رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

گیلار

نویسنده: ارمیا منوچهریان

_متاسفم شما سابقه کاری لازم رو ندارید !
این جمله را زیاد شنیدم ، بعد از یک روز دیگر و بعد از گذر از خیابان های پرسرصدای تهران خسته به خانه برگشتم.
وارد آسانسور شدم ، صدایی آمد
+ وایسا !
سردار مرزبان داخل آسانسور آمد و سلام داد .
تو محل راجبش میگویند که دستش در جنگ قطع شده! ،در کل آدم خوب و خونگرمی هست اما گذر زمان چهره اش رو شکسته کرده .
آسانسور ایستاد ، کلید را در قفل چرخاندم و در باز شد .
_ چیشد کار پیدا کردی ؟
+ سلام مامان ! نه هنوز .
_ اگه به حرفم گوش میدادی اینطور نمیشد ، صدبار گفتم این کار عاقبت نداره ، باید از همون اول میرفتی املاک پسر داییت .
+ نشستن و غر زدن چیزی رو درست میکنه ؟ دارم تمام تلاشمو میکنم .
من هیچوقت پسرداییم را دوست نداشتم ، از اون آدمای دورو و آب زیر کاهی بود که دومی نداشت ، روزگار سختی شده بود؛ بیکاری ، سرزنش ها ، همه چیز !
روز و شب تکرار میشد ، بعضی شب ها از شدت فشار خوابم نمیبرد.
همه این سختی ها روزی تمام شد وقتی که راجب یک روستا در شمال کشور شنیدم نیازمند کارآگاه یا همچین چیزی ، میدونستم کار تو روستا درآمد چندانی نداره اما حداقل از بیکاری بهتر بود .
با وجود تمام مخالفت ها ، چمدانم را بستم ، بلیطی خریدم و چند روز بعد سوار اتوبوس شدم .
در طول مسیر همه چیز آرام و سر جای خود بود منظره های زیبا و تلویزیون کوچکی داشت یک فیلم را نشان میداد ، دیالوگی در آن وجود نداشت و بازیگر ها به طرز مسخره ای فقط لب میزدند، جدا از اینکه سازنده چه فکری در سرش بوده ، برام سوال بود که چرا اصلا کسی باید این فیلم رو ببینه ؟
بعد از چندساعت تنها مسافر در اتوبوس من بودم ‌.
+ از این جلوتر جاده ای نیست همین مسیر رو مستقیم بری رسیدی به تالاب .
_ ممنونم .
راننده پرسید : اونجا چه کاری داری ؟
_ اینجا تنها جایی بود که کارآگاه بدون روزمه قبول میکردند .
لبخندی زد و گفت : موفق باشی !
لبخندی پر از معنا، پر از حرف ، انگار راننده چیزی میدونست، انگار که حرفی برای گفتن داشت !
بعد از کمی راه رفتن در مسیری ناهموار به تابلویی چوبی رسیدم با خطی ناخوانا روی آن نوشته شده بود
《 به تالاب خوش نیامدید ! 》
شاید کسی که متن روی تابلو را نوشته سواد زیادی نداشته ، با گفتن این حرف خودم رو توجیه کردم و ادامه دادم .
مسیر روستا به سمت پایین بود و هرچقدر جلوتر میرفتم فضا تاریک تر و سرد تر میشد ، دلیلش وجود درخت های بلند بود که جلوی نور خورشید را می گرفتند.
در پایان این مسیر مکان ، افراد و اتفاقات جدید در انتظار من بودند .
بلاخره با روستا روبه رو شدم ، بین درخت های بلند و نزدیک یک تالاب خشک شده ،چندین خانه چوبی کوچک خودنمایی می‌کردند.
صدای گوسفند ها و بز ها توجهم را جلب کرد ، چوپان سلام داد و گفت : میشناسمت جوون ؟
_ تازه اومدم اینجا ، من یک کارآگاهم .
+ امیدوارم همه چیز درست پیش بره ، خدانگهدار ‌.
لحن چوپان طعنه آمیز بود و تلخی خاصی در جمله اش حس میشد ، حس خوبی نسبت به اینجا ندارم ؛ هرکسی که میفهمید من تازه واردم طور دیگه ای حرف میزد ، چهره بیشتر اهالی این روستا ، خسته ، عبوس ، غمگین و شکسته بود .
چند روز بعد در خانه ای کوچک وسایلم را گذاشتم ،نمیدونم کی از اینجا میرم اما واقعا دلم برای خانواده ام و شهر قبلی تنگ شده !
آرامش نسبی در این روستای مرموز زمان زیادی طول نکشید ، شبی یک مرد دیوانه وار در خانه را میکوبید .
_ کارآگاه ! کارآگاه ! تورو به خدا قسم کمک کن !
سراسیمه کتم را پوشیدم و بیرون آمدم.
+ چیشده این وقت شب ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
مرد میانسال لب های لرزانش را تکان داد و به سختی گفت :
اون ! ، من ! ، با من بیا نمیتونم بگم !
بیچاره توان حرف زدن نداشت ، ترسیده بود و قطرات اشک سفیدی چشمش را قرمز کرده بود .
مردم از فریاد های مرد بیرون اومده بودند، مرد بر سر خود میزد و در همین میان نور ماه بر ما میتابید .
اصطبلی کوچک در مقابلم بود .
بعد از قدم گزاشتن در آن با صحنه ای کابوس مانند روبه رو شدم ، آغاز ماجرای از دست دادن عقل من! جسد اسبی سیاه بی جان ، شکنجه شده بر زمین افتاده و تکه ای از جمجمه اش از سرش بیرون زده بود .
مرد اشک میریخت و میگفت :
تا یک ساعت پیش حالش خوب بود ، یک دقیقه غافل شدم و …
کدوم شیطانی این کار رو با این زبون بسته میکنه ؟
+ شاید کار گرگ باشه یا موجود وحشی یا …
_ هیچ رد پایی وجود نداره ! کارآگاه کاری بکن ! پیداش کن ، قاتل رو پیدا کن .
هیچکس نمیدانست ، صاحب اسب نمیدانست ، من هم نمیدانستم و حتی خود اسب هم نمیدانست که این اتفاق چرا و چگونه افتاده و در آینده چه چیزی در انتظار ما است!
فکر جسد اسب شب ها به سراغم میامد ، چشم هایم از خواب بیزار بودند چون وقتی میخوابیدم تنها یک صحنه دیده میشد ، تصویری از اون اسب که گاهی در رویا با من صحبت میکرد .
اسب بر سر من فریاد میزد : میخوای بدونی چه اتفاقی افتاده ؟ تو مطمئنی ؟
و من از وحشت زبانم قفل شده بود ، دست هایم میلرزید و پاسخی نمیدادم ، این ماجرا هرشب زمان خواب تکرار میشد .
مدت ها گذشت اما قاتل پیدا نشد ، باور کرده بودم که پای انسان در میان است ، چه کسی توانایی همچین کاری را آنهم انقدر دقیق داشته است ؟
چرا اسب باید به قتل میرسید ؟
مگر این حیوون چه آزاری داشت ؟
هیچکس نمیفهمید !
برای هیچکدام آماده نبودم ، نه ورود به این جهنم ، نه قتل اون اسب ، من برای هیچکدام آماده نبودم !
سرنخی از قاتل پیدا نشد که هیچ، مورد های جدید گزارش میشدند .
گاو ، گوسفند ، مرغ و سایر حیوانات
دیدن چشم ها ، روده ها و اجزای دیگر این موجودات بیگناه که وحشیانه بیرون ریخته بودند شب های من را تبدیل به کابوس کرده بود .
قاتل لعنتی هیچ ردی از خود به جا نزاشته ، اصلا هدفش چیه ؟ چرا حیوانات ؟
با هر هویت و هدفی که داشت ، بین ما بود ، در حالیکه روستا در وحشت و زاری غوطه ور شد ، اعتماد مرد ، لبخند مرد ، خورشید و ابر ها مردند!
روز و شب من پر از تلاش شد ، پرس و جو ، بی خوابی و با هرکاری یک قدم به دیوانگی نزدیک تر میشدم .
به ساعت نگاهی انداختم ، نزدیک غروب خورشید شده است ، چند پسر جوان به سمت پنجره آمدند و بعد از گفتن حرف هایی که درست نشنیدم چه گفتند از من خواستند دنبال آنها برم .
در کنار درخت ریش سفید روستا صحبت میکرد ، زن ها و مرد ها به او گوش میدادند.
صحبتش را قطع کرد .
_سلام کارآگاه ، چیزی پیدا کردی ؟
+ تمام تلاشم کردم اما فعلا نه .
آهی کشید و سکوت کرد .
یک زن با صدای واضح گفت :
امشب هرکس بیدار بمونه و مراقب باشه تا گیرش بندازیم .
گفتم :
نه فکر بهتری دارم ، امشب همه اهالی اینجا بمونن اگه قاتل بین مردم باشه ، نبودنش لو میده که قاتل چه کسی هست .
بعد از کمی بحث و صحبت، مردم پذیرفتند و تا نیمه شب منتظر ماندند .
فضا غرق سکوت ، همه به یکدیگر نگاه میکردند و با دقت منتظر پیدا کردن کوچکترین حرکت اضافه بودند .
در همین زمان یک صدا از روستا و سپس صدای یک سگ جلب توجه کرد .
مردان روستا اسلحه هایشان را برداشتند و یکی هم به من دادند ، سگ سراسیمه میدوید و صدا میکرد ؛
تله ای که یک کشاورز برای قاتل گزاشته بود آغشته به خون شده ، انگار او در آن گیر افتاده و بعد، از آن فرار کرده است .
رد خون ریخته شده را دنبال کردیم و به درخت های جنگل رسیدیم .
+ رفته داخل جنگل، هرکدوم از یک طرف حرکت کنید و آقایون ، مراقب باشید!
در میان درخت ها به آرامی به دنبالش رفتم ، جنگل در روزش تاریک است چه برسد به شب !
صدای جیرجیرک ها به گوش میرسید و سرمایی زیاد در من ایجاد شد .
از دور دختری دیدم ، دختربچه ای درحال فرار .
یعنی قاتل حیوانات یک دختر کوچک است؟
از دوربین اسلحه بهش نگاه کردم و فریاد زدم :
همونجا بمون ! یک قدم دیگه برداری مجبورم شلیک کنم !
صورتش را برگرداند ، چهره ای داشت که هیچوقت شبیهش را ندیدم .
خدای من ، پوست خاکستری ، مو های بهم ریخته ،و چشم هایی که از آن خون بیرون میامد .
+ قسم میخورم شلیک میکنم !
در چشم هایش غرق شدم ،دستم روی ماشه ماند ، سردرد عجیبی داشتم و سرما بیشتر از همیشه حس میشد .
+ بنظر میاد تشنج کرده ، اما برای چی ؟
صبر کن بیدار شد !
_ من کجاام ؟
+ بچه ها وسط راه پیدات کردند .
_ قاتل چیشد ؟ پیداش کردید ؟
+ فرار کرد .
_ لعنتی ! در کل ممنونم ؛ بهتره برگردم خونه خودم .
+ قبل از اینکه برید ، امروز سید ابراهیم با چند نفر از سرشناس های روستا صحبتی داره راجب این اتفاقات ، بهتره شما هم باشید .
سرم را تکان دادم و از خانه بیرون آمدم .
دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
چرا بهش شلیک نکردم ؟
چرا از هوش رفتم ؟
و چرای های بی پایان که جوابی نداشتند .
ظهر شد ، به طرف درخت بزرگ گردو که در وسط روستا خودنمایی میکرد رفتم .
مرد ریش سفید و ۷ مرد دیگر زیر آن نشسته بودند .
+ سلام ، سید ابراهیم ؟
_ درسته ، بشین کارآگاه اتفاقا ذکر خیرت بود .
مردی که زخمی بزرگ بر روی صورت داشت گفت :
تو دفتر نوشتم ، هیچ کدوم از اهالی روستا دیشب غایب نبودند !
مرد دیگر که میخورد ماهیگیر باشد گفت :
اما این یعنی چی؟ قاتل از یک جای دیگه است ؟ میدونی نزدیک ترین شهر با اینجا چقدر فاصله داره ؟
+ اون دفتر رو بده به من .
در آن پر از اسم های شماره گزاری شده بود .
+ بچه ها هم حساب کردی؟
_بیخیال قاتل نمیتونه یک بچه باشه !
تمام اتفاقات شب قبلی را توضیح دادم ، رنگ از صورت ماهیگیر پرید و با من و من گفت :
شاید بخاطر فشار زیاد پرونده ها بوده ، کارآگاه! بگو چیزی که گفتی واقعیت نداره !
+ الان وقت شوخیه ؟
_ چه شکلی بود منظورم قیافشه .
مداد و دفتر را برداشتم و پرتره ای نه چندان هنرمندانه کشیدم و به ماهیگیر دادم .
بلند شد و گفت :
معذرت میخوام ، حالم بد شده میرم استراحت کنم .
دنبالش رفتم ، کمی که دور شد بازویش را گرفتم .
+ اونو میشناسی؟
_ نه ! آره ! نمیتونم باور کنم .
+ چیزی میدونی؟
_ اینجا نمیشه بهتره بریم خونه من .
نزدیک تالاب خشک شده ، کلبه ای کوچک قرار داشت ، حصاری کهنه دورش را فرا گرفته و قلابی بر روی زمین افتاده بود .
در را باز کردم و بر روی صندلی نشستم ، ماهیگیر هم مقابل من به روی پنجره ای کوچک ایستاد .
_ ببخشید چیزی برای پذیرایی ندارم .
+ برای مهمونی نیومدم ، گفتی این دختر رو میشناسی ، هرچی میدونی بگو .
_ اون حادثه سه سال پیش شروع شد ! هنوزم یادمه !
《 ۳ سال قبل ، بندر ملیجه 》
با خشم همیشگی اش گفت :
بیاریدش داخل !
ناخدا حسن بر روی صندلی اش لم داده بود و از لنج به دریا نگاه میکرد ، تمام ماهیگر ها از او حساب میبردند ، او مشخص میکرد که چه زمانی برای صید مناسبه و از اینکه کسی روی حرفش حرف بزنه متنفر بود .
+ نگفته بودم هنوز آماده نیستی ؟
_ من به پول نیاز دارم ناخدا .
+ منم گفتم الان وقتش نیست !
_ ناخدا !
+ ناخدا بی ناخدا ! تو با کار های ناشیانه ات فقط ماهی هارو دور میکنی ، چی تو سرته ؟ میخوای نون مارو آجر کنی ؟
_ فکر نکنم به جز من نون کسی آجر شده باشه ، من به این کار نیاز دارم !
اصلا مگه شما صاحب اختیار دریای خدایی ؟
+ تو الان چی گفتی بچه ؟ انگار یادت رفته من نبودم از گشنگی میمردی !؟
مار تو آستینم پرورش دادم ! اخراجی !
_ از کجا ؟ چرا ؟
+ قلاب و قایق این مرد رو بگیرید و از اینجا بیرونش کنید .
_ اینا تنها دارایی های من هستند ناخدا !
+ پس بهتر بود حد خودتو میشناختی !
آدم های اون عوضی از کشتی بیرونم انداختند ، مردی شدم که هیچی نداشتم ! ، توی فقر مطلق دست و پا میزدم که از یکی از آشنا هام راجب روستایی شنیدم ، برای هزینه زندگی پایین تر به اونجا رفتم و با خودم گفتم شاید بشه در آرامش زندگی جدیدی شروع کنم ، دقیقا مثل تو کارآگاه !
وقتی وارد روستا شدم مردمی دیدم که لبخند از لب هاشون جدا نمیشد ، نزدیک این تالاب بزرگ ماهیگیری میکردم و با هر سختی و زحمت زندگیمو میگذروندم و در وقت آزادم باز هم در روستا کار میکردم .
یکمی گذشت ، خشکسالی آمد ، تالاب خالی از آب و منبع درآمد من هم بسته شد .
+ این ماجرا ها چه ربطی به سوال من داشت ؟
_ یک شب بعد از یک روز کاری به سمت کلبه ام برمیگشتم که دیدمش !
موهای بلند مشکی ، لباسی زیبا ، قدی نسبتا کوتاه و چشم های وحشتناکی داشت .
ترس به تک تک استخونام نفوذ کرده بود ، سریع به پاهاش نگاه کردم اما اون دختر سم نداشت، میدونی بعضی ها میگن که جن ها سم دارند!
نمیدونم دقیقا برای چی دنبالش رفتم اما در نهایت به عمارتی قدیمی در جنگل برخوردم اونقدر شجاع نبودم که واردش بشم .
این تموم چیزیه که من میدونم .
+ اون خونه کجاست؟
_ میخوای بری اونجا ؟
+ دقیقا !
_ به سمت جنوب تالاب اگه بری بهش میرسی ، کارآگاه ! لطفا مراقب باش ، نمیدونیم چی اونجاست .
+ باید انجامش بدم چاره ای نیست .
بعد از سوال و جواب های ذهنم ، بعد از کمی فکر تصمیمم را گرفتم ‌.

من خرافاتی نیستم اما فکر اون شب ، حرف های ماهیگیر ، آینده و اینکه چقدر از چیز هایی که دیدم واقعی هستند باعث سردرد عمیقی در من میشد .

به چند متری خانه رسیدم ؛ عمارتی دو طبقه و کاملا سالم که اطراف آن را سنگفرش پوشانده بود .

قدم دیگرم را که برداشتم شروع به صحبت کردن با خودم کردم :

این کار درسته ؟ بدون هیچ همراه و بدون سلاح وارد جایی بشم که چیزی راجبش نمیدونم ؟

باید برگردم و چندنفر با خودم بیارم .

اما نه ! میتونم از پسش بر بیام ، هرچند اگه برم کسی حرف من رو باور نمیکند .

در داخل خانه تمام وسایل سر جای خود بود انگار که واقعا کسی اینجا هست .

+ سلام ؟ من دنبال یک دختر بچه میگردم .

حرفم را چندبار تکرار کردم اما پاسخی نیامد .

در طبقه اول چیزی جز چند عکس خانوادگی و کتابخانه ای بزرگ و آشپزخانه که در بشقاب ها ، قاشق ها ، چنگال ها و چاقو ها به ترتیب ردیف شده بودند .

در حالت عادی چیز عجیبی نبود اما از مرتب بودن و نظم زیاد داخل خانه عصبی شدم .

به هرحال !

از پله ها بالا رفتم و در آنجا سه اتاق دیدم .

در اتاق اول تخت خوابی بزرگ قرار داشت ، اسلحه ای دولول زنگ زده بر دیوار آویزان و تابلویی در کنارش قرار داشت .

مردی سوار اسب در یک کویر بزرگ و خشک در حال تاختن که چشمش به سمت خارج از تابلو بود !

اتاق دوم تخت خواب کوچک تری داشت و پر از تابلو های رنگارنگ بود ، از گوزن و آهو گرفته تا شهر های شلوغ و نقاشی هایی از جنگل ، کوه ، دشت ، رودخانه و حتی تالاب .

باز هم آن مرد را دیدم ، بی رمق و خسته مرگ را در آغوش کشیده بود و اسبش برای بلند کردن او تلاش میکرد.

رنگ ها ، فضا ، چهره ها به شدت واقعی بودند ؛ به طوری که با خود فکر میکنی الان است که از تابلو بیرون بیایند .

شاید میخواهند اما نمیتوانند !

در اتاق سوم تختی نبود ، قدم اول را که برداشتم صدای کاغذ های زیر پایم باعث شد به نوشته های افتاده بر زمین دقت کنم ؛شبیه داستان بنظر میرسیدند .

《 من کجا هستم ؟ 》

《 زندگی = مرگ 》

《 ماهی مرده 》

《 چرا گربه جیغ میکشید ؟ 》

اینها اسم های بعضی از این نوشته ها بودند.

در این اتاق هم چیزی پیدا نکردم ، تا سرم را بالا آوردم تابلوی دیگری را دیدم .

در کویر دو نقاشی قبلی ، اسب به تنهایی بر روی شن ها افتاده بود و سگ های زخمی و گرسنه گوشت از تنش جدا میکردند .

رنگ و شکل و اندازه این اسب دقیقا مانند اسبی بود که به قتل رسیدنش آغاز این ماجرا بود !

به آرامی در را باز کردم .

چندپله که به سمت پایین رفتم در چهارم را هم دیدم !

دوباره به طبقه دوم برگشتم و آن در را به دقت بیشتر بررسی کردم

.من که تا اینجا آمدم بگذار نگاهی به اینجا هم بیندازم .

در اتاق زیر شیروانی چند شمع در حال سوختن بود

۳ تابلوی دیگر ؟

نقاشی اول صحنه ای از اعدام دسته جمعی نشان میداد که روی طناب به جای انسان ، حیوانات مختلف آویزان بودند .

اسب ، گاو ، گوسفند ، مرغ و …

نقاشی دوم لیوان آبی را نشان میداد که یک مار به دور آن پیچیده و قطره قطره زهرش را درون آن میریخت !

نقاشی سوم چند قبر را نشان میداد که شغالی با نفرت به آنها نگاه میکرد.

بر روی میز چوبی کاغذی وجود داشت که با رنگ قرمز روشن روی آن نوشته بود‌:

《 زمانش رسید ، زمان فراموشی ، زمان اینکه از یاد ببرم ، میخواهم همه چیز را از یاد ببرم ، اسمم را از یاد ببرم ، گذشته ام را از یاد ببرم ، حال و آینده ام را از یاد ببرم !

میمیرند ! تمام موجوداتی که من را تحقیر کردند میمیرند!

بعد از سیاه شدن آب ، گناهکار ها هم میمیرند !

مانند اسب سواری که از سرنوشت فرار میکند ، تالابی که میجنگد تا خشک نشود و مردی که میخواهد همه چیز را درست کند.

آنها همه میمیرند !

به پنجره نگاه کردم نزدیک غروب شده است ، چگونه این نوشته من را درگیر خود کرده ؟ چطور گذر زمان را حس نمیکنم ؟ حس سنگینی و ناامن بودن زیاد میشد و زیاد میشد و بازهم زیاد میشد !

دفترچه ای روی میز دیدم که روی آن با خطی آشنا نوشته بود 《 دفترچه خاطرات عزیز من

《 ۱۲ مهر
دفترچه خاطرات عزیزم
تو کادوی من به خودم برای امسال هستی .
هنوز نفهمیدند که من تو را از کتابخانه دزدیدم ، در غیر این صورت ما به هم نمیرسیدیم ؛ بیا پیمانی ببندیم که همیشه باهم بمانیم .
امروز داشتم به چندتا از نقاشی های عمو ام نگاه میکردم ، دفترچه عزیزم نمیدونی چقدر دوست دارم مثل عمو در آرامش نقاشی بکشم اما اجازه ندارم .
مامان و بابا مخالف این کار ها هستند.
تمام زندگی که نقاشی و نوشتن نیست !
چجوری میخوای زندگیتو درست کنی ؟
گیلار بزرگ شو !
آه ! بیخیال !
۱۳ مهر
همانطور که فکر میکردم تولد من فقط به یاد خودم بود، تصور اینکه یک روز باید شبیه والدینم بی حوصله، مشغول و بی ذوق بشم آزاردهنده است .
اونا همیشه درحال دستور دادن و از همه چیز ناراضی اند !
امروز ظهر وقتی برای بازی به تالاب رفتم ، ماهی مرده ای دیدم که به روی آب آمده بود .
نمیدونم چرا اما علاقه خاصی بهش پیدا کردم ، پوست سفید و پولک های درخشانش چیزی بود که در اولین نگاه دیدم نه یک ماهی مرده !
۱۴ مهر
میخواهم بمیرم و دیگر نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم !
امروز همه چیز خوب بود تا اینکه مادر از زیر تخت نوشته ها و نقاشی های من را پیدا کرد و همش را سوزاند.
و بعد با تمسخر گفت :
ماهی مرده ؟
چرا گربه جیغ میکشید ؟
اسب سوار ؟
اینا چه مضخرفاتیه که ذهنتو باهاشون درگیر میکنی ؟
تو به کی رفتی ؟، من و پدرت وقتی جوون بودیم این روستا رو سرپا کردیم و تو ، میشینی این اراجیف رو مینویسی ؟
امشب تو اتاق زیر شیروانی میمونی و از شام هم خبری نیست !
خسته شدم و تحمل ندارم که هر حرف من با مخالفت روبه رو میشه .
خودشه ! من باید انقدر حرف نزنم تا مادرم به اشتباهش پی ببرد .
۱۵ مهر
بعد از اولین روز از تصمیمم همه در تلاش بودند که من را به حرف در بیاورند اما مطمئن بودم که آنها بعد از خارج شدن اولین کلمه از من دوباره به رفتار های قبلی ادامه میدهند .
پدر ، مامان ، عمو فرهاد تلاش های زیادی کردند و میگفتند:
دیوونه ای ؟ لال شدی مگه ؟ چت شده ؟
و من فقط سرم را تکان میدادم .
۱۹ مهر
درک این موضوع انقدر سخت بود ؟
اینجا دیوونه خونه است !
خانواده ام به جای اینکه به کار هایی که کردند فکر کنند ، به این نتیجه رسیدند که مشکل پیدا کرده ام و بعد از پرس و جو بین مردم نامحترم روستا به این نتیجه رسیدند که باید دست بسته بین حیوانات اهلی زندانی ام کنند تا یک جن که مثلا باعث حرف نزدن من شده را بترسانند
خرافات تا کجا ؟ حماقت تا کجا ؟

صدایی از طبقه دوم باعث شد خواندن دفترچه را متوقف کنم ، شب شده بود و صدا بلندتر و نزدیکتر میشد .
بی اختیار دفترچه را برداشتم ، و از پنجره به بیرون پریدم
از درد دست راست و کتفم به خودم پیچیدم اما با هر وضعیتی که میشد تا وسط تالاب خشک شده آمدم و برای کمک فریاد زدم .
تصویر ماهیگیر فانوس به دست آخرین چیزی بود که از آن روز دیدم .
ظهر

جلوی در خانه پیرمرد تابلویی قرار داشت که روی آن نوشته بود :
《 گورکن 》
در کمی باز شد .
+ بیا داخل
پیرمرد نشست و من ایستادم .
_ چرا نمیشینی ؟ بزار پسرم رو صدام کنم چایی بزاره .
+ نیازی نیست ، گفتید چیزایی میدونید میشه بیشتر توضیح بدید ؟

_ چندسال قبل وضع روستا به این شکل نبود و مردم هم انقدر فلک زده نبودند .

خانواده ای مالکیت روستا رو خریدند و با تلاش زیاد دوباره زندش کردند !

دو مرد ، یک زن و یک دختربچه ،یک روز پدر مادر دختره مسموم شدند و همون روز دختره خودکشی کرد .
+ چه اتفاقی برای مرد دوم افتاد ؟
_ هیچوقت پیدا نشد !
+ کجا دفنش کردید منظورم دختربچه است .
_ حوالی روستا توی قبرستون زیر یک درخت بلند .
+ روز خوبی داشته باشید آقا!
از خانه پیرمرد به کلبه ماهیگیر رفتم و صدایش زدم ، بیرون آمد و گفت :

چیشده ؟
+ باید باهام بیای به کمک نیاز دارم .

بعد از کمی پیاده روی پرسید :
داریم کجا میریم ؟
_ قبرستون !
+ چی ؟

_
از وقتی وارد این روستا شدم اتفاقات عجیبی میفتادند، بعضی بهش میگن ماوراالطبیعه اما باید دلیل دیگه ای باشه ، باید توضیحی باشه ، باید راهی باشه !

نمیدونم چطور بگم اما باید یک قبر رو بشکافیم
_ قبر ؟ بشکافیم ؟ برای چی ؟
+ تو این دفترچه خاطرات چیز هایی پیدا کردم که با حرف های گورکن راجب خانواده ای که مالک روستا بودند تطابق داشت ، گورکن دختر رو شناخت ، من دیدمش ، تو دیدیش ! همه این ها چه چیزی رو نشون میده؟
_ واقعا نمیفهمم اما ، همونطور که خودت گفتی ، باید توضیحی باشه !
_ من هیچوقت اسمت رو نپرسیدم .

+ ماناد و تو ؟
_ همون کارآگاه صدام بزن.
در قبرستان قبر های زیادی زیر درخت بودند که هیچکدام عکس نداشتند.
ماناد گفت :
ما که اسمشو نپرسیدیم چیکار کنیم ؟

_ گیلار ! فکر کنم این بود .
تمام مقبره هارا زیر و رو کردیم که در نهایت ماناد دوباره گفت :
اونجا کنار درخت یک قبر دیگه هست ؛روش نوشته گیلار اما فامیلیش از سنگ کنده شده .

شروع به کندن خاک کردم و چند دقیقه بعد به جسم سختی خوردم

تابوت ! وقتی درش را برداشتم …
جا خوردم
+ چی اونجاست ؟
_ خالیه ! حتی یک استخونم نیست !

+ حالا چی ؟
_ باید به گورکن بگم ، تو قبر رو پر کن.
اون فکر امانم نمیداد، شاید گورکن دروغ گفته ؟!

اما واقعا چه اتفاقی افتاده ؟

جنازه بلند شده و رفته ؟

نه! شاید کسی برداشتش ، پس من چی دیدم؟ ، توی عمارت از چه چیزی فرار کردم ؟

دوان دوان به خانه گورکن رسیدم و در را باز کردم.

مرد پیر که از آمدن ناگهانی من با لباس های خاکی در تعجب بود با شک گفت :
بله ؟
+ قبر خالیه ! هیچی داخلش نیست.
زیر لب دعا هایی زمزمه کرد و گفت :

من نمیدونم برو پیش درویش شاید کمکت کرد ، منو وارد این کارا نکن !

جاده روستا به شهر رو کمی بری تابلویی هست که روش نوشته صالح ، سمت چپ تو درخت ها یک آلونک داره .
و بعد با ترس گفت :
برو بیرون دیگه هم اینجا نیا !

خارج آلونک صالح درویش فضای عجیبی داشت، یک چاه آب در کنار خانه و قفسی بزرگ در حیاط بود .
صدای هیس هیس گربه باعث شد درون قفس را نگاه کنم ، پشت میله ها یک گربه وحشی خرناسه میکشید .
چرا این مرد باید گربه وحشی نگه دارد ؟

بیخیال !
فضای درون آلونک از بیرونش سنگین تر بود ، چندین وسیله عجیب و کتابخانه ای پر کتاب های بی اسم .

وقتی چشمم به دود زیاد عادت کرد ، مردی کچل با ریش بلند سفید دیدم که انگار از وجودم باخبر نشده بود.
+ سلام ببخشید سرزده اومدم .
حتی سرش را هم بالا نیاورد و همچنان به وافورش پک میزد .
+ عمو ! آقا! یارو !
سرفه ای کرد و با صدای دورگه گفت :

کسی اینجاست ؟
+ ببخشید مزاحم شدم
_ اگه اینجایی که دزدی کنی ، برو بگرد هیچی ندارم!
+ من نیومدم دزدی کنم ، برای صحبت کردن اومدم.
درویش بلند شد و با گیجی گفت :

سلام! تو کی هستی ؟
+ از روستای تالاب اومدم ، میخوام راجب یک سری اتفاقات صحبت کنم

_ خب ؟
+ قتل حیوانات ، انسان ها ، مسموم شدن آب
_ و من چه کمکی میتونم بکنم ؟
+ من فکر میکنم چیزی که پشت این ماجرا است در محدوده درک من و مردم روستا نیست .
_ چیزی هم دیدی ؟
+ بله .
_ پا داشت ؟
+ این چه سوالیه ؟ معلومه پا داشت !
_ به پاهاش نگاه کردی ؟
+ من نه اما یکی از دوستام دیده .
_ به جای پا سم داشت درسته ؟
+نه !
چهره درویش توهم رفت و گفت :

منظورت چیه نداشت ؟ چطوری حرکت میکرد؟
+ مثل همه انسان های عادی.
_ راجب ظاهرش بگو.
+ این نقاشی ، خودم کشیدمش .

درویش تا نقاشی را دید عقب رفت و گفت :
یا خدا ! یک روز بهم وقت بده تا ببینم چی پیدا میکنم و بعد کتابی قطور برداشت و ورق زد .
افراد زیادی برای خاکسپاری آمدند .
اهالی روستا،ماهیگیر،گورکن، مرغ ، گوسفند ، اسب!
بعضی میگویند او مسئول نابودی روستا و یک گناهکار است ؛ چندنفر هستند که از او دفاع میکنند اما گوش شنوایی نیست !
کورکورانه و با احتیاط تابوت را در گودال میگذارم ، نور ضعیف شمع ها توانایی نبرد با تاریکی بی کران شب را ندارند .
وقت پر کردن قبر است ، صدای زنان، مردان و حیوانات که او را نفرین میکنند از بیرون روستا هم قابل شنیدن است؛ ثانیه به ثانیه این شب سرد تر میشود و این پاییز بدترین پاییز تمام عمرم خواهد بود !
صدای زمزمه مانندی گفت :
گناهکار !
بلاخره او رسید ، اسلحه دولول زنگ زده ای که فقط ذره ای از خودش کوتاه تر است را نشانه میگیرد و
با افتادن از روی تخت بیدار شدم!
قرار با درویش ، دیر شد!
بدون اینکه در آیینه نگاه کنم یا چیزی بخورم با عجله به آلونک برگشتم ؛ در کنار چاه آب ، درویش تکه گوشت ریش ریش شده ای را به گربه اش میداد .
+ سلام .
بدون جواب سلام گفت:
فهمیدم ؛ وقتی روح وابستگی شدیدی در این جهان داره سرگردان میشه ، تمام مشکل یک روحه !
+ و خالی بودن قبر چی ؟
_ فعلا جوابی برای اون ندارم ، من رو ببر به جایی که فکر میکنی اون حظور داره.
درویش را به بیرون عمارت راهنمایی کردم ، با تعجب و شک خاصی به آن نگاه میکرد ، طوری که انگار چیزی از این عمارت میدانست.
صدایی در سرم پیچید :
گناهکار ! گناهکار !
+ گناهکار !
_ چی ؟
+ معذرت میخوام .
_ وسایل لازم مراسم رو آوردی؟
+ من فکر کردم خودتون برمیدارید .
_ برمیگردم بیارمشون .
خانه درویش با عمارت قدیمی فاصله زیادی داشت و با پای پیاده وقت زیادی طول میکشید تا دوباره برگردد.
چند دقیقه بعد،برای پر شدن این وقت دفترچه خاطرات را باز کردم تا ادامه اش را بخوانم .
۲۰ مهر
امروز، مامان و بابا من را پیش مردی به اسم صالح بردند .
ظاهر نفرت انگیز ، صدای گوش خراش و بوی بدی که از خانه پر دود او میامد کافی بود که حس خوبی نداشته باشم ؛ همه این اتفاقات از زمانی شروع شد که حرف نزدن را شروع کردم ، پدر و مادرم تلاشی برای فهمیدن من نداشتند و در عوض عقل خودشان را به دیگران سپردند .
هیچوقت فراموش نمیکنم که امروز چه چیز هایی تجربه کردم ، اون دعانویس اول من را داخل برد و اول گربه اش را به جان من انداخت و بعد اون کار رو ۳ بار انجام داد!
دوست ندارم بنویسمش یا راجبش حرف بزنم .
بعد از اینکه جیغ کشیدم ، پدر و مادرم که بیرون منتظر بودند خوشحال شدند درمان شدم اما من از اول مشکلی نداشتم .
نمیدونم چیکار بکنم ، اگه میتوانستم از همه انتقام میگرفتم!
۲۱ مهر
ببخشید مامان ، ببخشید بابا! میدونم کارم درست نبود اما چاره ای نداشتم.
امشب به شما ملحق میشوم ، خداحافظ دفترچه خاطرات عزیزم !
من و تو ، دوستی خوبی داشتیم .
بعد از این جمله تمام صفحات دفترچه خالی بودند .
_ وسایل رو آوردم .
+ درویش ، برگشتی ! باید راجب افرادی که اینجا زندگی میکردند صحبت کنم ، تو دختری به اسم گیلار میشناسی؟
_ راجب چی حرف میزنی؟
+ سوال رو با سوال جواب نده ، من میدونم سه سال پیش چه اتفاقی افتاده !
_ چه اهمیتی داره ؟ من باید کارم رو انجام بدم .
+ هیچی ! فقط ، اذیت و تعرض یک دختربچه بخشی از کارته ؟
درویش سخت نفس میکشید، چندبار پلک زد و با من و من گفت :
میدونی، از اولم نباید به تو کمک میکردم ، روز خوش !
+ تو جایی نمیری .
_ میخوای به چی برسی ؟ من تنها کسی ام که میتونه از این وضع نجاتت بده .
+ درسته !
ناگهان و بدون فکر گلوی درویش را با دو دستم گرفتم و فشار دادم ، صدای زمزمه کلمه 《 گناهکار ! 》همچنان تکرار میشد و انقدر از خود بیخود شدم که دست و پا زدن درویش را حس نکردم !
من چیکار کردم ؟!
مردی را کشتم که مطمئن نبودم که لایق مرگ است یا نه !
اگر اهالی روستا از این قضیه بویی ببرند، باور میکنند که من یک قاتلم !
البته الان هم وارد دنیای قاتل ها شدم ، دنیایی که مسیر خروج در آن وجود ندارد !
بدن سرد نشده و بی حرکت درویش را به گوشه درختی بردم و شروع به کندن خاک کردم ، بعد از دقایق طاقت فرسا و سخت ، توانستم کامل او را دفن کنم ، هنوز نمیتوانم باور کنم که من او را به قتل رساندم !
از گوشه پنجره چشم های آشنایی ظاهر و در زمان کوتاهی ناپدید شد ، به سمت در عمارت رفتم ، دری که از همیشه دور تر بنظر میرسید ، انگار باید فرسخ ها به سمتش حرکت میکردم تا به آن برسم ، ذهنم خالی شده بود و تنها به پایان دادن این اتفاقات فکر میکردم ، در را باز کردم و وارد خانه شدم اما این ورود تفاوت زیادی با دفعه قبلی داشت ، از کنجکاوی یا ترس نبود .
+ من نمیدونم تو کی هستی یا اینجا چخبره ، اما میدونم اینجایی ! همیشه اینجا بودی و من چقدر کور بودم ! همه چیز امروز تموم میشه !
صدای ضعیف یک دختربچه گفت :
میخوای به من آسیب بزنی ؟
+ من فقط میخوام که تمومش کنی !
_ تقصیر اونا بود ! باید بابتش تاوان بدند !
+ من همه چیز رو میدونم اما این درست نیست !
صدا با جیغ و گریه گفت :
از کجا میدونی ؟ از کجا میدونی ؟
دستم را در جیب سمت راست کت کردم ، دفترچه را درآوردم و به گوشه ای انداختم و بعد با لحنی که برای خودم هم ناآشنا بود گفتم :
بعد از مرگت روحت بخاطر دلایلی در زمین موند ؛ احساساتت ، افکارت و حتی جسمت رو در بر گرفته ،این برای من و بقیه قابل درک نیست اما تو مقصر نیستی !
از هیچ یک از جملاتم سر در نمیاوردم ، حرف زدن با مرده ها چه حسی داره ؟ همین الانشم بیشتر عقلم را از دست دادم !
_ اگه واقعا قابل اعتمادی دنبال صدای من بیا .
بیا ! بیا ! بیا !
دنبالش رفتم
شرایط عجیبی شده،نه میدانم چه میگویم، نه گوش هایم میدانند که منبع صدا از کجاست ، نه پاهایم میدانند که کجا میروند و نه من میدانم !
دستیگره ای چوبی بر روی زمین افتاده بود که به طبقه پایین راه داشت ، پایم را به روی هر پله که میگذاشتم ، بیشتر در گذشته غرق میشدم .
مرگ درویش ، اتفاقات روستا ، مسموم شدن آب ، قتل اسب ، اولین ملاقات من با روستا !
و در نهایت زمانی که تصمیم گرفتم در اینجا زندگی کنم .
چرا از اینجا بیرون نرفتم ؟
چه چیزی در این روستای مرده باعث شد که بمانم ؟
طناب دار آویزان از سقف و صندلی افتاده بر زمین من را از گذشته به حال برگرداند .
سرما زیاد و زیادتر میشد و بیشتر از هر زمانی وجودش را حس میکردم .
+ من و تو خیلی شبیه همیم ، مردیم اما راه میریم ، حرف میزنیم ، میکشیم!
_ برای چی اینجایی؟
+ اومدم که کمکت کنم .
_ چرا من ؟ مگه میدونی من کی ام؟
+ شاید خیلی چیز ها ندونم اما این رو میدونم که اینجا من با یک قاتل یا یک روح حرف نمیزنم ، یک هنرمند ، که قربانی خرافات مردم اینجا شد و بعد از اینکه توسط مردی که امروز من کشتمش،مورد تعرض قرار گرفت ،دیگه هیچوقت آروم نشد.
_ کشتیش؟ تو، مرد خوبی هستی !
+ من میدونم که تمام اهالی روستا خواهند مرد ، اما من اینجا ام تا جلوی این اتفاق رو بگیرم .
_ چطوری ؟
+ اونا گناهکارن ! من میخوام تمام گناه ها و تقصیر هاشون رو برعهده بگیرم .
دختر از تاریکی بیرون آمد و نگاه سرد و مرده اش را به من انداخت .
چشم ها دروازه اند ، دروازه بهشت یا جهنم ، زیبایی یا زشتی، نور یا تاریکی!
برای اولین بار که با او ملاقات کردم ، جهنم را دیدم اما الان
صدایش فکرم را بهم زد :
تو کاری نکردی که بابتش تاوان بدی !
+ بعضی تصمیم ها قابل توضیح نیستند .
_ شاید اما مطمئنی ؟
+ بیشتر از هر وقت دیگه .
با دستان خاکستری و لاغرش من را در آغوش گرفت و در نزدیکی گوشم گفت :
وقتی که تموم شد این خونه رو بسوزون ، این آخرین خواسته منه .
به بیرون نگاهی کردم ، شب شده .
بدنش را در آغوش گرفتم و تا قبرستان بردم و در زیر درخت بزرگ در تابوت را به آرامی باز کردم و در آن گذاشتمش .
قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم چیزی فهمیدم ، او این بار واقعا مرده است !
دوباره به عمارت برگشتم و در طبقه دوم چراغی را به زمین انداختم و بیرون آمدم ، طولی نکشید که آتش تمام خانه را گرفت .
همه چیز تمام شد ، اما فقط برای من!
خانه ذره ذره در آتش میسوخت ،از تالاب خشک شده و روستا گذشتم ، روستایی که بار دیگر بوی زندگی میدهد!
روستا زنده است ، خورشید و ابر ها زنده اند ، زیبایی ها زنده اند !
بعد از گذشت از تابلوی روستا، انقدر رفتم تا به بندر رسیدم .
جرقه تابلوی ایستگاه پلیس مرا به سمت خود کشاند .
سلام ، من قاتل هستم !

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ارمیا منوچهریان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    روشا می گوید:
    19 بهمن 1402

    واقعا داستان عالی و زیبایی بود. داستان شما ترسناک بود ولی من واقعا از داستانتان وایب خوبی گرفتم چندین وقت بود که من در داستانی اینطور غرق نشده بودم وای عالی بود ممنونم

    پاسخ
  2. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    13 بهمن 1402

    عالی بود دمت گرم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *