روزی در مدرسه پسری از معلم پرسید:
معلم جواب داد:<الان هرچه از خوبی درس بگویم تو باور نمی کنی،بیا بعد از زنگ با هم به بیرون برویم تا متوجه شوی به چه دردی می خورد.
زنگ به صدا در آمد،معلم و آن پسر به بیرون رفتند.
در راه داشتند خانه ای می ساختند.
معلم به جلو رفت، مهندس ساختمان داشت به کارگرا
می گفت چه کار کنند.
معلم از مهندس گفت:<ببخشید شما خوشحال هستید که درس خواندهاید.
مرد میگوید:<من در آن زمان سختی هی زیادی کشیدم تا الان این آدم موفق شدم.
معلم حالا از یکی از کارگر می پرسد:شما دوست دارین اگر میشد به گذشته برگردید و درس بخوانید.
مرد میگوید:< من از ساعت ۵صبح میایم سر ساختمان تا ۱۲شب کار میکنم برای یک لقمه نان حلال.
معلم می گوید:<حالا متوجه شدی.
پسر میگوید:<بله، اگر درس بخوانی فقط از عقلت کار میکشی و احترام هم برایت می گذارند ولی اگر درس نخوانی باید از تنت کار بکشی و احترامی هم برایت ندارند.
و من ارزش درس خواندن را فهمیدم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
خوب بود ولی ای کاش از شغل های دیگری می نوشتی