رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آش نذری و پیرمرد اخمو

نویسنده: هستی نیک صفتی

مادر بزرگم نذری درست کرده بود. به به چه آش خوشمزه ای، من هم در توزیع آش به همسایه ها کمک می کردم.
از مادر بزرگم خواستم تا اجازه دهد یک کاسه آش نذری هم برای همسایه سرکوچه که مالکش باغبان پارک محله بود ببرم. خدا رو شکر مادربزرگم موافقت کردن اما به شرط این که اگر پیرمرد همسایه در را باز نکرد یا آش را قبول نکرد دلخور نشوم… من خیلی خوشحال شدم آش را زود از مادر بزرگم گرفتم چون مدت ها بود کنجکاو شده بودم از رمز و راز داخل این خانه قدیمی با دیوار آجری کوتاه قهوه ای رنگ سردر بیاورم ، از صدای بلبل و گنجشکی که همیشه از تو خونه می آید و درخت های توت سر سبز و بلند خانه معلوم بود که یک باغچه قشنگ و سر سبز توی دلش قایم شده است.
همیشه می خواستم با مالک این خونه حرف بزنم ، چون هر موقع که تو پارک یا کوچه میدیمش عصبانی و اخمو بود و هیچ وقت جواب سلامم رو نداد ، حتی من برای اینکه با باغبان حرف بزنم توپ هایم رو به سمت خانه آجری به پرواز در آوردم اما هیچ وقت نه توپ هایم برگشت داده شد و نه اعتراضی از باغبان شنیده شد، همین بود که رمز و راز باغبان و خانه اش مرا کنجکاو تر می کرد.
از ظاهر پارک معلوم است که باغبان کم حرف یک پیرمرد با تجربه در باغبانی و زندگی است، ولی چرا حرف نمی زند؟به نظرم دل پیرمرد پر از حرف ها نگفته است.
وقتی به خودم آمدم دیدم که جلو در خانه باغبان هستم. آستین های سبز سویشرت را جلوتر کشیدم تا بتوانم کاسه آش را از سبد دوچرخه آبی رنگم بردارم.

آنقدر عجله داشتم که ممکن بود با سر برم تو در! با یک دست لباسم را مرتب می کنم و در میزنم با دست دیگر کاسه آش که کمی هم داغ را نگه داشتم.
باغبان با چهره ای خواب آلود و مثل همیشه پر از اخم و متعجب در را باز میکند.
“چی می خوای پسر…”
” سلامم ممم این نذری رو مادر بزرگم درست کرده که…”
کاسه آش رو به او دادم و منتظر صدای کلفتی بودم که از لب های کم حرفش بیرون بیاید.
“ممنون”
“نوش جونتون ولیییی… ”
“ولی چی نذریت رو دادی برو دیگه… کسی با این خونه کاری نداره پس تو هم برو پی کارت…”
“چرا هیچ وقت حرف نمی زنی یا چرا همیشه اخم داری… یا نمی خندی؟”
پیرمرد باغبان برگشت و به باغچه کوچک توی حیاط نگاهی انداخت به درخت های کهن سال توت خیره شد و گفت:
“مگر برای کسی مهم است که حرف های من پیرمرد رو بشنوه؟ من یک پیرمرد به قول جوونا غرغرو از کار افتاده هستم که به هیچ دردی نمی خورم…”
“چرا اینطوری فکر می کنی؟”

پیرمرد به گل های بنفشه نگاهی می کند و می گوید:” دیگه کسی گل ها و درخت ها برایش اهمیت نداره منم فقط همین کار رو بلدم…، از وقتی که گلی
“(پیرمرد باغبان با سرش به ساختمان خانه اشاره کرد و به گمانم همسرش را میگفت)”
فوت کرد و از پیشم رفت تو خونه همدمی ندارم و بچه ها و نوه هایم هم بعد از گلی خیلی کم به دیدنم میان دیگه این خونه شور و هیجانی نداره، مدت هاست صدای خنده از این خونه شنیده نمیشه، فقط مونده من و این باغچه و صدای پرنده ها…”
همان موقع بودکه همه جواب سوال های ذهنم را گرفتم و فهمیدم که باغبان چقدر تنهاست.
تصمیم گرفتم من همصحبت خوبی برایش شوم و تا جایی که میتونم کمکش کنم.
از آن روز به بعد انگار با خوردن آش نذری مادربزرگ حاجت من و باغبان برآورده شد من یک دوست خوب و مهربان با کلی تجربه پیدا کردم.
باغبان یک همصحبت پر انرژی با کلی سوالهای تمام نشدنی پیدا کرد.
هر هفته به دیدن باغبان میروم.
این دوستی به من کمک کرد تا بتوانم با راهنمایی های پیرمرد یک باغچه کوچک پر از گلهای رنگارنگ برای خودم درست کنم و در خانه مان باغچه زیبا داشته باشم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: هستی نیک صفتی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *