رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دستم را گرفت…

نویسنده: فاطمه خداپرست

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ …
سلام زیارت عاشورا را می شنوم و آهسته به سمت ضریح می روم. هنوز باورم نشده که آقا جان من را طلبید. همین 3 روز پیش بود که آن اتفاق عجیب مرا شگفت زده کرد. حال بخوانید حکایت آن روز مرا…

خسته از مشغله های روز، با ضربه ای در خانه را باز می کنم و وارد خانه می شوم. سرما ی خانه، پوستم را قلقلک می دهد ، انگارکه یادم رفته پنجره را هنگام خروج از خانه ببندم. وسایلم را یک ورخانه ، روی صندلی چوبی رها می کنم.چراغ های خانه پت پت می کند . باید یک سرویس اساسی به خانه بدم،اما فعلا خبری از حقوق نیست و آه در بساط ندارم . روی مبل زردی که دیگر از گرو غبار خردلی شده بود آهسته می نشینم و صدا جیر جیر مبل بلند می شود و حدود 10 سانت پایین می رود. دیگر نزدیک است که سقف خانه بریزد.
تلویزیون را روشن می کنم اخبار دارد تصویر حرم را نشان می دهد، نمی دانی که چقدر دلم برای آن حال و هوا تنگ شده. حدود ۱۰ سالی هست که به زیارت آقایم نرفتم. آخر وقتی پول نداری، کسی به تو فرصت زیارت و سیاحت نمی دهد، ۲۰ سال است که دارم کار می کنم ولی هنوز هیچ هیز ندارم، فقط خرج خورد و خوراک موردنیازم را دارم که آنم صدقه سری تنها بودنم هست . باید در خواب ببینم که دوباره بروم حرم.
نمیدانم کی اما در همین فکر ها بودم که خوابم برد…
مردی را می بینم، مردی زیبا و نورانی هرچه نزدیکم می آید بوی عطر به مشامم نزدیکتر می شود. به من که می رسد ، می خواهم بلند شوم اما انگار قفل و زنجیر شده ام! کنارم مینشیند . می خواهم سلام کنم اما انگار دهانم مهر شده! مرد می گوید:می خواهی مرا ببینی؟می خواهی به خانه ام بیایی ؟
نمی دانم کیست اما ناخودآگاه سرم را به نشانه مثبت تکان می دهم. مرد لبخندی دلنشین می زند و می گوید : چند روز دیگر می بینمت! و بعد می رود و همان طور دور دور تر می شود. سعی می کنم که بلند شوم و از او منظورش را بپرسم، اما نمی شود ، دست و پایم بسته بود. آنقدر دست و پا می زنم که خسته می شوم . ناگهان با صدای تلفن به خود می آیم . چند ساعتی است که خوابم. چشمانم را می مالم و به سمت تلفن می روم. آهسته تلفن را برمی دارم .
-الو؟
صدایم گرفته است. اهم اهوم
-بله بفرمایید؟
از پشت تلفن صدای خانمی میاید:
-سلام وعرض ادب، از طرف مرکز قرض الحسنه ابا عبدالله مزاحم می شوم. اول از همه بپرسم که شما از روند کاری مرکز ما اطلاع دارید؟
نفس عمیقی می کشم
سلام نه اطلاعی ندارم
خانمه فرصت نمی دهد
-خب پس بگم که ما ماهانه بین مشترکان عزیزمان قرعه کشی می کنیم و سفر کربلا هدیه می دهیم. خواستم بگم که… ببخشید صدامو دارید؟
آب دهانم را قورت می دهم و به سختی می گویم
-بله ادامه بدهید.
-خواستم بگم که برنده این ماه شمایید و پروازتان 3 روز دیگر است. در سفر شرکت می کنید؟
تپش قلبم آنقدر زیاد شده که نمی توانم حرف بزنم. تلفن را فشار میدهم و با صدایی آرام می گویم
-اما… اما من که در مرکز شما عضو نیستم ! چطور ممکنه!؟
-خب بگم که شما خیلی خوش شانسید امروز یک فرد ناشناس ثبت نامتون کرد و خیلی هم سفارشتون رو کرد . شما باید خدا را شکر کنید ، بعضی افراد هستند که سال هاست اینجا هستند ولی هنوز اسمشون در نیامده!! آقا جان خیلی دوستتون داره…
دیگر متوجه هیچ چیز نمیشم و صدای پشت تلفن برام هر لحظه محوتر از قبل می شد.چشمانم مانند لیوانی پر از آب شده بود و تار می دیدم.انگار ثانیه های طلایی بود. دوست داشتم جیغ بزنم اما فقط باران چشمانم گونه هایم را خیس کرده بود و توانی برای جیغ کشیدن نداشتم.دنیا برایم متوقف شد و ماندم در حیرت بخشندگی آقایم که چگونه من گناه کار را دعوت کرده بود.
و حال من پیش آقا جانم نشسته ام و درهوای حرمش نفس می کشم.حال می خواهم به شما بگویم که آقای ما بسیار مهربان تر از تصور من وشماست.
آقای ما همه را دوست دارد اما بعضی از ما ها با آقای مهربانی ها قهر کردیم .حواسمان نیست که داریم قلبمون رو هی از آقامون دور می کنیم . اما بدانید که هر کجای دنیا هم باشید آقای ما حواسش بهمون هست و فقط منتظره که شم اباهاش آشتی کنید…
آقای مهربانی ها حواسش به همه هست… اوست که می خواهد مارا در آخرت شفاعت کند…
اوست سرور جوانان بهشت…
اوست فرزند فاطمه‌…
اوست فرزند شیر خدا…
نباید ناشکری کنیم و همیشه باید امیدوار باشیم و بدانیم که خدا و امام مان همیشه حواس شان به ما هست و همیشه دست شان به سمت ماست اما ما هستیم که باید تصمیم بگیریم که دستشان را بگیریم یا خیر…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه خداپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    8 اسفند 1402

    خیلی قشنگ بود احساس دلنشینی داشت

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *