رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

شکلات تلخ

نویسنده: لیلا حامی

یه وقتایی آدم حسرت چیزای که داشت و قدر ندونست رو میخوره،مثل دروان کودکی آرزو بزرگ شدن داشتیم،وقتی بزرگ شدیم آرزو بر اینک برگردیم به کودکی…
دقیقا یادمه۹ساله بودم که بابا بردتم پارک خیلی خوب بود امتحانم نمره خوبی گرفتم بابا و مامان باز تشویقم کردن تو راه برگشت از پارک بابا برا بستنی گرفت و گفت تاب بازی دوست داری؟!گفتم اره ای کاش پارک کنار خونمون بود…
خندید و گفت دوست داری یه حیاط بزرگ داشته باشیم که تاب بازی کنی؟!گفتم خیلی یادمه بهم گفت قراره بریم شمال زندگی کنیم همون جایی که بردمت مسافرت اونجا دریا هم داره با خنده گفتم کی میریم؟گفت به زودی قول میدم یه تاب قشنگ برات وصل کنم،خیلی خوشحال بودم آخر سال بود به رفیقام خیلی وابسته بودم خیلی تو مدرسه اروم و با انضباط بودم،موقع خدافظی از دوستام تا خونه همراه مامانم گریه کردم چون میدونستم قراره بریم شمال و دوستامو دیگه نمی‌دیدم مامان کلی دلداریم داد یادمه دلش راضی نبود بیاد شمال و مادربزرگم هم همینطور،و اما داداشم اون بدتر بود چون به ننه خیلی وابسته بود مادربزرگ رو ننه لیلا صدا می‌زدیم بابا یک ماه رفت تا خونه ی که از طرف شرکت گرفت وسر وسامان بده روزها گذشت و اسباب کشی شروع شد،رفتیم‌خونه ننه برای خداحافظی یادمه مامانم و ننه و داداشم کلی گریه کردن ولی من خوشحال بودم چون حیاط وتاب ترجیع میدادم به فامیل مادری شاید بپرسید چرا؟چون اونا برادرمو دوست داشتن و محبتی ب من نمیکردن و این محبت من فق از مامان و بابام دریافت میکردم وقتی مریض شدم خیلی شماتم میکردن زخم زبون بهم میزدن ولی هنوزم اون حسرت کم‌محبتیا باهام هست، با خانواده عمه راهی شمال شدیم روی پای بابا نشستم هر نیم ساعت یکبار بیدار. میشدم میگفتم رسیدیم؟میخندید و نه می‌گفت باز من می‌خوابیدم بعد از راه چند ساعته رسیدیم خونه بابا در خونه رو باز کرد اولین چیزی که چشام دید کلی درخت و حیاط بزرگ بود کلی ذوق داشتم ولی مامان و برادرم عصبی شدن چون کلی علف های نتراشیده وجود داشت و خونه قدیمی بود کلی نظافت لازم داشت و براشون قابل تحمل نبود داداشم به عمه م گفت منو میبری خونه ننه لیلا من اینجا نمیمونم سه ساعت طول کشید تا بابا تونست داداشم و مادرم رو راضی کنه،ماه رمضان بود عمه روزه گرفته بود همسایه ها از کنجکاوی میمودن سلام و احوال پرسی میکردن باب آشنایی میدادن بالاخره خونه جا افتادیم بابا و مامان مارو بردن برای ثبت نام مدرسه هامون،روز اول مدرسه وقتی مدیر گفت کی میاد قرآن بخونن دستم بلند کردم با کسی دوست نشدم احساس غریبگی میکردم و بهم میگفتن دختر تهرونی چون از تهران اومده بودیم و بلد نبودم محلی حرف بزنم،داداشم چهار سال از من بزرگتر بود ۱۳سال سن داشت و خیلی هم شیطون بود برعکس من که آروم بودم اونم بخاطر کم لطفی فامیلی که فق نسبت به من داشتن ولی برای بابام ومامانم خیلی خوش زبونی میکردم و باعث میشدم لبخند بزنن رابطه م با داداشم خوب بود مثل خواهر و برادری دیگ دعوا داشتیم ولی بهم وابسته بودیم.سال۸۹رفتیم شمال به جرات میتونم بگم بهترین سال های عمرمون بود‌شاد بودیم وضع مالیمون بهتر شد و بابا همش برامون خرید لباس میکرد ولی این خوشی طولانی نبود یا شاید باید با یه اتفاق بد سراشیپی زندگی می اومدیم پایین بابا بیکار شد هر چی پس اندازه کرده بود کم کم رو به اتمام بود هنوز یادمه چقدر مامان گربه میکرد و بابا دم نمیزداز ناراحتی،سال۹۱بود بابا بیکار شد انگار گرد غم پاچیدن رو خونمون،یه روز مدرسه زنگ هنر معلم گفت بریم حیاط یادمه چون مدادشمعی نخریده بودم همه داشتن خجالت کشیدم یکدفعه بابا رو دیدم،خیلی ترسیدم فکر کردم کار اشتباهی کردم ومدیر از بابا خواسته بیاد رفتم سمت بابا بغلم کرد وگفت وسایلتو جمع کن که بریم گفتم کجا؟گفت بریم تهران…تعجب کردم همیشه رفتارهای بابا رو از حفظ بودم این طرز حرف زدنش یه جوری بود چون لبخند به لب نداشت تو راه بابا تند تند راه می‌رفت ازش خواستم یواشتر راه بره،کلافه بود ازش پرسیدم بابا چیزی شده؟چرا تهران میریم؟ما که تازه تهران بودیم گفت ننه لیلا حالش خوب نیس و به مامانت و داداشت هم نگفتم،نمیدونم چه نیروی بود با سرعت راه میرفتم بهش گفتم چیزی نمیشه من مطمئنم مثل همیشه خوب میشه و بابا فقط سر تکون داد،رسیدیم‌خونه مامان گریه میکرد یه چیزای حس کرد بنده خدا فکر کرده بود ننه لیلا فوت شده وقتی گفتم به جون بابا فوت نشده آروم شد،دوست و همکارو همسایه بابا که اون باعث شده بود بابا چند نفر دیگه بیکار بشن اومد به بابا یه مقدار پول داد،اپن موقع خبر نداشتیم باعث بیکاری بقیه اونه با اتوبوس راهی تهران شدیم رسیدم خونه ننه ولی بدون حضورش انگار خونه ماتم گرفته بود ننه کما بود و بعد از یکماه به مامانم خبر دادن،با مامان اینا رفتیم بیمارستان بچه ها رو راه نمیدادن باید فقط تو راه رو منتظر میموندیم خاله ام یواشکی داداشمو زیر چادرش قایم کرد بره دیدن ننه بعد اومد منو برد،وای خدای من باور نمی‌کردم ننه لیلا رو تخت با کلی دستگاه و اون موهای قشنگ سفید یکدستش پخش بود نتونستم مثل بقیه نوه هاش برم جلو باورم نمیشد،ترسیدم دویدم بیرون ولی ای کاش میرفتم جلو آخ که چقدر دلم هواشو میکنه،یک ماه بود که تهران بودیم منتظر به هوش اومدن ننه یه شب زندداییم زنگ زد به مامان گفت ننه به هوش اومده کلی رقصیدیم خیلی حالم خوب بود همه میخندیدن…فردا به هوشی ننه رفتیم شمال تا این یک ماه جبران مدرسه بشه و بابا بمونه و مامان تنها برگرده ظهر رسیدیم شمال،شب با خوشحالی یه برنامه شاد داشتیم میدیدیم که گوشی بابا زنگ خورد پسرخالم بود که بدترین و تلخ ترین خبر کل زندگیمون داد ننه فوت شده با کلی بدبختی و سختی تو شهر غریب بدون ماشین دنبال وسیله بودیم بریم تهران با قطار دقیقه آخر حرکت کردیم تهران صبح رسیدیم یادمه بعد از رسیدن ما داداشم تو حیاط داد میزد و ننه رو صدا میزد ننه رو آوردن ولی نه مثل همیشه یه جور عجیب اولین بار بود این صحنه ها رو می‌دیم وناراحت بودم گریه نمی‌کردم چون باید مامان دلداری میدادم ننه لیلا م خاک کردن چقدر صدای گریه بقیه قلبمو اذیت میکرد بعد از فوت ننه بابا یکسال بعد رفت سرکار اونم کارگری،ولی ننه لیلا از ذهن من و داداشم سجاد پاک نشد و نمیشه همیشه اسمش که میاد چشامون پر از اشک میشه،تعیین رشته کردم و هنوز یه وقتایی دستمون خالی میشد و پول نون هم نداشتیم من و سجاد روزایی سختی گذروندیم ولی یاد گرفتیم بجنگیم البته اینکه بابا مردونه هر کاری میکرد تا نون حلال بیاره و مامان صبورانه تحمل میکرد و هوای ما دوتا رو داشت بی لطف نبود وقتی مدرسه هم تموم شد دنبال کار گشتم شهر کوچکی بودیم کار خاصی نبود ولی یه جا تو یه خیاطی به عنوان کمکی رفیقم معرفی کرد مردخوبی بود با خانم و دخترش کار میکرد بابا راضی نبود گفت من پول از تو نمی‌خوام ولی راضیش کردم البته سجاد هم سرکار می‌رفت و حقوق دوتامون دویست هزار تومان بود با اون پول کم یادمه روغن و رب وماکارانی و یه وقتایی سیب زمینی و پیاز می خریدیم تا کمک دست بابا بشه
هر چی بزرگتر شدیم سختی بیشتر میشد خوشی هم داشتیم ولی خب سختی ها چیره تر بودن تا کم‌بیاریم‌ولی نتونستن بعد از دوازده سال بابا با کار سنگینی که داشت بازنشسته شده بود،یادمه یه بار نزدیک عید مدیر کارخونه به پدرم زنگ زد در اصل ما خونه سازمانی زندگی میکردیم به بابا گفته بود باید تخلیه کنه و ما هم اون دوره با ارثیه و قرض کردن بابا یه زمین گرفته بودیم که اون بابا فروخت یه خونه گرفت ولی مامان مریض شد سرطان پوست سر گرفته بود،خونن رو اجاره داده بودیم ورهن واجاره هم خرج درمانش شد حالا خونه مستاجر دار داشتیم و پول هم هیچ هیچ صفر صفر برای اجاره کردن نداشتیم وسایل جمع کردیم هوا سرد بود خونه خالی بود و شب تو خیاط سرد رو زمین با به موکت گذروندیم ولی هیچ آشنایی به خودش زنگ بزنه فقط حالمون بپرسه ولی وقتی بحث پوز دادن می‌رسید سریع سر میرسیدن و تماس میگرفتن روز آخر مدیر کارخونه دست بابا رو خواست بذاره تو پوست گردم صنوات نده بابا خونه تحویل نداد بعد از کلی سختی ونذر و نیاز با پول کم اومدیم تهران خونه گرفتیم الان خدارو شکر چهارتامون خوبیم مهم تر از همه با همیم ولی یاد گرفتیم کسی جز خودمون نگران حالمون نیستن و فق به قول ننه تا دل درد دارن پیداشون میشه هنوز هم مثل قبل دل تنگ ننه هستیم ولی اگه قراره چیزی بنویسم که کسایی که بچگیم خوب نبودن باید بگم با بی محبتی های که کردین و گوشمو بر علیه پدر ومادرم پر کردین باید بگم باختین چون علاوه بر اینکه الان قوی شدم همش بر عکس حال درونیم میخندم اتفاقا با اینکه بعضی روزا با خانوادم بحث میکنم جونمو براشون میدم یه تشکر به آدمایی که خوبی پدر ومادرمو دیدن ولی بی اهمیت بودن می‌کنم چون یادمون دادن خودمون پشت هم باشیم و پشت هم بمونیم…
زندگی هم سختی های خودشو داره ولی اون اخیش بعد سختی می ارزه تا وقتی خدا بهمون فرصت میده یه روز دیگه رو ببینم پس مطمئن باش برات برنامه های داره من شاید یه وقتایی ناامید شدم ولی به وجود خدا اطمینان داشتم برای همینه الان گذشته رو میبینم ولبخند میزنم خدا همیشه تو قلبای شکسته دیده میشه براتون آرزوی موفقیت با سرنوشت قشنگ با قلم پرودگار آرزومندم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: لیلا حامی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    لیلا حامی می گوید:
    19 بهمن 1402

    سلام به دوستان عزیزم اگه داستان مشکلی داشت متاسفم امیدوارم ببخشید بابت اینکه اولین تجربه م هست و امیدوارم بعدی ها بهتر بهتر باشه

    پاسخ
  2. Avatar
    mahsa ♡ („• ֊ •„) ♡ می گوید:
    17 بهمن 1402

    عالی عزیزم

    پاسخ
  3. Avatar
    زهرا پوررضا می گوید:
    17 بهمن 1402

    سلام عزیزم. داستان شما رو مطالعه کردم و لذت بردم.
    بیشتر شبیه خاطره‌ست البته و خب من از دید کسی که یک خاطره خونده می‌گم که نوشتۀ شما می‌تونه تبدیل به رمان یا داستان هم بشه.
    پیرنگ و طرح مشخصه و کار شما فقط به تصویر کشیدن تمام اوقاتی هست که برای شما اتفاق افتاده. البته جسارت نمی‌کنم فقط پیشنهاده.
    و اینکه به نظر من “فقط نظر خودمه” علائم نگارشی در نوشتن، فرقی نمی‌کنه دلنوشته باشه، رمان و یا خاطره، خیلی مهمه و در کنار اینکه جملات و حالات رو به خواننده نشون میده، باعث زیبایی نوشته هم میشه.
    نکته دوم هم که میگم بخاطر اینه که قلم شما از نظر “بنده حقیر” خوبه و تنها برای ارتقاء و پیشرفت بیشتر شما شاید نیاز باشه. سعی کنید در داستان کوتاه یا خاطره، همه چیز رو خلاصه وار ننویسید. نیازی نیست تمام جزئیات هم نوشته بشه، فقط اطلاعاتی که خواننده بهش نیاز داره و خارج از داستان نیست رو بنویسید. حالات، رفتار، فضا و مکان، عادت‌ها و ظواهر و ویژگی‌ها رو اگر اضافه کنیم داستان کامل میشه. چون شما چندسال زندگی رو در چند خط جا دادید آدم بعد از اتمامش گیج میشه.
    البته تمام مواردی که گفتم نظر هستند، نه نقد. امیدوارم شما برداشت بدی از گفته‌های بنده نداشته باشید.
    خلاصه که همین‌ها، امیدوارم باز هم نوشتۀ شما دوست گرامی رو بخونم و باز لذت ببرم. موفق باشید.

    پاسخ
  4. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    14 بهمن 1402

    خیلی زیبا بود رفیق

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *