رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

وقتی گرگ ها بیدار می شوند (قسمت ششم)

نویسنده: حدیثه نوری

برای مطالعه قسمت پنجم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: وقتی گرگ ها بیدار می‌شوند (قسمت پنجم)

حامد که داشت از کنار مرد خوشتیپ گذر می کرد
گفت :آآ قا ببببخشید شما می دونین تا چه زمانی میشه اینجا موند
مرد خوشتیپ که بنظر میومد خیلی پولداره با لبخند گفت : اول سلام دوم چرا از من می پرسی سوم چرا اینقدر طولش میدی
حامد چشماش از تعجب گرد شده بود پلکا ش دائم بهم می‌خورد بعد از چند ثانیه به زمین نگاه کرد ومثل همیشه با شرمندگی گفت : ببببخشید شما درست میگی من دیگه میرم
وبعد سریع رو شو برگرد‌وند و رفت به سمت سالن هتل مرد خوشتیپ با افاده به سمت اتاقش رفت در همین زمان صدای فریاد یک زن درهتل شنیده شد
انگار داشت به چیزی اعتراض می‌کرد
مرد محض فضولی یه نگاه انداخت ومتوجه شد دادو بیداد ها به خاطر اون
به سمت سالن رفت
دختر جوانی با سو ییشرت آبی رنگ و شلوار بگ اسپرت در حال فریاد زدن بود
مرد گفت : خانم محترم چه اتفاقی اقتاده
دختر : چه اتفاقی ؟ هیچی اتفاقی نیست مرتیکه جو ئلق واسه چی ساک منو برداشتی ؟
بزنم لهت کنم آره
وبعد به سمت مرد حمله ور شد که در همین حین حامد وسط دعوا پرید تا جلوی این دعوارو بگیره که دختر با مشت اشتباهی به صورت حامد کوبید
حامد پخش زمین شد خانم رزروچی همه خدمه هتل با چهره هایی بر افروخته به این صحنه نگاه می کردند
که سکوت بر همه جا حاکم شد
دختر جوان با دندان ها ازخشم بهم چسبیده و چشم های گردو ابروهای درهم رفته به حامد نگاه می‌کرد حامد هم با تعجب به دختر نگاه می‌کرد دراین مکث و سکوت دختر حامدراکنار زد
ویک کشیده ی محکم تو ی صورت مرد خو شتیپ داستان زد
دو مرد کتک خورده و یک دختر عصبانی در این سکوت ایستاده بودند که خانم رزروچی دوید به سمت دختر بقیه خدمه هم رفتند واو دوباره فریاد می‌زد دراین میان دختر جوان محترمی با شیک ترین لباس ها وارد هتل شد او که متوجه این دعوا شده بود کاری نکرد یک گوشه ایستاد
زیرا معتقد بود در دعوا حلوا پخش نمی کنند
بعد از آرام شدن فضا کنار دختر عصبانی نشست
پاش و انداخت رو اون پاش با لبخند گفت : عزیزم چه اتفاقی افتاده چرا ناراحتی
دختر عصبانی : به تو چه
دختر محترم : پس نمیخوای کیفتو بگیری
دختر عصبانی : به تو چه
دختر محترم : میخوای حراست هتل نصف شب بنداز تت‌ بیرون
دختر عصبانی : به تو چه !
دختر محترم: پس دلیلم نداری که اون کیفت ‌و برداشته میدونی من وکیلم هر چند به من چه اما دلم میخواست به هم نو ع خودم کمک کنم ولی خوب به من چه
دختر عصبانی : اون مرتیکه ساک منو برداشت از جلو روی خودم برد توی اتاق خودش من داشتم اتاق رزرو میکردم که اون کیفم و برد
چرا کمکم میکنی
دختر محترم : چون دلم نمیخواد توی هتل تنها باشم در ضمن تو همنوع منی من از تنهایی میترسم میشه هم آتا قی من بشی ؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیثه نوری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *