آلیس همه جا بود، تا اینکه نبود. دقیقاً مثل اولش، که انگار نبود تا اینکه بود. نبودنش قبل از اینکه بدانم وجود دارد، هیچ بود. حالا نبودنش همه چیز را پوشانده است. مثل مهمانی که هرگز برای شام نیامد؛ آسمان طوفانی که بارانی نیاورد. هیچ چیز نمیتواند خلأ جایی که او بود را بشوید. اینها چیزهایی است که وقتی برای اولین بار بدون او قدم میزنم، به آن فکر میکنم.
آلیس را در یک مهمانی شام دیدم، جوری که مهمانهای پر سر و صدا، آدمهای زیبا در فضای نیمه شب تابستان بر روی بالکن طبقه دوم در پسزمینهای از آسمان سپتامبر میدرخشیدند. همه ما دوستان ریچارد بودیم و این تلاش درخشان او بود تا همه آدمهایی که دوست دارم را دور هم جمع کند. یا اینکه یک جشن تولد تجملی برای خودش برگزار کرده بود. هرگز نمیتوانستی با ریچارد کاملاً مطمئن باشی!!
او آرایشگر من بود، اما من هم جزو آدمهایی بودم که او بیشتر از همه دوستشان داشت، و آلیس هم همینطور! از سرِ میز، چشمهای او با علاقه به چشمهای من قفل میشد؛ چشمهای بزرگ و تیرهای که لایهلایه از شیطنت در آن دیده میشد. شوهرش مردی مسنتر و آرام بود. مرهمی برای پر جنب و جوشی او.
او گفت:
ـــ من تو را از جایی میشناسم!
آن شبی که هم گرمای سوزان و هم پیشدرآمدی از پاییز سرد در هوا بود. ما شراب بوردوی خاکی نوشیدیم و گفتگوی آشنایی را آغاز کردیم. گفتگویی از جنس کارت چیست، متاهلی یا نه، بچه داری یا نه! یک هفته بعد، در دویدن صبحگاهیام با کاپر، دوباره با آلیس برخورد کردم و حالا میدانستیم. اینجاست که تو را میبینم! هر دوی ما همزمان فریاد زدیم وقتی که وارد فضای دیدار شدیم. در مسیری پهن و صاف که قبلاً ریل قطار بود. کاپر کنارم زبان به دهان میکشید، عادت نداشت به وقفه در دویدنمان. آلیس خوشحال بود! اگرچه او نمیدوید، اما من موافقت کردم که سرعت را به قدم زدنی تند تغییر دهم و جهت را عوض کنم و کاپر سردرگم را با خودم بکشانم. بادها جهت خود را تغییر دادند! همینطور آبوهوا و زندگیام، به طور همزمان!
من سالها بود از کنار آلیس در مسیرم میگذشتم. دم اسبی بلند او، به قدری به بلوندی میزد که تقریباً سفید به نظر میرسید و سالها جلوی چشمان من بود. در زمستان او در لباسهای گرم و باکیفیت روشن ورزیده به نظر میرسید. لباس قرمز پاتاگونیا و کلاهی رنگارنگ به سر، بهاندازهای که طرح دیوانهواری داشت. بدنش ورزیده و نرم؛ کمسن و سال، از یک عمر قدم زدن دیده میشد.
قدم زدن خیلی مهم است، او به من میگفت، اما نیازی به گفتن نداشت! من دویدن را متوقف کردم، زانوهایم دیگر توان نداشتند! آلیس گفت:
– به خاطر خدا دستبردار، دیگه جوان نیستی!
او را که در تابستانهای گذشته میدیدم و از کنارش به سرعت میگذشتم و به ندرت متوجهش میشدم، الان دیگه بودنش برایم ضروری شده بود. زانوهای من، در سن چهلسالگی، مثل بتن شکسته در حال حل شدن بودند؛ اما هنوز به ورزش نیاز داشتم و همانطور که از آن پیداست، به همراهی با او!!
ما دریافتیم که آن زمستان بیشتر از مسیر، در جاهای دیگری از هم عبور کردهایم!! ما سالها بود که دور هم میچرخیدیم و تقریباً برخوردها و مواجهات از دست رفته داشتیم. ریچارد محوری بود که ما را آن شب روی بالکن قرار داده بود. ریچاردی که مردم را مثل جامهای قهرمانی جمع میکرد، زیبا و موفق! اینستاگرام او هزاران دنبالکننده داشت.
– اما او واقعاً دوست ندارد، میدانی؟!!
آلیس متوجه حرف من شد و من با حرکت سر با او موافقت کردم! ریچارد ترویجکنندۀ پستهای خودشیفتگی و فخرفروشیهای متواضعانه بود، پادشاه سلفی با #بدون_فیلتر!! در شب، میتوانستی زیرتنههای قرمز پوستش را ببینی و موهای بلیچ شدهاش آنقدرها هم جذاب نبود!! نیاز او به تحسین شدن به وضوح آزاردهنده بود، مثل یک بریدگی بزرگ که خون میریخت و التماس بخیه داشت!!
ما در مورد ریچارد به مدت طولانی صحبت کردیم و خودمان را برای غیبت سرزنش میکردیم؛ اما موافقت کردیم آنچه که در قدم زدن در موردش صحبت میکنیم، همانجا باقی بماند!! تنها ریچارد نبود، به زودی، کشف کردیم که هر دوی ما سالها در همان ساختمان دفتر کار کردهایم. او صاحب یک مجلۀ کوچک لیبرال بود و روی کاناپههای راحتی لمیده درحالیکه جین و پلیور خود را پوشیده بود و با نوشیدن چای گیاهی در طبقه چهارم لذت میبرد؛ به این موضوع فکر میکرد که چگونه نویسندگانش را در نویسندگی تقویت کند. یک طبقه پایینتر، من لباسهای متناسب و حرفهای به رنگهای خنثی – خاکستری کبوتری، مشکی کلاسیک، گاهی آبی کبالتی میپوشیدم. موهایم به خوبی آراسته شده بود (با تشکر از ریچارد) و رژ لب قرمز و کفشهای پاشنهبلند میپوشیدم و برای آدمهای ثروتمند سهام معامله میکردم و به آنها چگونگی سرمایهگذاری زندگیشان را مشاوره میدادم!!
ما باید هزاران بار همدیگر را دیده باشیم! حافظهام را زیر و رو کردم تا شاید خاطرهای پیدا کنم که در آن من و آلیس با هم در آسانسور سوار شده باشیم. من همهچیزهایم را محکم در کیف چرمیام جای داده بودم، نوعی نسخه زنانه از کیف اداری، با هر دو دست جلوی خودم گرفته، و در ذهنم لیست کارهای روزانهای که همیشه ذهنم را به خود مشغول داشته را مرور میکردم. آلیس با لگینگها، کیف پیکهایی که به دور بدنش انداخته بود و جعبه مقوایی حاوی قهوه برای همه کارمندانش!!
هیچ خاطرهای به ذهنم نرسید، اما نمیتوانستیم از شگفتیهای جهان فراتر برویم. ما نزدیک به هفت سال آن فضا را با هم شریک بودیم، قبل از اینکه آلیس دفتر مجله را بفروشد و بازنشسته شود و قبل از اینکه من کارم را ترک کنم و وقتی که با اژدهایی به شکل فروپاشی روانی روبرو شدم؛ اما فقط کار و ریچارد نبود. به زودی فهمیدیم که هر دوی ما، در عروسی کسیدی و برایان حضور داشتیم، که آنها هم در مهمانی ریچارد بودند. برایان همکار من بود؛ سالها او را میشناختم. کسیدی قبل از اینکه با برایان ازدواج کند، همسایه آلیس بود. هر دوی ما اغلب با آنها قرارهای دو نفره میگذاشتیم. آلیس و شوهرش که آرام بود؛ مثل یک گلدن رتریور زیر تأثیر آرامبخش. من و دیوید، قبل از اینکه او بمیرد.
یک سال به خوبی از قدم زدنهایمان گذشت تا دربارۀ دیوید صحبت کردم. قبل از اینکه به آلیس داستان ما را بگوید، چطور برای همیشه با هم بودیم، ازدواج را به خاطر تمرکز بر شغلهایمان به تعویق انداختیم! برنامه شبانه روزیمان به این شکل بود که مثل غریبههایی در شب من برای رفتن به سر کار از خانه خارج میشدم و او از شیفت شبانهاش بهعنوان دکتر اورژانس به خانه بازمیگشت.
روزی به هنگام قدم زدن، من بهشدت ناراحت بودم به طوریکه مجبور شدم بایستم. دو سال از مرگ دیوید گذشته است. یک سال از زمانی که کارم را رها کردم تا خودم را نجات دهم. کمتر از یک سال از زمانی که دویدن را متوقف کردم و شروع به قدم زدن با آلیس کردم. او هیچچیزی نمیگوید، حتی کاپر هم روی مسیر دراز میکشد. او یک سگ ویزلا است و از اینکه دیگر نمیدود ناراحت است، اما تنها کسی است که شاهد این سطح از صمیمیت بوده است!!!
آلیس حتی یک کلمه هم نمیگوید، و من به خاطر این عاشقش میشوم. من دیواری بین خودم و هر فرد خوب دیگری در زندگیام کشیدهام که سعی کرده احساساتم را دستهبندی کند و به سوراخ بزرگ در زندگیام برچسبهایی مثل غم یا خشم بزند. انگار فضایی که دیوید در آن زندگی میکرد قابل تعریف است. انگار میتوانند معنای از دست دادن او را اندازهگیری کنند!!
پسازآن روز، آلیس فقط یک بار دربارۀ دیوید از من سؤال میکند و فقط نام او را میپرسد. من به او میگویم و چشمهایش گشاد میشوند و او قدم زدن را متوقف میکند تا به من بگوید که قبل از شوهر زِناش، او ازدواج کرده بود!! برای مدت طولانی و اینکه یک روز شوهرش حمله قلبی کرد، همانطور که مردان کارمند معمولاً میکنند، و دکتر اورژانسی که سعی کرد او را نجات دهد دکتر دیوید کراس نام داشت.
او بود؟ او از من میپرسد، اشکهایش مثل چراغ فانوس درخشان، با طعمی از دوردست. من سرم را تکان میدهم، مشتاق شنیدن لحظهای که آلیس با دیوید ملاقات کرده است. او تعریف میکند چطور پیش رفته است. چقدر دکتر جوان به نظر میرسید! چطور او هم گریه کرد، اشکهایش را پس زد، وقتی که در اتاق با او نشست، همان اتاقی که مردم را به آن میبردند تا به آنها بگویند عزیزشان نجات پیدا نکرده است!!
دیوید اغلب با قلب شکستهای به خانه میآمد که سعی داشت علم و خدا را با هم ترکیب کند. اغلب، سرش را روی شانۀ من میگذاشت و داستانی تعریف میکرد. یک مادر که به زانوهایش میافتاد، یک شوهر. یک زن. من سعی کردم خاطره را استخراج کنم، چنان مطمئن بودم که او باید یک صبح تاریک در مورد آلیس گریه کرده باشد. باید دربارۀ زن زیبای بلوند با بدن انعطافپذیری که کاملاً انتظار داشت همسرش نجات پیدا کند، به من گفته باشد.
خدای من، انگار قرار بوده با هم ملاقات کنیم! آلیس از سفر کوتاه به گذشته، بهجایی که تاریکی او را منزوی نگه داشته بود تا زمانی که شوهر زِناش ظاهر شد، بهبود مییابد. انگار دوروتی بود که وقتی او آمد به کانزاس رسید. دقیقاً خانه نبود؛ اما همهچیز دوباره زیبا و رنگارنگ و جادویی شد!
بیشتر قدمزدنها اینقدر عمیق نبودند. آلیس از من بزرگتر بود، یک جوان هفتاد و چندساله. او مطمئن بود که من دوباره عاشق خواهم شد، به قدری که به من گفت نگران نباشم و اجازه دهم او این موضوع را حل کند. من خندیدم و به حرفهایش گوش دادم، وقتی پیشنهاد داد که در حال قدمزدن به محلهاش برویم، چون گفت یک مرد خیلی، خیلی جذابی هست که توی گوشۀ خیابان زندگی میکنه و من هم بهش گفتم که یک دوست کارگزار بورس جذاب دارم!
ما در تمام فصول با هم قدم میزدیم. زمستان مورد علاقۀ آلیس بود، وقتی که هوا پاکترین بود و کاپر مثل آتش روی برف میدرخشید. آلیس مرا متقاعد کرد که او را آزاد کنم، به من اطمینان داد که وقتی آزاد شود، هرگز نخواهد رفت! منطقش هیچ معنایی نداشت، و بااینحال او درست میگفت. پس از نزدیک به یک دهه کشیدن بند، کاپر چند دوری زد و با رضایت به سمت ما برگشت، با خوشحالی بوییدن اطراف!
تابستان مورد علاقۀ من بود، با آفتابی که برای اولینبار در سالها پوستم را طلایی کرد، چون دیگر ده ساعت در روز در دفتر کار نبودم. من در حال چرخیدن در یک چاه خودساخته بودم، یک نقطۀ دوساله که در آن بودجههای دقیقاً تخصیص داده شده تمام میشدند و من باید بهکار برمیگشتم. آلیس گفت، بیخیال و به من یادآوری کرد که من بلدم چطور پول بیشتری دربیاورم، بالاخره من استاد سرمایهگذاریام. به او گفتم اینقدرها هم ساده نیست، اما نمیتوانم جلوی خوشحالیام را بگیرم وقتی موهایم روشنتر شدهاند و روز وقتی بیرون هستی تا از آن لذت ببری، انگار ابدی است!!
هر دوی ما پاییز را دوست داریم؛ بالاخره این زمانی بود که ما برای اولینبار در یک صفحه آگاهانه وجودی با هم ملاقات کردیم. ما دو سال آشناییمان را یک صبح سپتامبر جشن گرفتیم، با توافق برای لغو قدمزدن به نفع صبحانه. آلیس گفت که مرا سوار میکند، میدانست یک داینر کوچک عالی در مسیر پنهانی است. او مرا بهجایی به نام “بین” برد، و فکر میکنم باید شوکه میشدم اما نشدم، نه بعد از همۀ این مدت!
به من گفت:
– من اینجا را دوست دارم.
من تقریباً هر صبح در مسیر رفتن به سر کار قهوه میگرفتم. من هم، در وجودم، دلم میخواست که بفهمم درونش انگیزه پنهانیاش جه بوده برای آوردن من به اینجا، بهجایی که من حتی یک بار هم از زمان مرخصی خودخواستهام نیامدهام و نرفتهام!!
در حالیکه زمزمه میکرد گفت:
– انگار که ما دو کارآگاه هستیم که در حال پی گیری یک جرم بودیم! نه، واضح نباش! به پسر پشت پیشخوان نگاه کن!
به باریستا نگاه کردم و چشمهایم را چرخاندم. درحالیکه موافق بودم که او دوستداشتنی است، به آلیس یادآوری کردم که من چهل و دو سال دارم و باریستا یک بچه است، شاید بیستساله اگر آن هم باشد! آلیس اهمیتی نمیداد!
سن فقط یک عدد است! به شوهر زِن نگاه کن! او سالها از من بزرگتر است. مهم نیست! به تو میگویم. همدم روحیات دقیقاً گوشه خیابان است، حسش میکنم!
قبل از اینکه بتوانم بگویم دیوید همدم روحی من بود، او دستش را تکان داد انگار که یک پشه را از رویشانهام بردارد. قهوهام را روی میز به سمت من هُل داد، لحظه را با چشمها و لبخند مخفیاش نگه داشت. فکر نمیکنی همدمهای روحی زیادی داریم؟ درونم از شکرگزاری لبریز شد، میدانستم چه چیزی نمیگوید. این دوستی، این زندگی که ما در کنار هم داشتیم بدون اینکه حتی از آن خبر داشته باشیم، قطعاً توسط نوعی قدرت بالاتر سازماندهی شده است.
وقتی بهار میآید، آلیس اصرار دارد که خیلی نزدیک است به اینکه بفهمد همدم روحی جدید من کی خواهد بود، و او خواهد بود که ما را به هم معرفی میکند. به تو میگویم، این اتفاق خواهد افتاد!
من با چشمهای نیمهباز به او نگاه میکنم، موهای خاکستریام در نسیم بهاری که همه گردهها را بیدار میکند، دلیل اصلی ناراحتی آلیس از بهار است! او یک اسپری تنفسی حمل میکند و دستمال کاغذی در جیبش دارد، حتی اگر من پیشنهاد کنم که در روزهایی که شمارش گرده بالا است، قدمزدن را کنار بگذاریم. من شروع کردهام به این باور که او درست میگوید و کمی برای آینده هیجانزده شدهام. شش ماه دیگر را به مرخصیام اضافه میکنم.
قدمزدن تبدیل به یک بخش تقریباً روزانۀ ضروری شده است! آلیس به بهترین دوستی تبدیل شده که من تابهحال داشتهام. کاپر با آسانی به دوران پیریاش وارد شده است، مثل یک ملافۀ تازه که روی تخت پهن میشود. قسمتهای تاریک زندگیام به تارهایی سبک تبدیل شدهاند، و من مقادیر زیادی پول صرف درمانگر کردهام؛ اما هر دوی ما موافقیم که قدمزدن بخش مهمتری از بهبودیام بوده است. دیوید حالا میتواند در ذهن من با نوستالژی تلخشیرین وجود داشته باشد بهجای تکههای درد!
یک روز در اواخرآوریل، آلیس در حین قدمزدن روی زمین میافتد.
این امر مضحک است!! آلیس سالم است و ما روزانه قدم میزنیم و او یوگا و پیلاتس و اسپین میکند و در کلاس تپ بزرگسالان شرکت میکند؛ اما او آنجاست، دراز کشیده روی خاک فشردهای که از بهاری که باران از ما دوری میکند، خشک شده است. کاپر وحشت میکند، و وقتی او وحشت میکند، من میدانم که چیزی بهشدت اشتباه است!
نمیدانم چه کار کنم! من بلد نیستم سی پی آر انجام دهم و به جز اسم آلیس، نمیدانم چه مشکلی میتواند وجود داشته باشد! درنهایت، شماره ۹۱۱ را گرفتم و اپراتور سعی کرد مرا از طریق احیای قلبی راهنمایی کند. لبهایم در برابر لبهای آلیس چسبناک به نظر میرسیدند؛ دستهایم انگار که دارند مرزی را رد میکنند، سنگین روی سینهاش فشار میدادند.
“بیا دیگه”، به او گفتم، و در ذهنم، داستانی را که بعداً خواهیم گفت، در حال روایت بودم! از اینکه چطور او افتاد و من او را نجات دادم. ما این داستان را برای دوستانمان در موقع شام خواهیم گفت و یک عامل بیضرر اما قابل تعمیر وجود خواهد داشت. یک دریچه قلبی که به طور کامل تعمیر میشود، یک تکه آدامس که در مجرای هواییاش گیر کرده است. چیزی که هیچچیز را تغییر نخواهد داد. داستان، درنهایت، با مرگ آلیس بهپایان میرسد.
من با آلیس در آمبولانس رفتم! یک کوهنورد نیمه آشنا در ابتدای مسیر پیشنهاد داد کاپر را به خانه برگرداند و او را در حیاط محصور من قرار دهد! چشمهای کاپر به من میگویند اوکی است، که با این غریبه امن خواهد بود. در اتاق انتظار اورژانس، شمارۀ شوهر زِن را گرفتم؛ اما فقط پیغامگیرش جواب داد. برای او پیغام گذاشتم، سعی کردم صدایم شاد به نظر برسد، چون هنوز داستان خیالیام را در ذهنم مینوشتم که در آن او زنده میماند.
اما او زنده نماند. دکتری که برای خبر دادن به من آمد، به طرز حیرتانگیزی خوشتیپ بود. او شبیه دیوید بود اگر که به دیوید اجازه داده میشد پیر شود. من به یک فریاد بلند فرو ریختم، انگار که هر دوی ما، بیوه بودیم و دکتر اورژانس، با مرگ غریبه بود! به من گفت:
– آنوریسم مغزی!
وقتی خارج شدم، او به من اطمینان داد که شوهر زِن در راه است و نگران نباشم، او از پسش برمیآید. اما دیگر مهم نبود. آلیس رفته بود! خودم را با اوبر به خانه رساندم! بهشدت سپاسگزار که مراقب کاپر کاری را که از او خواسته بودم انجام داده و او را در حیاط پشتی من قرار داده است. روی کاناپهام فرو ریختم، دلم برای دیوید تنگ شده بود! دلم برای آلیس تنگ شده بود! من بیشازحد زندگیام را بدون او گذرانده بودم و حالا، او میمیرد؟ این انصاف نیست! من هرگز بدون او قدم نخواهم زد، قسم خوردم.
چند روز بعد، به خاطر کاپر، قسمم را شکستم. چون میخواستم یادداشتی در ابتدای مسیر بگذارم تا از مردی که به کاپر و آدرس و کد دروازهام اعتماد کرده بود، تشکر کنم. چون کاپر یک ویزلا است و به ورزش نیاز دارد. من بهشدت از فضای خالی کنارم آگاهم، مثل حبابی که ترکیده است. هر چیزی را میدادم تا آلیس را دورتر در پیچ جاده ببینم، راه رفتن آشنایش، یکی از کلاههای دیوانهوارش و موهای بلوند وحشیاش.
اما او نیامد، و وقتی به نقطهای رسیدم که معمولاً برمیگشتیم، نشستم و دوباره گریه کردم. من قسم میخورم که صدایش را میشنوم، انگار که وزش باد واقعاً اوست و تفکر جادویی من واقعاً حقیقت دارد! پس از مدتی آرام شد و همهچیز دوباره ساکت شد. وقتی برای برگشتن ایستادم، کاپر بدون قلاده جلوتر دوید تا شخصی را که از پیچ جاده آمده بود، بررسی کند. دوباره، برای نیم ثانیهای، رویای اینکه آلیس باشد را در سر پروراندم.
آلیس نبود، اما با یک تصادف عجیب، مردی بود که کاپر را برای من به خانه برده بود. با ناباوری، یادداشتی که میخواستم بچسبانم را به او نشان دادم، دستش را به شکرانه فشردم و وقتی او را لمس کردم، احساس کردم چیزی بین ما عبور میکند، انگار که قبلاً اینجا بودهام. میتوانم بگویم او هم احساسش کرده است. کاپر کنار ما نفسنفس میزند.
“شاید عجیب به نظر برسه”، مرد گفت:
– “اما دوست داری با من قدم بزنی؟ ”
– “باشه”.
کاپر جلوتر از ما دوید.
او با نگرانی واقعی و مهربانی پرسید:
– “دوستت خوبه؟! ” و جرقۀ یادآوری تقریباً مرا از تعادل خارج کرد. میتوانم کلمات آلیس را بشنوم: ـــ”من برای تو پیدایش میکنم، همدم روحی بعدیات. ”
ناگهان متوجه شدم، بدون شک، که او وعدهاش را عملی کرده است. هیچ دلیل منطقی برای باور داشتن این ندارم، و بااینحال، باور دارم.
– “او نجات پیدا نکرد!”
نفسی بیرون دادم، و خودم را یافتم که داستان آلیس و زندگیهای موازی ما و توضیح قدمزدن و چقدر دلم برایش تنگ شده است را برای این غریبه تعریف میکنم! ما شروع به صحبت کردن دربارۀ زندگییمان کردیم و تا پایان قدمزدن ادامه دادیم!
جلوتر، کاپر آزادانه فرار میکرد!