داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

ماجرای آرمیتا

نویسنده: نیما صالحی

در یک بعد از ظهر پاییزی در آپارتمانی نقلی که همه دیوار ها سبز رنگ و مبل ها دور تا دور خانه چیده شده اند و پنجره ای با پرده مخملی قرمز رنگ ، سامی پسر بچه نحیف روی کاناپه دراز کشیده و در حال بازی کردن با تبلت است و یک لیوان نوشیدنی روی میز عسلی کنارش گذاشته و هر از گاهی کمی از آن میخورد و تلویزیون در حال پخش اخبار و آشپزخانه با پرده های مهره ای پوشیده شده و کنار تلویزیون درب اتاق خواب بسته است و بعد از چند لحظه درب باز میشود و آرمیتا بیرون می آید و با عصبانیت تلویزیون را خاموش میکند و روبروی سامی می ایستد و میگوید…

آرمیتا: خب نگا نمیکنی ببندش ، ببینم مگه درس نداری
سامی: ساکت شو هواسمو پرت میکنی
آرمیتا: بابا کجاست؟
سامی: داره ریششو میزنه

آرمیتا نگاهش به لیوان روی میز می افتد و عصبی میشود…

آرمیتا: باز داری آبغوره میخوری؟ میخوای از اینی که هستی لاغر تر شی ، دندوناتم خراب میشه بدبخت
سامی: به توچه ، دندون خودمه دوس دارم خراب شه

در همین لحظه صدای چرخاندن کلید در قفل توجه آنها را جلب میکند و سامی لیوان آبغوره را زیر مبل پنهان میکند و مادر وارد خانه میشود و چند کیسه پر از میوه را کنار درب میگذارد و آرمیتا جلو میرود…

آرمیتا: سلام کجا رفتی؟
مادر: اینا رو بزار تو یخچال ، بابات هنوز بیرون نیمومده؟
آرمیتا: نه داره ریششو میزنه
مادر: برید آماده شید شب میریم خونه مامان بزرگ وسایل مدرسه تونم بیارید شاید شبو همونجا بخوابیم…

آرمیتا در حالی که کیسه ها را به آشپزخانه میبرد با ناراحتی میگوید…

آرمیتا: مامان من درس دارم نمیام
مادر: غلط میکنی نیای ، مامان بدبختم از صبح داره واسه شما غذا درست میکنه زود برید بپوشید بینم

آرمیتا با نا امیدی به سمت اتاقش راه می افتد و سامی با خوشحالی به سمت انتهای راهرو میدود و وارد اتاق میشود و مادر خرید ها را داخل یخچال جای میدهد و در همین لحظه پدر از دستشویی بیرون می آید و به داخل اتاق مجاور سامی میرود بعد از چند لحظه سامی با تبلت و شارژر پیش می آید و روی زمین می نشیند و به درب خروجی تکیه میدهد ، کمی بعد آرمیتا نیز از اتاقش خارج میشود و یک کوله پشتی بزرگ در دست گرفته و آنرا کنار سامی میگذارد و به دستشویی میرود و بعد از چند ثانیه سراسیمه بیرون می آید و روبروی سامی می ایستد و یقه سامی را میگیرد و سامی با استرس به او خیره می ماند و مادر نیز جلو می آید…

آرمیتا: کجا گذاشتیش؟
سامی: چی؟
مادر: چتونه درد گرفته ها
آرمیتا: سامی باز وسایل شخصیمو برداشته
مادر: راس میگه چش درومده
سامی: بخدا دس نزدم
آرمیتا: دروغ میگه ، اوندفعه هم تو قایمش کرده بودی
سامی: اونبار چون پیش دوستام مسخرم کردی قایمش کردم
آرمیتا: بایدم مسخرت کنم دهنت بو گند میده خو
مادر: نبینم دیگه از این حرفا بزنید ها

سامی دست آرمیتا را پس میزند و از خانه بیرون میرود و درب را پشت سرش محکم می بندد و مادر به آرمیتا میگوید

مادر: واسه یه چیز بی ارزش داداشتو ناراحت کردی؟ خو یکی واست میخریم تو راه
آرمیتا:  اینو تو مدرسه بهم جایزه دادن با تلاش خودم به دستش اوردم
مادر: کم حرف بزن ، ببین اگه بابات حاضره تا راه بیفتیم

آرمیتا سرش را پایین می اندازد و حرکت میکند و در انتهای راهرو وارد اتاق میشود و پدرش پشت به او کرده و پنجره اتاق را باز کرده ، آرمیتا کنار پدرش می ایستد و با تعجب به پدر خیره میماند که ماشین ریش تراش را در دستش گرفته و با مسواک آرمیتا درحال پاک کردن خرده موهای ماشین ریش تراش است و آرمیتا با اندوه به مسواکش که کثیف و نابود شده خیره می ماند….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نیما صالحی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    آوا می گوید:
    20 اسفند 1402

    بد نبود

    پاسخ
  2. Avatar
    علی اصغر کرامت می گوید:
    4 اسفند 1402

    خوب

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *