داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

ابرقهرمان

نویسنده: مهدی گلستانی ایمانی

تاریکی همه شهر نویریا را فراگرفته بود. روشنایی های ساختمان ها و برج های بلند، ابهت ویژه ای را به آن می بخشید. ابرقهرمان نوجوانی برروی شهر پرواز می کرد. مردم شهر وقتی او را در آسمان میدیدند باخوشحالی و فریادزنان
می گفتند: موفق باشی.
او یک شنل،لباسی که حرف A بر روی سینه آن نوشته شده بود،شلوار و کفش ها، که همگی آبی رنگ بودند پوشیده بود. او با یک شالگردن قرمز، صورتش را پوشانده بود تا دشمنانش او را نشناسند.
او پروازکنان به مقصد خود که یک کارخانه متروکه در پنج کیلومتری نویریا بود رسید. در محیط آن تعداد زیادی ساختمان بزرگ و کوچک قرار داشت ولی آتیلا می دانست به کدام ساختمان برود. او با انگشتش به روی ساعت مدرنی که در دستش بود زد و برروی صفحه، نقشه چند ساختمان پدیدار شد اما در یکی از ساختمان ها نقطه قرمز رنگی بود که او را به طبقه چهارم ساختمان هدایت می کرد. در محیط کارخانه هیچکس نبود. آتیلا از پنجره طبقه چهارم وارد ساختمان مرموز شد او اتاق خالی با دیوار های سفید رنگی را دید که چند جعبه در داخل اتاق بود. بر روی جعبه ها نوشته شده بود انجمن تاریکی. آتیلا با دیدن این کلمات خشم وجودش را فرا گرفت و به آرامی گفت: بازم زیر سر شماهاست.
او داخل جعبه هارا نگاه کرد ولی چیزی پیدا نکرد. آتیلا ساعتش را دید و فهمید نقطه قرمز در سمت راست اتاق و آخر راهرو قرار دارد. ابرقهرمان در اتاق را باز کرد و ناگهان جلوی چشمانش یک فرد سیاهپوش با یک اسلحه ظاهر شد و مرد با صدای بلند گفت: می دونستم یکی اینجاست. او گلوله هارا به سمت آتیلا شلیک کرد ولی گلوله ها وقتی به او برخورد میکرد بر زمین می افتادند. آتیلا با یک مشت او را به دیوار چسباند و با غرور گفت: بازم نمیدونید اینا روم اثر نداره.
آتیلا در طول راهرو سالن وقتی میخواست به سمت دفتر مدیر عامل برسد فرد سیاهپوش دیگری ظاهر شد ولی این بار یک وسیله استوانه ای شکل در دست داشت، وقتی دکمه آن را فشار داد به یک شمشیر برقی تبدیل شد و با خشم گفت: خودم کارتو تموم می کنم ابرقهرمان الکی. با شمشیر به سمت آتیلا آمد و با حرکات شمشیر مثل نینجا ها میخواست او را از اتاق دور کند ولی قهرمان ما جاخالی میداد و با یک ضربه پا او را جوری به در دفتر مدیر عامل کوبید که در آنجا باز شد. او وارد اتاق شد و کامپیوتری را که در میز قرار داشت را روشن کرد و فلشی را وارد آن کرد تا تمام سیستم آن هک شود.
در حالی که فلش کار خود را میکرد، آتیلا با کنجکاوی کشو های میز قهوه ای رنگ کامپیوتر را بررسی کرد که یک لحظه به یک نامه نیمه تمام برخورد کرد داخل نامه نوشته شده بود:
جناب دموناکس، از اینکه پروژه S.H را که پورفسور امیر ناصری احمق آن را نابود کرد را دوباره راه اندازی کرده اید متشکرم.این پروژه به انسان ها قدرت زیاد، توانایی پرواز کردن و استقامت بدنی بالا می دهد ولی باید…
آتیلا با دیدن نام امیر ناصری اشک در چشمانش جمع شده بود و حیرت زده با خود می گفت:
چطوری ممکنه اسم بابام تو این نامه باشه؟ و سپس با خود خاطرات چهارده سال زندگی خود را مرور می کرد: من چرا این قدرتا رو دارم؟ این دموناکس که خانواده منو ازم گرفت کیه؟ اصلا چرا پدرم با اینا همکاری می کرده؟ یعنی من ارتباطی به پروژه S.H دارم؟

ادامه دارد…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مهدی گلستانی ایمانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *