم خانه. خواستم بنشینم پای برنامه‌ی تلویزیونی مورد علاقه‌ام که پنج دقیقه دیگر آغاز می‌شد. اما تا آمدم خودم را روی کاناپه دراز کنم، مادرم از گرد راه رسید و خیلی غیر منتظره گفت:«سلام مامانی! چه خبر؟ مدرسه خوب بود؟» من هم یک چشمم به صفحه‌ی خیره‌کننده‌ی تلویزیون یک چشمم به مادر، سلام دادم و مثل همیشه گفتم:«عالی!» او که گویی از طفره رفتن‌های من آگاه شده باشد، با حالت بی‌حوصله‌ای گفت که بروم بخوابم. حالا دیگر کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد! بابا من که هر روز همین جواب را می‌دادم. با همین لحن. انگار خدا امروز می‌خواست بابت گوش ندادن به درس تقاص پس بدهم. من هم به‌پایش افتادم ولی این کار آنقدر بی‌فایده بود که انگار کسی از یک بت سنگی بخواهد تا حاجاتش را برآورده سازد.
القصه! با نق و نال رفتم مشت محکمی به بالشم زدم و پتوی قرمزم را تا روی چشمانم کشیدم. در یک چشم بهم زدن خوابم برد!
بعد از دو ساعت و نیم با رایحه‌ی خاص عطر زنانه و صدای باز شدن در اتاقم از خواب پریدم. فهمیدم مادربزرگم آمده تا دستی به سر و رویم بکشد و من را بیدار کند. خواستم چشم‌هایم را باز نکنم تا او همچنان فکر کند که خوابم. اما کور خوانده بودم! یک‌دفعه شروع کرد به قلقلک دادنم و منم دِ بخند!
یک ساعتی هم در ماشین با احوال‌پرسی و آنچه گذشت‌ها سپری شد تا سرانجام رسیدیم به وسط‌های کوه. آنجا مرکزی تفریحی بود با ده پانزده‌تا خانواده. ما هم یکی از آن خانواده‌ها بودیم.
پدربزرگم خیلی آدم شوخ و خنده‌رویی است؛ خیلی هم پایه است. این‌بار هم آمد و دوباره یکی از آن پیشنهادهای عجیبش را مطرح کرد:«هرکی سنگش دورتر بره برندس!» هر دو سرگرم جمع‌آوری سنگ‌های ریز شدیم. از آنجایی که پدربزرگم یک زمان کشتی‌گیر و باستانی‌کار بوده، توافق کردیم او سنگ‌های بزرگ‌تر وردارد. آن طرف هم بابا مشغول کایت هوا کردن بود. مامان و مادربزرگ هم می‌کوشیدند تا در بهترین حالت ممکن از ما آقایون پذیرایی کنند.
در حین پرتاب سنگ‌ها، یک‌آن نقطه‌ی آبی کوچکی چند ده متر آن‌طرف‌تر دستش را روی گردنش کشید و مثل گلوله از جا کنده شد! سعی کردیم خود را قانع کنیم که او به سمت ما نمی‌آید. اما ای دل غافل که این گلوله صاف نشست رو سینه‌ی من و پدربزرگ. او که حالا دست و پایش را گم کرده بود گفت:«بچس دیگه؛ هنوز عقلش در نیومده!» من هم از آنهایی هستم که تا یک‌چیزی می‌شود زود تند سریع همه چیز را لو می‌دهم. اما این، آنقدر فراتر از انتظار بود که زبانم بند آمد. آن آقا هم رفت و پشت سرش دو سه‌تا متلک بارمان کرد.
پدر من از گرما گریزان است. مثل خرس‌هایی می‌ماند که به‌جای زمستان، کل تابستان را می‌خوابند! حالا که بعد از یک ساعت و نیم نتوانسته بود کایت را حتی یک متر هوا کند، هم غرورش شکسته بود و هم باران عرق امانش را بریده بود. الان دیگر خیلی مگسی شده. ما هم تصمیم گرفتیم بدون این که متوجهمان شود، بی‌سر و صدا از کنارش عبور کنیم. اما او با نگاه شیطنت‌آمیزش که فریاد می‌زد:«کجا کجا؟ اگه بذارم برید!»، پدربزرگ را در دام انداخت. خوشبختانه یا متاسفانه همان لحظه مامان که دید بیکارم، صدایم زد تا بروم و مثل همیشه به خورده فرمایشاتش رسیدگی کنم.
آن روز با پیاده‌روی، در نسیم و غروب آفتاب به اتمام رسید. حالا دیگر سرم سنگین و پلک‌هایم سنگین‌تر شده بودند. رسیده نرسیده خودم را روی تخت ولو کردم، «آخیش» بلندی گفتم و قبل از اینکه بابا برای رسم هر شبه‌ی مسواک زدن من را از زیر یک خروار پتو بکشد بیرون، خوابم برد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رای‌نیک صافی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *